صفی یزدانیان: علی حاتمی برای انتهای سوتهدلان پس از افتادن مجید از قاطر و ثابت شدن تصویر روی چهرهی مردهاش فکری عالی داشت که ـــ شاید به دلیل نامعمول بودنش ـــ عملی نشد. میخواست وقتی تماشاگران از صندلیها پا میشوند و به سوی در خروج میروند، بهجای اینکه طبق معمول صدای موسیقی (از فیلم یا از سالن) همراهیشان کند با صدای مجید ظروفچی سالن را ترک کنند؛ برای همراه خود بردن دنیای مجید.
برای این کار متنی نوشت که ضبط هم شد و در جشنوارهی تهران هم ـــ گویا ـــ همین نسخه را نمایش دادند، امّا بعد این متن مکتوم ماند. این ابتکاری بود که کم قدر دید و متن هم کم خوانده و شنیده شد. شاید بد نباشد در این دوران پریشانبافیهای کسالتبار، خواندن این تکّهها از آن پریشانگویی زیبای مجید ظروفچی، در نگاه من از نازنینترین شخصیتهایی که سینمای ایران خلق کرده است:
آش ابودردا گرفتم رفتم سر خاک آقام گفت ده ساله من مردهم، بیا دراز بکش پیش من خستگیت در ره.
معلم سرودمون اومد سر کلاس میگم آقا سازت کو؟ گفت ساز ما کو؟ من آبرودارم، پسر پیشنمازم، سیّدم ناسلامتی، نمیتونم این عَلَم یزید رو بزنم زیر بغلم، خودتون رو میز یه جوری رِنگ بگیرین. حالا شبا تو کافه بهشت شمرون خالتوری میزنهها!
سیبزمینی تنوری کرده، میگم کو نمک فلفلش؟ میگه بیا یه سفر بریم کربلا. میگم داداشم رو چیکار کنم؟ بنگیه. میگه میخوابونیمش هزار تختخواب. میگم تخت پیدا نمیشه، مسافرخونهها رو پشتبوم تخت زدهن.»
دست ما رو گرفت برد تو بوت کلاب.گفتم نامسلمون به تو هم میگن دکتر؟ گفت صفرا بره، یه پنجزاری از ما گرفت دو تا دونه شاتوت انداخت تو ماستخوری.
رادیو رو انداخته تو حوض، حالا تو آفتاب میخونه، تو سایه خرخر می کنه. هر کی هر کیه دیگه، هر کی زد و برد. غم کیو میخوری؟ پسره یه آبورنگی داشت، حالا موهاش سفید شده، رفته سر حوض، خضاب جمالیه میماله. میگم خدا رو رنگ می کنی یا مردم رو آخه؟
چلهی زمستون دست ما رو گرفته برده سالن تابستونی، اونم فیلم آرشین مالالان. میگم آخه اینم فیلمه؟ آرتیستش تارزان سنگلجم نیست. میگه موزیکاله. میگم نامسلمون پس چرا دم در نوشتی بزنبزن؟ میگه موزیکال یعنی همین. از اوّل تا آخرش میزنن و میخونن. سراسر زدوخورد که ننوشتهم! آخ که چهقدر دلم لک زده برا یه فیلم سراسر زدوخورد.
رفتم دستنماز گرفتم جانماز پهن کردم وایستادم به تکبیر. هر چی فکر کردم دیدم یادم نمییاد که نمییاد، حواسم تو فیلم الاههی خورشید بود.
رفتم کتاب دعای آقازادهخانم رو با حافظ بغلی فروغزمان عوض کردم. حالا آقازادهخانم عاشق شده، فروغزمان فارغ و مؤمن!
ماچت کنم؟ ماچت میکنما!