
کتابهایی هستند که بیشتر میخوانیمشان؛ کتابهایی که معمولاً جایشان در کتابخانه نیست. معمولاً روی میز جا خوش میکنند؛ میزی که معمولاً جای کتابها و دفترچههاییست که وقت و بیوقت سراغشان میرویم. گاهی هم این کتابها را برمیداریم و میرویم روی مبل دراز میکشیم و کتابی که روی میز بوده منتقل میشود به میز کوچکی کنار مبل.
روزها در راهِ مسکوب سالهاست از کتابخانه بیرون آمده. کتابِ وقت و بیوقت نمیتواند جایی در کتابخانه پیدا کند. جایش کنار دست است. دستت را باید دراز کنی و کتاب را برداری. با چشمهای باز یا بسته. اولین روزها در راهِ من اصل نبود. کتاب را دوستِ دوستی داده بود روی کاغذ آ ۴ کپی کرده بودند و یک نسخهاش رسیده بود دست من. کتاب را مثل جزوهای طولانی سیمی کرده بودند و هر بار که دست میگرفتمش وزنِ کلمات مسکوب را حقیقتاً حس میکردم.
روزش را به یاد ندارم اما خوب یادم است اوایل تابستان هشتاد و چهار بود و یادم میآید مثل خیلیهای دیگر نگران ظهور ناگهانی آدمی بودم که انگار از راه رسیده بود تا گذشته را پاک کند و در آن روزهای هولوهراس من جزوهی سیمیشدهی سنگین را هر روز زیر بغل میزدم و با خودم میبردم دفتر و همهی ساعتهایی که کاری نداشتم و کسی کاری به کارم نداشت کلمه به کلمهاش را میخواندم. نه، همینجا باید مکث کنم و اولین لحظهی مواجههام با روزها در راه را بنویسم. آن حیرتی که از خواندن اولین صفحههای کتاب نصیبم شد بیشتر نتیجهی نوعی ناآگاهی بود. این چهجور کتابیست؟ بیشترِ روزها و ماههای بعد با روزها در راه گذشت و این را با نگاهی به دفترِ روزنوشتهای همان سالِ خودم مینویسم که پرسشهای مکررم از کتاب را در صفحههای مختلفش نوشتهام. پرسش اصلی همان پرسش اولیه است: «این چهجور کتابیست؟» و در ادامه: «مگر میشود؟»
کتاببهدست که پا میگذاریم در اتاقخواب و کتاب را که میگذاریم روی میز کنار تختخواب، یا کمی نزدیکتر کنار بالشی که خواب را قرار است نصیبمان کند، یعنی هیچ بدمان نمیآید آن کتاب را هم در خوابمان شریک کنیم یا دستکم این تلقی من است از کتابهایی که سر از اتاقخواب درمیآورند و البته مثل خیلی چیزهای دیگر دلیلی برایش ندارم. اینها حاشیهاند. اصل چیز دیگریست. وقتهایی که حوصلهی هیچ کاری نداریم، یا حوصلهی هیچکس را نداریم، پناه میبریم به این کتاب؛ یا کتابهایی که از قبل همانجا جا خوش کردهاند. هر کتابی را به این اتاق، به این محدوده راه نمیدهیم و کتابی که به اینجا میرسد حتماً جایی هم گوشهی ذهنمان پیدا کرده؛ این کتابیست که به آن فکر میکنیم؛ همیشه فکر میکنیم؛ کتابیست که با به یاد آوردنش قلبمان کمی تندتر میتپد؛ اگر تندتر تپیدن قلب دلیلی بر کیفیت رابطه باشد آنطور که در همهی این سالها گفتهاند.
روزها در راهِ سیمیشدهی سنگین تا اواخر هشتاد و هشت حضور پررنگی در زندگیام داشت و هر مسافری که میخواست از پاریس به تهران بیاید و میپرسید کتابی چیزی میخواهی برایت بیاورم میگفتم روزها در راه. اما هر بار کتاب دیگری به دستم میرسید و هر بار میگفتند کتاب را پیدا نکردهاند. اواخر پاییز هشتاد و هشت در پستوی کهنهفروشیای در انقلاب چشمم به روزها در راهی افتاد که هرچند واقعاً تمیز نبود اما ظاهرش واقعاً ظاهر کتاب بود؛ بسیار کوچکتر از آن جزوهی سیمیشدهی سنگینی که توی خانه بود و کمکم ورقهای سفیدش داشتند سیاه میشدند. درجا برش داشتم و سوار تاکسیای به مقصد خانه صفحههای زیادی را ورق زدم. همهچیز همان بود که بارها خوانده بودم و همهچیز درعینحال تازه بود و این تازگی شوق خواندنش را دوباره در وجودم زنده کرد.
زمستان هشتاد و هشت تقریباً در خانه به بیکاری گذشت. بیرون خانه کاری نبود یا اگر بود کسی به من پیشنهاد نمیکرد. من هم با کوچه و خیابان لج کرده بودم و روزها روی مبل ناراحتِ خانهی پدری لم میدادم و روزها در راه میخواندم و شبها هم پیش از آنکه چراغهای خانه خاموش شوند دراز میکشیدم روی تخت و روزها در راه میخواندم. برای اهل خانه حتماً عجیب بود که این کتاب چرا تمام نمیشود و راستش اگر میتوانستم حرفهای امروزم را به گذشته منتقل کنم و اگر راهی برای مکالمه با پدر و مادر ازدسترفتهام پیدا میکردم حتماً این را هم میگفتم که روزها در راه واقعاً تمام نمیشود چون هر بار هر جای کتاب را بخوانید میبینید راه تازهای را پیش پایتان میگذارد و همین است که گاهی آن روزهای سخت و خرابیِ حال مسکوب با حالوروز خوانندهاش هماهنگ است و گاهی شوق بسیارش برای خواندن چیزی و گاهی میل عمیقش به تماشای درختان و گاهی علاقهی عجیبش به موسیقی و گاهی همنشینی و همکلامی با دخترش غزاله.
پانزده زمستان از آن روزها گذشته و روزها در راههای دیگری به دستم رسیده که چاپهای پاکیزهتر و کاغذهای بهتری دارند، سبکترند و وقتهایی که دلم نمیخواهد هیچ کاری بکنم لم میدهم روی مبل خانهام یا دراز میکشم روی تختخواب و راحتتر میخوانمشان، اما برای خودم هم عجیب است که گاهی در میانهی خواندن ناگهان دستی به عطف کتاب میکشم و از خودم میپرسم چه بلایی سرِ سیمهای کتاب آمده؟ کجا غیبشان زده؟ بعد انگار مغزم روشن میشود و یادم میآید سی و یک سالم نیست. یادم میآید سالهاست در خانهی پدری زندگی نمیکنم. یادم میآید آن خانه حالا فقط در خاطرات من زنده است.
از آن روزها چه مانده؟ روزها در راه.
