استیون ددالوس، در رمان اولیس، میگفت تاریخی کابوسیست که میکوشم از آن بیدار شوم و حالوروز ایلیا سلیمان، فیلمساز فلسطینیای که دلش میخواهد مثل هر فیلمساز دیگری فیلم بسازد، فیلمسازی که در بهشت حتماً همین است میبینیم، دستکمی از او ندارد. ایلیا سلیمان، مثل باقی هموطنانش، از وقتی به دنیا کابوس دیده، با کابوس بزرگ شده، با کابوس فیلم ساختن را آموخته و هر طرف را که نگاه میکند چیزی جز این کابوس نمیبیند. همین است که هرقدر هم بکوشد و دستوپا بزند، بیدار شدن و خلاصی از دست این کابوس ممکن نیست. چهطور میشود از شرّ این کابوس خلاص شد وقتی در محاصرهی کابوس زندگی میکند؟ وقتی از بام تا شام، آنچه میبیند، آنچه پیش رویش اتفاق میافتد، کابوسی پیوسته است؟
فیلمسازی مثل او به حرف زدن عادت ندارد؛ یا دستکم این عادتیست که از سرش افتاده. قیدش را زده و وقتش را بیشتر به سکوت میگذراند؛ در سکوت آدمها را تماشا میکند. چه میکنند؟ و آنچه میبیند، آنچه از این آدمها سر میزند، آنچه پیش رویش اتفاق میافتد، آنچه آدمها نثار یکدیگر میکنند، واقعی بهنظر نمیرسد؛ درست مثل زندگیاش که از سالهای دور تا همین حالا پیوسته در کابوسی ابدی گذشته؛ کابوسی که لحظه به لحظه بیشتر میفهمد واقعی نیست اما نمیشود از دستش خلاص شد.
یک روز از خواب برمیخیزی و میبینی خانهات را گرفتهاند، تو را هم مثل وسایلت، مثل اسبابواثاث خانهات، گذاشتهاند دم در و میگویند از این به بعد جای شما اینجا، در این خانه، نیست؛ از این به بعد فقط میتوانید در این محدودهای که میگوییم، جایی که ما برایتان مشخص کردهایم، در این چارچوبی که دورش حصار دارد، زندگی کنید. و درست از همین لحظه، از لحظهای که آدم را از خانهی خودش بیرون میکنند، از لحظهای که آدم را مثل اسبابواثاث خانهاش دمِ در میگذارند، چیزی بهاسم واقعیت رنگ میبازد و جایش را به چیزی، یا چیزهای دیگری میدهد، چیزی که هرچه هست واقعیت نیست؛ چون واقعیت نمیتواند اینقدر عجیب، اینقدر بیمعنا و اینقدر خالی از همهچیز باشد.
معلوم است که نمیشود این چیزها را ندید؛ این عجیب بودن، این بیمعنا بودن و این خالی از همهچیز بودن است که ذهنِ ایلیا سلیمان را پُر کرده. این فیلمسازی که در بهشت حتماً همین است میبینیم آدمیست که نمیتواند این چیزها را ببیند و به روی خودش نیاورد. ممکن است برای بقیه عادی شده باشد؛ چون خودشان را به جریان عادی زندگی، به آنچه اسمش را گذاشتهاند روزمرگی، عادت دادهاند، اما حالوروز آدمی مثل او که تماشاگر است، که چشم از چیزها برنمیدارد، فرق دارد با این دیگرانی که میبینند و میگذرند و به روی خودشان نمیآورند. همین است که وقتی میخواهد فیلم بسازد، یکراست میرود سراغ این چیزها، سراغ این چیزهای عجیبی که ادامه دارند و لحظهای نیست که نبیندشان. اما برای دیگران، بهخصوص آنها که جای دیگری زندگی میکنند، این چیزها آنقدر عجیب است که نمیشود باورش کرد.
تهیهکنندهی فرانسوی، یا نمایندهاش، یا اصلاً هر کسی که روی آن صندلی نشسته و باید دربارهی طرح پیشنهادی ایلیا سلیمان حرف بزند، میگوید که این طرح، این ایدهای که برای فیلم ساختن ارائه کرده، واقعی نیست. میگوید منظورش این نیست که برای فیلم ساختن دربارهی فلسطین، برای فیلم ساختن از فلسطین، باید به اگزوتیکترین شکلِ ممکن رفتار کرد، اما این چیزها واقعاً عجیبند. اما نکته این است که او هم مثل هر تهیهکنندهی دیگری فکر میکند فلسطین و آدمهایش را باید به اگزوتیکترین شکل ممکن نشان داد؛ هرچه بیچارهتر، هرچه بیخانهتر، بهتر. در بیخانه بودنشان که شکی نیست؛ فلسطینیها، دقیقاً، همانند که ادوارد سعید سالها پیش روی جلد کتاب زندگینگارهاش نوشت: بیدرکجا؛ بیخانمانهای ابدی که ممکن است جای دیگری از دنیا سقف و سرپناه و خانهای داشته باشند، اما حقیقت این است که هیچ ندارند؛ «خانه در اینجا، خانه در آنجا». هرچه هست خانه نیست؛ چون خانه جای دیگری بوده که هر کسی به خودش اجازه داده وقت و بیوقت سرش را بیندازد پایین و واردش شد؛ مثل همان جوانی که سروکلهاش مدام در حیاط خانهی سلیمان پیدا میشود و لیموها را میچیند و کمکم شروع میکند به هرس کردن درخت و رسیدگی به درخت لیمویی که قرار است میوههای بعدیاش درشت و درشتتر شوند. داستان انگار همین است: از یکجا به بعد اختیارِ آنجا را که ظاهراً خانه است از دست میدهند و خانه، که خصوصیترین جای جهان است، بدل میشود به عمومیترین جا؛ جایی بیدروپیکر؛ جایی که درَش به روی همه باز است.
با اینهمه این چیزهای عجیب فقط در این سرزمین ازدسترفته، در این کشور اشغالشده، در این خانهای که از او گرفتهاند، اتفاق نمیافتد. «آسمان هرجا همین رنگ است» و مشکل اینجاست که آدمها عادت نکردهاند سرشان را ببرند بالا و آسمان را ببینند و چشمشان مدام به زمین است؛ به روبهرو و آنچه دوروبرشان اتفاق میافتد. اما این هم واقعیت ندارد؛ چون اگر روبهرویشان را هم درست نگاه میکردند، یا دوروبرشان را دقیق میدیدند، آنوقت متوجه میشدند که هیچچیز سر جای خودش نیست؛ آدمها عجیب و عجیبتر شدهاند و واقعیت، آنچه به رئالیسم مشهور است، جایش را به سوررئالیسم داده. از واقعیت گذشتهایم و رسیدهایم به چیزی فراتر از آن. ظاهراً همهچیز عادیست؛ ظاهراً در دنیایی رئال زندگی میکنیم؛ ظاهراً همهی آدمها عادیاند، اما تماشای پلیسهایی که پشت فرمان ماشین عینک دودیهایشان را مدام امتحان میکنند؛ تماشای فرشتهای که در نیویورک پلیسها میخواهند دستگیرش کنند، تماشای آدم تابوتبهدوشی که انگار صلیبش را به دوش میکشد، قاعدتاً واقعیت نیست، یا دستکم همان واقعیتی نیست که پیش از این دیدهایم. چیزی در این دنیا عوض شده که دیگر نمیشود از آن سر درآورد. این چیز همان واقعیت ازدسترفته است؛ واقعیتی که به چیزی تازه تبدیل شده.
اما در این دنیا، در این دنیایی که مهمترین چیز آن به چیزی دیگر بدل شده، چهطور میشود آدم سابق بود؟ چهطور میشود همان بود که دیگران توقع دارند؟ و اصلاً توقع دیگران چه معنایی دارد؟ در نیویورک، در مدرسهای سینمایی، از ایلیا سلیمان میخواهند بگوید خودش را فلسطینی میداند یا آدمی جهانوطن، آدمی متعلق بههمهجا؟ و همانجاست که او دوروبرش را نگاه میکند و آدمها عجیب و عجیبتر میشوند؛ با نقابها و کلههایی عجیب. اینجا مدرسهی سینماست یا صحنهی تئاتر؟ سینماست یا باغوحش؟ حقیقت این است که آدمی مثل او حتا اگر آدمی باشد متعلق به هرجای جهان، باز هم فلسطینیست و دلش بیش از همه برای وطنش میتپد؛ دلش خوش است به اینکه روزی بالاخره فلسطین دوباره رنگ آزادی را میبیند و رها میشود از همهی این بندوزنجیرهایی که به دستوپایش بستهاند. مقدر است که اینطور شود. حتا فالی هم که برایش میگیرند این آیندهی خوش را نشان میدهد. اما جوابش فقط این نیست: به عمر من و تو نمیرسد؛ میماند برای نسل بعد، برای نسلهای بعد؛ همانها که در صحنهی آخر سرگرم خوشیاند؛ از زندگی لذت میبرند و خوشدلی و شادیشان را با یکدیگر قسمت میکنند.