اوایلِ پیش از غروب است که جسی در کتابفروشیِ شکسپیر و شرکاءِ پاریس جوابِ سؤال روزنامهنویسهایی را میدهد که میخواهند بدانند رمانِ تازهاش را باید یکجور زندگینامهی خودنوشت بدانند یا نه؛ یکجور شرححال در قالب رمان و جسی در جوابشان میگوید بخشی از زندگیِ هر نویسندهای سر از داستانش درمیآورد بیآنکه راهی برای کنار گذاشتنش پیدا کند.
رمان جسی جایی تمام میشود که هیچ معلوم نیست دو دلدادهی داستان دوباره یکدیگر را میبینند یا نه و روزنامهنویسها میخواهند بدانند که دستکم در ذهنِ نویسنده چنین اتّفاقی افتاده یا نه. سؤال بعدی آنها دربارهی رمان بعدی اوست که درنهایت جسی را وامیدارد به گفتن اینکه دلش میخواهد داستانی دربارهی مردی بنویسد که در لحظهای بینِ گذشته و حال زندگی میکند و دستآخر نتیجه میگیرد که در هر لحظه لحظهی دیگری هست و همهچیز در یک زمان اتّفاق میافتد.
ظاهراً این همان اتّفاقی است که در پیش از غروب هم میافتد: رمان جسی بخشی از خاطرهای است که از سلین دارد و در میانهی گفتن حرفهایی دربارهی اینکه زندگی خواسته یا ناخواسته سر از رمان درمیآورد این لحظههای جادویی را به یاد میآورد و درست لحظهای که از گذشته به حال میرسد سلین را میبیند که در کتابفروشیِ شکسپیر و شرکاء ایستاده و گوش میدهد که چگونه زمین و زمان را بههم میبافد تا مشتش پیشِ روزنامهنویسهای کنجکاو باز نشود.
درعینحال جسی لحظهای پیش از آنکه چشمش به جمال بیمثال سلین روشن شود از ایدهی رمان بعدیاش میگوید: داستانی که همهی وقایعش در دلِ یک ترانهی پاپ اتّفاق میافتد و دستآخر وقتی سفرِ شهری نهچندان طولانیاش با سلینِ دلشکستهی مغموم به پایان میرسد و هر دو به ورودیِ خانهی سلین میرسند جسی میگوید دلم میخواهد یکی از ترانههایت را برایم اجرا کنی.
آهنگی که سلین میخواند والسی است که ظاهراً در غیابِ جسی نوشته: بگذار والسی برایت بخوانم که بیمقدّمه به ذهنم رسید/ شبی که بهخاطر من آنجا بودی. والس عملاً دربارهی فرصتی دوباره است و همینکه اسم جسی لابهلای سطرهای ترانه میآید معلوم میشود داستان از چه قرار است. پردهبرداری از عشقی که در همهی این سالها دستنخورده مانده امّا نکتهی اصلی ترانهی نینا سیمون است که جسی چشمش به سیدیاش میافتد و پخشش میکند؛ ترانهی بهموقع: «بهموقع پیدایم کردی بهموقع/ زمان چه آهسته میگذشت برایم پیش از آنکه بیایی.»
اینجا است که میشود آنهمه شور و هیجانی را که در رفتار سلین است فهمید. آنچه نینا سیمون میخوانَد درواقع از زبانِ جسی است؛ جسی است که ترانهی نینا سیمون را انتخاب کرده تا اتّفاق سالها پیش دوباره نیفتد. جسی است که میگوید بهموقع پیدایم کردی؛ جسی است که میگوید زمان چه آهسته میگذشت برایم پیش از آنکه بیایی.
و همان یک سطرِ «راهم را یافتهام» در صدای نینا سیمون و تماشای سلینِ شاد و خندان کافی است تا همانجایی که نشسته جا خوش کند و در جواب سلین که دارد ادای نینا سیمون را درمیآورد و میگوید «هی عزیزم؛ دیر میشود پروازت.» لبخندزنان بگوید «میدانم.» لبخندی که بدل میشود به خنده. حالا این همان پایانی است که روزنامهنویسهای کنجکاو در کتابفروشی شکسپیر و شرکاء میخواستند سر از آن دارند و این همان داستانی است که جسی آنجا گفته بود دلش میخواهد بنویسد؛ داستانی که همهی وقایعش در دلِ یک ترانه اتّفاق بیفتد؛ مثلاً همین ترانهی بهموقع؛ همینقدر بهموقع.