هیچ بعید نیست اگر بخواهید سرگذشت خانوادههای ددالوس و ویار را برای کسی تعریف کنید که فیلمهای متأخرِ آرنو دپلشن را ندیده، حرفتان را قطع کند و بگوید پس این فیلمساز هم تقریباً همان کاری را میکند که جی. دی. سلینجر هم داشت در داستانهای خانوادهی گلَس انجام میداد. در وهلهی اول شاید حق با کسی باشد که حرفتان را قطع کرده؛ چون اگر شما هم از آن کتابخوانهایی باشید که پیش از همه کتاب دو داستانِ فِرَنی و زویی را خوانده، احتمالاً سعی میکنید بقیهی داستانهای خانوادهی گلَس را هم پیدا کنید و از سرگذشت بقیهی اعضای این خانوادهی عجیبوغریب سر دربیاورید.
اما وضعیت خانوادههای ددالوس و ویار در فیلمهای آرنو دپلشن کمی متفاوت است و بخشی از این تفاوت به بازیگری بهنام ماتیو آمارلیک برمیگردد که انگار برای دپلشن چیزی فراتر از بازیگر است و عملاً باید او را بدلِ فیلمساز، یا امضای شخصیاش، یا چیزی در این مایهها نامید؛ چون آمارلیک دستکم در چهار فیلم دیگر دپلشن هم بازی کرده: در روزهای طلایی من و چگونه درگیر بحث شدم اسمش پل ددالوس است و در یک داستان کریسمسی آنری ویار است و در شاهان و ملکه بدل میشود به اسماعیل ویار؛ یعنی همین اسماعیلی که اشباح اسماعیل اصلاً سرگذشت او است.
حالا ممکن است از خودتان بپرسید چرا پیش از تماشای آن فیلمها و بیش از همه شاهان و ملکه باید اشباح اسماعیل را دید؟ جوابش این است که فیلمهای متأخر دپلشن با اینکه بههم ربط دارند، ولی فیلمهای پیوستهای نیستند و اصلاً همینکه ماتیو آمارلیکِ این فیلمها گاهی ددالوس است و گاهی ویار، نشان میدهد که مسألهی هویت در فیلمهای آمارلیک چیزی فراتر از اینهاست؛ آنقدر که وقتی اسماعیل ویارِ «اشباح اسماعیل» شروع میکند به ساختن فیلمی دربارهی برادرش ایوان، او را ایوان ددالوس مینامد. مسأله همین هویتهاییست که مدام جابهجا میشوند؛ از فیلمی به فیلمی و حتا برای تماشاگری که آن فیلمها را ندیده ماجرا وقتی عجیب میشود که بعد از این میفهمد نام خانوادگی اسماعیل ویار است، نه ددالوس.
اسماعیلِ اشباح اسماعیل مثل پل ددالوسِ چهطور درگیر بحث شدم میانهی خوبی با جنس لطیف داشته و پیوندهای مکررش با زنان دوروبرش شهرهی آفاق است، اما نکته این است که اینبار دلیل این سرگردانی و گردِ جهان گردیدن، غیبت کارلوتاییست که بیستویکسال پیش از این یکروز غیبش زده و چندسال پیش هم رسماً او را در زمرهی مردگان جای دادهاند. زندگی این سالهای اسماعیل مدیون سیلویاست؛ فیزیکدان نجومیای که هرچند همهی عمر آسمان را دیده یکدفعه روی زمین چشمش به اسماعیلی افتاده که ظاهرش بیش از آنکه به فیلمساز شبیه باشد، به خلافکارها شبیه است. (لازم است سیلویا ویارِ یک داستان کریسمسی را هم به یاد بیاوریم که نقشش را کیارا ماسترویانی بازی میکرد؟ یا سیلویای چهطور درگیر بحث شدم را؟) سیلویا است که جنون اسماعیل را کنترل میکند تا بدل به اسماعیل شاهان و ملکه نشود.
اما مهمتر از اینها شیوهی برخورد اسماعیلِ فیلمساز است با واقعیت؛ چه وقتی دارد فیلمی دربارهی ایوان (ددالوس یا ویار؟) میسازد و چه وقتی کارلوتای از جهان مردگان بازگشته را میبیند؛ کارلوتایی که در روزهای غیبت خودش را اِستر مینامیده. کدام واقعیت را باید باور کرد؟ ایوانِ فیلمِ تازهی اسماعیل یا ایوانی که در کشوری دیگر سرگرم گذراندن مأموریت است؟ ایوانی که به چشم اسماعیل مُرده یا ایوانی که بعد از مکالمهای اسکایپی با مدیرتولید فیلم اسماعیل، باعصبانیت میگوید از نظرش اسماعیل مُرده. واقعیت این است که هیچ واقعیتی در اشباح اسماعیل قطعی نیست و اصلاً چهطور میتواند قطعی باشد وقتی اسماعیلِ فیلمساز به هیچ واقعیتی پایبند نیست و مثل همهی بیشتر بزرگان روز و شبش را با دود و بطریها میگذراند؟ همین چیزهاست که اشباح اسماعیل را بیش از هر چیز به داستان کنار آمدن با واقعیت تبدیل میکند؛ داستان مواجهه با اشباح و غلبه بر آنها؛ وقتی آنری بلومِ نودوچهارساله بعد از بیستویکسال بالاخره دخترش کارلوتا را میبیند؛ وقتی اسماعیل بالاخره مهمترین تصمیم زندگیاش را میگیرد و گذشته را کنار میگذارد؛ وقتی همهچیز بالاخره رنگی از واقعیت پیدا میکند؛ واقعیتی که انگار نشانی از رؤیا هم در آن هست و جز این چه میتواند باشد وقتی دستآخر اسماعیل و سیلویا خوشی را میبینند و میخندند؟