بایگانی برچسب: s

همه‌چیز خلاصه می‌شود در زمان

چند سال پیش مصاحبه‌ای ازش می‌دیدم. می‌‌گفت کلمات باید آتش به جان خواننده‌شان بیندازند و مصاحبه‌کننده می‌پرید در میانه‌ی حرفش که چه‌طور؟ آتش چه‌طور به جان خواننده می‌‌افتد؟ و آنی ارنو که داشت ‌به‌آرامی دستش را می‌خاراند در جواب می‌گفت هر نویسنده‌ای راهی پیدا می‌کند و راه خودش آن‌طور که در یادم مانده این بود که کلمات را بتراشی؛ جمله‌ات را برق بیندازی و بعد که خواننده کتاب را به دست می‌گیرد همه‌چیز همان‌طور که خواسته‌ای اتفاق می‌افتد. و اشاره‌اش به کتابی بود درباره‌ی خودش.
اشتیاق ساده، کتابی که در آن مصاحبه ازش می‌گفت، روایت بی‌پرده‌‌ی چیزی‌ست که آدم‌ها در این‌وآن جست‌وجو می‌کنند؛ چیزی که اگر به عشق اضافه‌اش کنند، به آن مهارتی که شماری از فیلسوفان بر این‌باورند که باید روش کارش را آموخت، آن وقت می‌شود در اشتیاق صمیمیتی مفرط و مقبولیتی دوطرفه شریک شد. اما همه‌چیز این‌قدر ساده نیست؛ دست‌کم برای او که جسمیت را نقطه‌ی مرکزی این صمیمیت می‌بیند. این چیست که نوازش‌های وقت و بی‌وقت، خواسته‌های پیوسته و لحظه‌های اوجِ شور را به لحظه‌ای فراتر از بودنِ خود بدل می‌کند؛ لحظه‌ای که با خودت فکر می‌کنی هر آن‌چه پیش از این بوده باید به دست فراموشی سپرده شود؛ چون زندگی انگار از این لحظه آغاز شده است.
کار نویسنده می‌شود زنده کردنِ نوازشی بی‌وقت؛ تکرار کلمه‌ای که معشوق به‌درستی تلفظش نمی‌کند. این اشتیاق را می‌شود به شیوه‌ی رمان زندگی کرد. در این صورت بدل می‌شوی به شخصیت یک داستان؛ کسی تو را نوشته؛ کسی تو را در مسیری پیش می‌برد و کسی آینده‌ات را رقم می‌زند، اما اشتیاق ساده به‌قول خودش داستان نیست؛ چون داستان از چنگ نویسنده می‌گریزد؛ داستانی‌ست به شیوه‌ی ناداستان؛ شرح روزهایی که ممکن است مدام فکر کند معشوق روزی یا هفته‌ای را بدون فکر کردن به او سپری می‌کند. قهوه می‌نوشد و می‌خندد؛ انگار او وجود ندارد. انگار هیچ‌وقت وجود نداشته. اما او هست؛ چون به‌قول خودش اصلاً از فکر کردن به او دست برنداشته؛ چون دوست دارد حال را به گذشته برگرداند و مدام به یاد بیاورد: «از سپتامبر پارسال تا حالا هیچ کاری نکرده‌ام جز این‌که چشم‌به‌راه مردی بوده‌ام. تقریباً دو ماه بعدِ این‌که آ. رفت. روز دقیقش را یادم نیست؛ هرچند می‌توانم همه‌ی چیزهایی را که در طول رابطه‌ی من و آ. اتفاق افتاده به‌روشنی به یاد بیاورم: شورش‌های اکتبرِ الجزایر، گرما و آسمان مه‌آلود چهارده ژوئیه‌ی ۱۹۸۹.»
از این‌جا به بعد برای او همه‌چیز خلاصه می‌شود در زمان؛ همه‌چیز بستگی دارد به درک آدم از زمان و به‌قول خودش وقتی شروع به نوشتن کرده دلش می‌خواسته در آن روزهای پراشتیاق بماند؛ روزهایی که هر کاری، حتا انتخاب رُژ لب، به سمت آدمی خاص هدایت می‌شده.
و حالا چه‌طور؟ از گذشته، از مردی شبیه آلن دلون چه مانده؟