«بنده واقعاً تحمّلم تمام شده بود. نهفقط در اغلبِ ایّام پردهی اغلبِ سینماها با بارزترین و متعّفنترین فیلمها انباشته است، بلکه آن دوتاونصفی فیلمِ خوب را هم که گاهی از دستشان در میرود و نشان میدهند نیز به وضعی که تعمّدی مینماید، چنان با قیچی و دوبله مسخ و زیرورو میکنند که آدم به ابتداییترین حیثیاتش برمیخورد که برود و آنها را ببیند و بهعنوانِ نسخهی اصلی و قابلِ دیدن و مطالعهکردن بپذیرد. تا کِی آدم گوشتِ سگ بخورد و هی سر به تحسین بجنباند که جانم، چه رانِ غزالِ اعلایی! من چهطور فیلمِ زیبای روز را قضاوت کنم؟ با چه رویی؟ فکر کنید آدم فیلمِ معروفی را از یک فیلمسازِ خوب ببیند و سرِ ذوق بیاید و بعد متوجّه شود که نیم ساعتش را درآورده و دور ریختهاند و در دوبله هم هر کاری باهاش خواستهاند کردهاند. ببینید چه حالی به آدم دست میدهد. چه احساسِ غبنِ شرمآور و فلاکتباری. چهطور آدم از اینکه اینطور او را خر فرض کردهاند و فریبش دادهاند (و او هم واقعاً فریب خورده) از خودش شرم میکند و متنفّر میشود.»
همهچیز شاید از لوئیس بونوئل شروع شد؛ از حسادتی که به دوستیِ گارسیا لورکای شاعر و دالیِ نقّاش میکرد که آنروزها آوازهی دوستیشان شهرهی آفاق بود. بونوئل پیِ راهی بود برای نابودیِ این دوستی، یا کمرنگ کردنش و البته نزدیک شدن به دالیِ نقّّاش که سوررآلیستتر از باقیِ آنهایی بود که ظاهراً از واقعیت میگریختند امّا دل در گروِ واقعیت داشتند. بااینهمه دالی علاقهای به همنشینی با بونوئل نشان نمیداد و ترجیح میداد با گارسیا لورکای شاعر همکلام شود. این بود که بونوئل، وقت و بیوقت، نفرتش از شاعر را اعلام میکرد؛ چه در حرفهای شفاهی و چه در نامههایی که به دوستان مینوشت «نفرتانگیز است این نامههایی که دالی میفرستد. خودش هم نفرتانگیز است. هم دالی آدمِ نفرتانگیزیست هم فدریکو. اینیکی اهلِ آسکروساست و آنیکی نفرتانگیز.» و آسکروسایی که در نامهی بونوئل آمده، روستایی بود از توابعِ گرانادا، زادگاهِ گارسیا لورکا، جاییکه خانوادهاش سالهای سال آنجا زندگی میکردند و البته از سرِ شیطنت یا حسادت بود که بونوئل آسکروسا را روی کاغذ آورده بود؛ کلمهای که اگر معنایش کنند میشود نفرتانگیز. بونوئلْ گارسیا لورکا را دوست نمیداشت؛ نه خودش را و نه نوشتههایش را. آن روزها گارسیا لورکا شاعرِ جوان و مشهوری بود که کتابهای شعرش را خوب میخریدند و نمایشنامههایی که مینوشت روی صحنهی تئاتر خوش میدرخشید و ترانههایی که مینوشت محبوبِ خوانندههای اسپانیا بود. امّا بونوئلْ آنروزها هنوز راهش را پیدا نکرده بود. ترانههایی که مینوشت طرفداری نداشت و نوشتههایش، داستانهای سوررآلیستیاش، بینِ نوشتههای دیگران به چشم نمیآمد. کینهی بونوئل تمامی نداشت و باید پیِ راهی میگشت برای جداییِ دالی از گارسیا لورکا و شاید سفری به پاریس و زندگی در آن شهرِ رؤیایی میتوانست دالی را وسوسه کند. و ظاهراً که این وسوسه نتیجه داد. ترانههای کولی که منتشر شد، خوب فروخت و روزنامهها او را بزرگترین و بهترین شاعرِ آنروزهای اسپانیا دانستند. امّا آنروزها برای گارسیا لورکا روزهای خوشی نبودند؛ روزهای بیحوصلگی بودند و دلمُردگی امانش را بریده بود؛ آنقدر شبها نمیخوابید و مینشست کنارِ پنجرهای که رو به گرانادای محبوبش باز میشد، گرانادایی که آنوقتِ شبْ تاریکِ تاریک بود و در آسمانش پرندهای پر نمیزد. غصّههای گارسیا لورکا دوچندان شد وقتی نامهای از دالیِ آنروزها دور از دسترس به دستش رسید؛ نامهای که از پاریس رسیده بود و بوی دوستیِ سابق را نمیداد و نوشته بود ترانههای کولیاش را خوانده و با اینکه شورِ شاعرانه موج میزند در آنها، ولی بوی کهنگیاش حالِ آدم را بههم میزند و زیادی دهاتیست و آنقدر عقبمانده است که باید سالها پیش منتشر میشد. ترانههای کولی به چشمِ دالی کتابی عامّهپسند بود، بابِ سلیقهی دهاتیها و دستآخر نوشته بود اگر میخواهی شعرهای خوب بنویسی، باید از دستِ عقلی که توی سرت داری فرار کنی و رو بیاوری به سوررآلیسم و اصول و قواعدی را که از قبل بلد بودهای دور بریزی و بشوی همان آدمی که هستی و چیزهایی را بنویسی که مالِ خودت هستند، نه چیزهایی را که دیگران دوست میدارند و پسند میکنند و تشویقت میکنند همانها را بنویسی. گارسیا لورکای عاشقپیشه آنقدر خاطرِ دالی را میخواست که گفت همهی چیزهایی که دربارهی کتابش نوشته درست است و باید از این زبان و این شعرهای دهاتی فاصله بگیرد. میخواست هرجور شده دالی را دوباره به گرانادا برگرداند. امّا خبر نداشت دالی پاریس را پسندیده و بونوئل بهنظرش جذّابتر از گارسیا لورکاست؛ چون چیزهایی که میگوید و مینویسد و ایدههایی که در سر دارد، شگفتانگیزتر از شعرها و شورِ شاعرانهی گارسیا لورکاست. روزهایی که گارسیا لورکا چشمبهراهِ نامهی دیگری از دالی بود، نقّاشِ پاریسنشین به پروژههای مشترکش با بونوئل فکر میکرد. پیش از آنکه دالی نامهای به گارسیا لورکا بنویسد، بونوئل هم کتابِ ترانههای کولی را خواند و گفت از آن کتابهاییست که بابِ سلیقهی منتقدانِ بیسواد و بیشعور است. کسی که ذرّهای با شعر آشنا باشد، میداند که اینها شعر نیستند و لابد حرفهای او در نامهای که دالی برای گارسیا لورکا نیست بیاثر نبود. بونوئل شعرهای سوررآلیستیِ بعدیِ گارسیا لورکا را هم دوست نمیداشت و میگفت اینها را با غریزه و احساسش ننوشته، عقلش سرِ جایش بوده و برای همین اینقدر ساختگی و مضحک بهنظر میرسند. همهی این حرفها، البته، یک دلیل داشت؛ بیعلاقهکردنِ سالوادور دالی و نگهداشتنش در پاریس. نقطهی اوجِ این جدال، یا حسادت و کینه وقتی بود که بونوئل و دالی فیلمِ کوتاهِ مشترکشان را ساختند و نامش را گذاشتند سگِ اَندُلُسی؛ مشهورترین فیلمِ سوررآلیستیِ تاریخِ سینما. همهچیز وقتی وقتی لو رفت که کمی بعد مقالهای دربارهی فیلم در یکی از روزنامهها چاپ شد؛ مقالهای که توضیح میداد دالی و بونوئل در روزهای اقامتشان در خوابگاهِ دانشجویان، به دانشجویانی که از جنوبِ اسپانیا میآمدهاند، سگهای اَندُلُسی میگفتهاند و سرکردهی این جوانهای جنوبی هم گارسیا لورکا بوده است. گارسیا لورکا هم این فیلمِ مشترک را دید، منظورشان را فهمید و البته دربارهاش چیزی ننوشت، هرچند کمی بعد، به دوستی گفته بود بونوئل چیزی بهاسمِ فیلم ساخته که پرتوپلاست. اسمش را هم گذاشته سگِ اَندُلُسی و خب، آن سگی که اسمش را روی فیلم گذاشتهاند من هستم. شخصیتِ اصلیِ فیلمِ بونوئل و دالی شباهتهایی به گارسیا لورکا داشت؛ از جمله اینکه نمیتوانست عاشق زنها شود و میلش نمیکشید که با آنها خصوصیتی بههم بزند. دالی از رازهای مگوی گارسیا لورکا خبر داشت و چیزی در زندگیِ شاعر نبود که به دالی نگفته باشد. این بود که گارسیا لورکا با دیدنِ سگِ اَندُلُسی فکر کرد که دوستیاش با دالی به نقطهی آخر رسیده و دنیا بعدِ این فیلم برایش جای بیربطی شد که نمیشد به کسی اعتماد کرد. بستهشدنِ درِ نمایشخانهای که کارهای گارسیا لورکا را اجرا میکرد، افسردگی و بدبینیاش را دوچندان کرد؛ آنقدر که دوستان و دوروبریها پیِ راهی میگشتند برای بهبودِ حالش و ایدهی سفر به نیویورک و دوری از گرانادا از همینجا شروع شد. سفرِ یکسالهی گارسیا لورکا به امریکا و اقامتش در نیویورک هرچند بهنیّتِ آموختنِ زبانِ انگلیسی و درسخواندن در دانشگاهِ کلمبیا بود امّا نتیجهی بهتری برای شاعر داشت؛ کتابِ شاعر در نیویورک که بهقولی مهمترین کتابِ اوست؛ شعرهایی در نهایتِ پُختگی و سخت زیرِ سایهی تصویری که از شهری مثلِ نیویورک در ذهن داشت؛ شهری که شبیه هیچ شهری نبود بهنظرش و حالا که این شهر را با گرانادای محبوبش مقایسه میکرد، میدید که گرانادا چهقدر کوچک و خلوت است در مقایسه با نیویورک. تنهایی را در این شهر کشف کرد و از موهبتش بهرهمند شد. از نیروی تنهایی کمک گرفت و دوباره نوشت. و البته چیزهای دیگری هم بود. ظاهراً کتابِ ینگهدنیای جان دوس پاسوس هم در ساختنِ تصویرِ ذهنیِ گارسیا لورکا بیاثر نبود و شهریترین شعرهای این کتاب شباهتی به تصویرهای رمانِ عظیمِ او دارد. با اینهمه، شاعر در نیویورک چیزی دارد که در هیچ کتابِ دیگرِ گارسیا لورکا یافت نمیشود؛ پیشبینیِ آیندهای که در راه است. افسانهی سه دوست که زیرِ بارانِ گلوله آواز خواندند ظاهراً شعریست دربارهی اِنریکه، اِمیلیو و لورِنسو. امّا در آخرین سطرهای شعر مینویسد: شکلهای ناب که غرق شدند زیرِ جیرجیرِ گلهای مُروارید، فهمیدم که مرا کُشتهاند. کافهها را گشته بودند بهخاطرِ من، گورستانها را، و کلیساها را، از سرِ کُنجکاوی بُشکهها و گنجهها را گشوده بودند، سه اسکلت را نابود کردند که دندانهای طلایشان را درآورند. امّا دیگر پیدایم نکردند. پیدا نکردند؟ نه، پیدایم نکردند. امّا فهمیدند که ماهِ هفتم از برابرِ سیلاب گریخته است، و دریا ـ ناگهان! ـ به یاد آورد نامِ همهی آنها را که غرق شده بودند. همین است انگار؛ بهقولِ یک داستاننویس «ظرفیتِ جسم تا اندازهایست. و از این مظروف گریزی نیست.» و گارسیا لورکا در سفری به نیویورک «از همهکس و همهچیز جدا شد» تا برسد به این تنهایی… بعدِتحریر: همهی اطلاعات دربارهی گارسیا لورکا و زندگیاش برگرفتهست از کتابِ فدریکو گارسیا لورکا: یک زندگی، نوشتهی یان گیبسن، انتشاراتِ پانتئون، ۱۹۹۷.
بونوئل در هزارتوی لاکپشتها از کافهای در پاریس شروع میشود؛ وقتی روشنفکرهای اروپایی، همانطور که دود میکنند و مینوشند، با صدای بلند دربارهی هنر بحث میکنند و یکیشان میگوید اگر مجبوری از خودت میپرسی چرا باید هنرمند باشی، معنیاش این است که واقعاً هنرمند نیستی؛ چون هنرمند بودن مثل این است که آدم قدِ بلندی داشته باشد، یا با موهای طلایی به دنیا بیاید و یکی دیگر میگوید مهم نیست که کارِ ما به چه دردی میخورد؟ و آنیکی در جواب میگوید برای اینکه خودمان را بیان کنیم. بین حرفها این هم هست که هنر بههرحال باید پیوندی هم با مردم داشته باشد و آنها را تحت تأثیر قرار دهد و چه بهتر اگر حالوروزشان را دگرگون کند. آدمی هم هست که فکر میکند هنر نمیتواند جهان را تغییر دهد؛ چون این کارِ کودتاهای نظامیست و میرسند به اینکه هنر قرار نیست قانون را عوض کند؛ قرار ذهن مردم را دگرگون کند؛ بدون اینکه به سیرکی با سلیقهی کاپیتالیستها بدل شود. نکتهی مهم را یکی در میانهی جدلهای تندوتیزتر میگوید؛ اینکه هنر کابوس است و کلیدش همین است؛ چون چیزی در کار نیست که بخواهیم از آن سر درآوریم. وقتی از لوئیس بونوئل، با آن لباس غریب، که جایش حتماً در صومعههاست و سیگاری در یک دست و فنجان قهوهای در دستِ دیگر دارد میپرسند که چرا فیلم میسازد و چرا سگ اندلسی را ساخته، لحظهای مکث میکند و چیزی نمیگوید. هنر اگر آن کابوسی باشد که کمی قبلِ آن دربارهاش بحث کردهاند، بونوئل در هزارتوی لاکپشتها درست از همینجا شروع میکند. «خوابها و خیالها» فقط اینجا، لابهلای این حرفها نیستند که خودی نشان میدهند و به چشم میآیند؛ یکی از مهمترین فصلهای با آخرین نفسهایم، زندگینامهی لوئیس بونوئل، همینهاست: «خوابهایم را دوست دارم؛ حتا اگر کابوس باشند ــ که بیشترِ وقتها هم همینطور هستند. خوابهایم انباشته از دردسرهاییست که برایم آشنا هستند، اما این هم هیچ اهمیتی ندارد.» و مهمتر از این: «چگونه میتوان یک زندگی را تعریف کرد و درعینحال بخش مخفی، خیالآمیز و غیرواقعی آن را به دست فراموشی سپرد؟» [نقل قولهای بونوئل برگرفتهاند از: با آخرین نفسمهایم، ترجمهی علی امینی نجفی، انتشارات هوش و ابتکار، ۱۳۷۱] و بونوئل در هزارتوی لاکپشتها، انیمیشنِ سالوادور سیمو، پُرِ این بخشهای مخفی و خیالآمیز است؛ چون خواب و خیال دست از سرِ این فیلمساز برنمیدارد و خوابها بیشتر همان کابوسها هستند که ظاهراً از وقایع کودکی به سالهای بزرگسالی منتقل شدهاند. بونوئل در فصل کوتاه «طبلهای کالاندا» در با آخرین نفسمهایم روایت میکند که در آن مراسم غریب طبلها را «از نیمروزِ جمعه تا ظهر روز بعد (شنبه)» مینوازند و «این ضربهها یادآور ظلماتیست که در لحظهی مرگِ مسیح زمین را فرا گرفت، زلزلهای که در آن دم نازل شد، صخرههایی که ریزش کردند و پردههایی که از بالا تا پایین در معبد دریده شدند.» و البته «در پایان شب پوستهی طبلها با لکههای خون پوشیده میشود. دستها از شدت ضربهها زخمی و خونین میشوند؛ حتا دستهای زبر و زمختِ زارعان.» و این خاطرهایست که حتا در بونوئل در هزارتوی لاکپشتها دست از سرش برنمیدارد؛ چون این همان لحظهایست که خودش، تکوتنها، با طبل کوچکش روانهی این مراسم میشود و با اینکه در راه رسیدن به صف طبلزنها زمین میخورد و دستهایش خونی میشوند، اما لذت طبل زدن و جلوتر از دیگران در این صف ایستادن است که وامیداردش به تندتر دویدن و خود را به طبلزنها رساندن؛ جایی که همه از او بزرگترند، اما اوست که جلوتر از همه ایستاده و با دستهایی که خون از آنها میچکد طبل میزند تا آن «ظلمات» را به دیگران یادآوری کند. اما ظلماتی که در ادامهی داستان بونوئل را اسیر خود میکند ریشه در عصر طلایی دارد؛ فیلمی که وقتی روی پرده رفت «روزنامههای دستراستی علیه فیلم موضع گرفتند و همزمان با آن سلطنتطلبها و جمعیتهای فاشیستی به سینما حمله آوردند. روی پردهی سینما بمب انداختند و صندلیها را درهم شکستند.» و چیزی نمانده بود که با این ماجراها پروندهی فیلمسازی بونوئل برای همیشه بسته شود؛ چون سراغ هر کسی میرفت و هر ایدهای را در میان میگذاشت، هیچکس علاقهای به سرمایهگذاری نشان نمیداد؛ به این دلیل ساده که نام بونوئل کنار دردسر و گرفتاری و چیزهایی مثلها نشسته بود و هیچکس دلش نمیخواست شریک فیلمسازی شود که جمعیتی دنبال سرش بودند. بااینهمه بختِ بونوئل زد و سراغ دوستی رفت که نامش رامون آسین بود؛ «آنارشیستی سرسخت [که] شبها برای کارگران کلاس طراحی گذاشته بود.» در میانهی شوخی و جدیها رامون بلیت بختآزمایی خرید و قول داد اگر برنده شود بروند سروقت فیلم بعدی بونوئل. بلیتِ رامون آسین برنده شد و زمین بینان، مستندی دربارهی هورس و مردمانش، از همینجا شروع شد.
بونوئل در هزارتوی لاکپشتها داستان ساختن زمین بینان است؛ با همهی سختیهایی که سر راهش بود و سختتر از همه اینکه بونوئلِ جوان بعدِ ساخت فیلمهای سوررئالیستی، بعدِ آنکه نامش در شمار مشهورترین سوررئالیستها ثبت شد، باید قیدِ ساختن فیلمی داستانی را میزد و مستندش را میساخت؛ مستندی که میخواست «رونویسیِ منصفانهی حقایق ارائهشده توسط واقعیت، بیهیچ تفسیری و با کمترین دستکاری» باشد. [سخنرانیِ بونوئل را دربارهی این فیلم در کتاب جذابیت پنهان بونوئل، ترجمهی شیوا مقانلو، نشرچشمه بخوانید.] اما حقیقت این است که برای بونوئل رسیدن به هنر، بدون دستکاریِ واقعیت ممکن نیست؛ چون او هم، مثل بهترین فیلمسازان تاریخ سینما، خوب میداند که واقعیت در بهترین شکل ممکن لحظهی عزیمت است و نباید در چارچوب این واقعیت ماند. واقعیت از دید بونوئل عرصهی کسالت است و حوصلهی هر کسی را سر میبرد؛ بیش از همه حوصلهی خودش را. همین است که وقت میبیند بُزهای مورد نظرش از روی صخره نمیافتند و خوراک مردم فقیر هوردس نمیشوند، هفتتیرش را درمیآورد و شلیک میکند که بُزها بترسند و از صخره پرتاب شوند و این چیزیست که نهفقط در بونوئل در هزارتوی لاکپشتها که در آن گفتوگوی بلندبالای اواخر عمرش هم میشود دید و توضیحش البته این بود که همهی تلاش گروه و خود بونوئل این بوده که زندگی مردم هوردس را تصویر کنند و برای این کار گاهی چارهای جز دخالت در واقعیت نبوده؛ چون با فقط با دخالت در واقعیت میشده حقیقتی بزرگتر را به تصویر کشید؛ حقیقتی بهنام هوردس و مردمانش که در شمار فقیرترین مردم جهانند. اینجاست که میشود به آن تکهی اولِ انیمیشنِ بونوئل در هزارتوی لاکپشتها برگشت؛ جایی که جمعیت روشنفکرهای پاریسنشین، همانطور که دود میکنند و مینوشند، دربارهی هنر و وظیفهی هنر و چیزهایی مثل این بحثها میکنند. بونوئل نیازی به بحث کردن ندارد؛ چون از اولش هم میداند که هنر چیست و چه کاری از دستش برمیآید و مهمتر از اینها، هنری به نام سینما. این را بیستوپنج سال بعدِ ساختن زمین بینان، فیلمی که برای ساختنش خودش را به آبوآتش زد، در دانشگاه مکزیک به دانشجویانی گفت که پای حرفهایش نشسته بودند: «اُکتاویو پاز زمانی گفته بود آدمی محبوس تنها کافیست چشمانش را ببندد تا جهان را منفجر کند. من، با استناد به حرف او، اضافه میکنم: پلک سفیدِ پردهی سینما کافیست نورِ خود را بتاباند تا جهان را زیرورو کند.» [این سخنرانی را هم در کتاب جذابیت پنهان بونوئل بخوانید.] مهم نیست که بونوئل در ادامه میگوید «نوری که از سینما به سوی ما میآید بهدقت سنجیده و مهار شده است»؛ چون فیلمهای خودش و زمین بینان بهعنوان یکی از بهترینهایش، همان نوریست که جهان را زیرورو کرد. انیمیشنِ بونوئل در هزارتوی لاکپشتها داستان همین چیزهاست.
پلنگِ سایهوار نوشتهی کوتاهیست از پرویز دوایی [با نام مستعارِ پیام البته] که یکبار در مجلهی سینما ۵۲، شمارهی اولِ مردادِ ۱۳۵۲، چاپ شد. گوشهی صفحه آمده بود «سینما ۵۲ جز دربارهی سینما ـ که تنها مایهی حیات اوست ـ حرفی ندارد. بههمین جهت پلنگ سایهوار را، که نشانهی شیفتگی مطلق در طریقت سینماست، بهعنوان سرآغازی بر این مجموعه پذیرا شوید.»
پرویز دوایی: ما پلنگ را ندیده بودیم، ما «دست» را نمیدیدیم، سایهی پلنگ بر دیوار بود و قلبهای تازهسال ما را از وحشت همهی جنگلهای تاریک دنیا آکنده میساخت. سایهی پلنگ از خود پلنگ ــ که شاید هرگز نمیدیدیم و اگر در آن سنوسال میدیدیم نمیدانستیم چرا باید از او ترسان باشیم ــ خوفانگیزتر، «پلنگ»تر بود. بعدها به ما فهمانده شد که در پشت هر سایه دستیست که سایه را میسازد، که سایه را جان میدهد، که سایه را برای هر چشمی به شکلی، به سرزمین پندارها، ربط میدهد؛ دستی که بین هزار نگاه تا سایهی جنبده بر دیوار هزار پل مبادلهی حس و پندار بنا میکند، تا هرکس از سایه برای خویش، به اعتبار ذهنش نقشی دیگر بیافریند.
«…این کذب بزرگ که واقعیتر از خود واقعیت میشود…» سینما، در هر شکل، حتا در تلاشهای دور و نزدیکش برای هرچه بیواسطهتر بودن، بیش از هر هنر دیگری ابزار واسطه داشته است تا بتواند مدعی ارائهی تصویری «تمام» از واقعیت باشد. واقعیت سینما واقعیت ذهنیست که «میتاباند» و ذهنیست که این بازتاب در آن استحاله میشود، در آن «قوام» مییابد تا بین این دو «نگاه» رشتههای باریک «حقیقت» یافته و بافته شود. سینما، به قولی [۱] هنر «بیسوادی»ست؛ چون علائم قراردادی خطوربط را نفی میکند، پس هنریست که در آن هر ذهنی، رها از قید علائمی که باید پیشاپیش دانسته شود، به تکاپو واداشته میشود. سینما هنر اندیشیدن است، به اندیشه انگیخته شدن است.
چشم، در هر نوبت، در برابر هربار گشایش پردههای تیره از برابر پردهی نقرهای نمایش، از نو به تیغ روشنایی باز میشود [۲]؛ باید این حقیقت آنقدر زندگیبخش باشد که یک عمر بیقراری در تکاپوی دانستن و بیشتر دانستن را توجیه کند. باید این انفجار نور بتواند ما را برای پیمودن راهْ بیدارتر، «شاعر»تر کند. باید این سلاحی که هر ثانیه ۲۴ گلوله شلیک میکند، خارهسنگهای تاریکی و تردید را فرو بریزد تا انسانیت از اعماق، فریاد «نور» را بشنود، طعم «صدا» را بچشد، و بخواهد که قد راست کند، به همراه کناردستی خود نگاه کند و لبخند بزند.