یکبارهی جان کارنی حکایت آشنایی زن و مرد جوانی اهلِ دابلین است که در شبی از شبهای این شهر موسیقی مایهی پیوندشان میشود؛ مردمانی که برای فرار از دستِ تنهایی و گوشهای نشستن و غصّه خوردن به موسیقی پناه میبرند و همهی آنچه را به زبان نیاوردهاند یا گفتهاند و کسی نشنیده در قالب موسیقی میگویند و موسیقی ظاهراً از جایی شروع میشود که مردمان ِآن شهر گفتن چیزهایی را فراموش کردهاند که گاهی تنها امید آدمی به زندگیست و دریغ کردنش از دیگران شاید به قیمتِ افسردگی و تنهاییِ مدامِ دیگری تمام شود.
دوباره شروع کن روایت دیگری از همان حکایت است؛ هرچند اینبار بهجای دابلینِ ایرلند سر از نیویورک درآوردهایم؛ کلانشهری که پایتخت فرهنگیِ دنیاست ولی مردمانش در تنهایی و گوشهنشینی چیزی از مردمان دابلین کم ندارند. حکایت دلدادگانی که یکی از آن دو ناگهان گذشته را به دست فراموشی میسپارد و همهی پلها را پشت سرش خراب میکند تا آیندهی دیگری برای خودش بسازد آشناتر از آن است که نیازی به توضیح داشته باشد؛ امّا مسئله این است که گاهی همهچیز دست به دست هم میدهد تا دو زندگی ظاهراً به نقطهی پایان برسد و نیمی از آنها که در این زندگی چشم به آینده دوخته بودند با چشمهای باز آینده را جای دیگری جستوجو کنند؛ جایی که پیش از آنها دریغ شده.
دَن ناگهان به نقطهی پایانِ زندگی رسیده؛ جاییکه دیگر کسبوکاری ندارد چون مدیرانش به این نتیجه رسیدهاند که کاری بلد نیست و نمیتواند نابغهی تازهای را به دنیای موسیقی معرّفی کند و درست در همان روزها همسرش اعلام میکند که راهی جز جدایی ندارند و برای مردی که کسبوکار و همسرش را ناگهان از دست میدهد هیچچیز عجیبتر از آشنایی با گرتای ترانهنویسی نیست که با دوستش استیو به نیویورک آمده و حالا استیو آنقدر خودش را مهم دیده که ترجیح داده بهجای گرتا با دیگران باشد و در چنین موقعیتی که گرتای خستهی افسردهی تنها گیتاری به دست میگیرد و ترانهی تازهای میخواند فقط باید یکی مثل دَن روبهرویش نشسته باشد که بداند این گرتای خستهی افسردهی گیتاربهدست آدمی معمولی نیست؛ نابغهایست در دنیای موسیقی که باید بیشتر از اینها جدّیاش گرفت و این ترانهای که گرتا به زبان میآورد و همزمان میخواند و مینوازد نهتنها زندگی خودش را تغییر میدهد که دَن را هم دوباره به زندگی امیدوار میکند.
ظاهراً امیدواری نهایت چیزیست که آدمی در زندگیاش دارد؛ یا نهایت چیزیست که خیالش را در سر میپروراند؛ روبهرو شدن با یکی مثلِ گرتا که کمکم آن خستگی و افسردگی را کنار میزند و یکباره میشود بهترین؛ میشود ستارهی نوظهورِ موسیقی.
ولی همهچیز واقعاً به همین سادگیست؟ به همین روشنی؟ همینقدر پُرامید؟ شاید جوابش در فلورا و پسر باشد.