ادوارد سعید روزی که بعدِ سالها زندگی در تبعیدْ سر از خاک اجدادیاش درآورد، فلسطینی را دید که هیچ شباهتی به سرزمین سالهای کودکیاش نداشت؛ سرزمین دیگری بود با شکل تازهای که هرچه بود و هر جا بوذ خانه نبود و اسرائیلیها وجب به وجبش را به سلیقهی خود عوض کرده بودند تا نشانی از سرزمینِ سالهای دور به چشم نیاید؛ مخصوصاً به چشمِ آنها که بعدِ سالها به تماشای دوباره آمده بودند.
مردمان کوچه و خیابان را انگار کسی به چشم آدمیزاد نمیدید؛ حتا خودِ این مردمی که در کوچه و خیابان بودند. مردم به کالا بدل شده بودند؛ به چراغ و پردههای دیوارکوب و سبد و پارچههای سوزندوزیشده و خنزرپنزرهایی که کسی به قصد خریدن سراغشان نمیآمد؛ نیّتِ تازه از راه رسیدهها مطالعه و بررسیِ مردم بود؛ سر درآوردن از آنچه بودند و آنچه در سرشان میگذشت.
ادوارد سعید، بعدِ آن سفر، در زندگینگارهای مزیّن به عکسهای ژان مُر [After the Last Sky: Palestinian Lives]، که اولبار در ۱۹۸۶ منتشر شد، نوشت همانطور که از نمایشگاهها دیدن میکنند از ما هم میپرسند که شما مردمان فلسطین، شما مردمی که اصرار دارید باید فلسطینی صدایتان کنند، واقعاً چه میخواهید؟ و طوری این سئوال را میپرسند و طوری چشمبهراه جواب این سئوال میمانند که همهی خواستههای فلسطینیها را انگار میشود در یک جملهی زیبا و شیوا جا داد.
فلسطینیها، بهزعم ادوارد سعید، همه از بازگشت میگویند، اما این چه بازگشتیست؟ بازگرداندن هویتِ از دست رفته؟ بیشترِ فلسطینیها خانه و زندگیِ از دست رفتهشان را میخواهند، با اینهمه ادوارد سعید، در فصل اول آن کتاب، به جستوجوی چیز دیگری برمیآید: کجاست آن جایی که سرپناهِ ما و خاطرهها و تجربههایمان باشد؟ و علاوه بر این میپرسد ما فلسطینیها، فلسطینیهایی که اصرار داریم به نام دیگری نخوانندمان، اصلاً وجود داریم؟ دلیل و مدرکی داریم که ثابت کند وجود داریم؟ از فلسطینِ گذشتهمان هرچه دورتر میشویم، موقعیت و شرایط نامطمئنتر بهنظر میرسد؛ آنقدر که انگار باید بپرسیم کِی بدل میشویم به «مردم» و این «مردم» بودن دقیقاً کِی به نقطهی پایان میرسد؟
یوسفِ فیلم هدیه، مردی که سعی میکند سرش به کار خودش باشد، احتمالاً وقت و بیوقت به این بودن و وجود داشتن فکر میکند؛ مثل هر کسی که صبح تا شب، حتا برای تکان خوردن هم باید از دیگری اجازه بگیرد؛ چه رسد به خارج شدن از محدودهی خانه و سر زدن به محدودهای دیگر و خرید از سوپرمارکت و سر زدن به مغازهای که یخچال و تلویزیون و باقی چیزهای برقی را میفروشد. اما اینطور که پیداست همهی مردم، همهی آنها که صبح تا شب باید از دروازهای که اسرائیلیها ساختهاند رد شوند و برگهی عبور و کارت شناساییشان را نشان دهند و دستهایشان را بالا ببرند و کمربند و محتویات جیبشان را در سبدی خالی کنند و بهدقت بگویند چرا از خانه بیرون زدهاند و میخواهند کجا بروند و میخواهند چه چیزهایی بخرند و این چیزها را چرا میخواهند بخرند، اینطور نیستند؛ یا به این چیزها فکر نمیکنند؛ چون برای خیلیهایشان این نبودن و وجود نداشتن عادی شده؛ یا دستکم این چیزیست که سعی کردهاند به آن عادت کنند؛ چون بههرحال چیزی مهمتر از زندگی نیست و زندگی و نفس کشیدن و راه رفتن و کاری کردن، حتا اگر خودِ این آدمها حواسشان نباشد، نشانی از بودن و وجود داشتن است.
بودن و وجود داشتن احتمالاً مهمترین چیزیست که در هدیه میبینیم؛ چون این فیلم کوتاهِ فرح نابلُسی، بیش از همه دربارهی بودن و وجود داشتن است و تفاوت آدمی مثل یوسف با آدمهای دیگرِ آن محدوده دستکم این است که بهوقتش عصبانی میشود و اعتراض میکند. با اینهمه مشکل همینجاست؛ چون او هم بهوقتش اعتراض میکند و خیلی وقتها اگر سربازهای اسرائیلی سربهسرش نگذارند، یا سدِ راهش نشوند، فقط برگهی عبور و کارت شناساییاش را نشان میدهد و میگذرد؛ همانطور که اولِ کار میبینیم که در آن صف طویل فلسطینیها ایستاده و هیچ نمیکند جز صبر کردن.
این اعتراض و گفتنِ اینکه چه مرگتان است و چرا مثل آدمیزاد رفتار نمیکنید از صدقهسرِ دخترکش یاسمین است که در وجودِ پدرش زنده میشود. کمی بعدِ آنکه اسرائیلیها بالاخره دست از سر یوسف برمیدارند و وسایلش را تحویلش میدهند که با دخترش روانهی بیتونیا در کرانهی غربی رود اردن شود، یوسف از اینکه میبیند دخترکش آهسته قدم برمیدارد حرص میخورد و میپرسد چرا نمیآیی؟ دخترک کلمهای نمیگوید اما سرش را پایین میاندازد و چشم یوسف به شلوار دخترک میافتد که خیس است. میگوید چرا نگفتی بهم؟ و یاسمین همانطور که سرش را در کاپشن پدرش فرو میبرد میگوید ایرادی ندارد بابا. کاری از دستت برنمیآمد.
آن داد و بیدادِ آخرِ کار و روی میز کوبیدن و اعتراض به اسرائیلیها که چرا نمیگذارید مثل آدمیزاد یخچال را از جاده ببریم؟ نهایت کاریست که از یوسف برمیآید؛ مثل بیشتر آدمهای آن محدوده که به این وضعیت عادت کردهاند. در چنین موقعیتیست که یاسمین فرصت را غنیمت میشمرد و یخچال را که روی چرخدستیست در جاده پیش میبرد. تا اسرائیلیها به خود بیایند، یاسمین پیش رفته و حالا یوسف هم به او میپیوندد که هدیهی مادر را به خانه برسانند. اینجاست که «هدیه» چیزی تازه را با تماشاگرانش در میان میگذارد: تغییری اگر قرار است اتفاق بیفتد، کارِ یاسمین و نسلِ اوست؛ نه نسل پدر و پدربزرگها. آیندهای اگر در کار باشد، به همین بچهها تعلق دارد؛ به یاسمین و بچههایی مثل او.
بایگانی برچسب: s
من خودم هم اینجا غریبهام
استیون ددالوس، در رمان اولیس، میگفت تاریخی کابوسیست که میکوشم از آن بیدار شوم و حالوروز ایلیا سلیمان، فیلمساز فلسطینیای که دلش میخواهد مثل هر فیلمساز دیگری فیلم بسازد، فیلمسازی که در بهشت حتماً همین است میبینیم، دستکمی از او ندارد. ایلیا سلیمان، مثل باقی هموطنانش، از وقتی به دنیا کابوس دیده، با کابوس بزرگ شده، با کابوس فیلم ساختن را آموخته و هر طرف را که نگاه میکند چیزی جز این کابوس نمیبیند. همین است که هرقدر هم بکوشد و دستوپا بزند، بیدار شدن و خلاصی از دست این کابوس ممکن نیست. چهطور میشود از شرّ این کابوس خلاص شد وقتی در محاصرهی کابوس زندگی میکند؟ وقتی از بام تا شام، آنچه میبیند، آنچه پیش رویش اتفاق میافتد، کابوسی پیوسته است؟
فیلمسازی مثل او به حرف زدن عادت ندارد؛ یا دستکم این عادتیست که از سرش افتاده. قیدش را زده و وقتش را بیشتر به سکوت میگذراند؛ در سکوت آدمها را تماشا میکند. چه میکنند؟ و آنچه میبیند، آنچه از این آدمها سر میزند، آنچه پیش رویش اتفاق میافتد، آنچه آدمها نثار یکدیگر میکنند، واقعی بهنظر نمیرسد؛ درست مثل زندگیاش که از سالهای دور تا همین حالا پیوسته در کابوسی ابدی گذشته؛ کابوسی که لحظه به لحظه بیشتر میفهمد واقعی نیست اما نمیشود از دستش خلاص شد.
یک روز از خواب برمیخیزی و میبینی خانهات را گرفتهاند، تو را هم مثل وسایلت، مثل اسبابواثاث خانهات، گذاشتهاند دم در و میگویند از این به بعد جای شما اینجا، در این خانه، نیست؛ از این به بعد فقط میتوانید در این محدودهای که میگوییم، جایی که ما برایتان مشخص کردهایم، در این چارچوبی که دورش حصار دارد، زندگی کنید. و درست از همین لحظه، از لحظهای که آدم را از خانهی خودش بیرون میکنند، از لحظهای که آدم را مثل اسبابواثاث خانهاش دمِ در میگذارند، چیزی بهاسم واقعیت رنگ میبازد و جایش را به چیزی، یا چیزهای دیگری میدهد، چیزی که هرچه هست واقعیت نیست؛ چون واقعیت نمیتواند اینقدر عجیب، اینقدر بیمعنا و اینقدر خالی از همهچیز باشد.
معلوم است که نمیشود این چیزها را ندید؛ این عجیب بودن، این بیمعنا بودن و این خالی از همهچیز بودن است که ذهنِ ایلیا سلیمان را پُر کرده. این فیلمسازی که در بهشت حتماً همین است میبینیم آدمیست که نمیتواند این چیزها را ببیند و به روی خودش نیاورد. ممکن است برای بقیه عادی شده باشد؛ چون خودشان را به جریان عادی زندگی، به آنچه اسمش را گذاشتهاند روزمرگی، عادت دادهاند، اما حالوروز آدمی مثل او که تماشاگر است، که چشم از چیزها برنمیدارد، فرق دارد با این دیگرانی که میبینند و میگذرند و به روی خودشان نمیآورند. همین است که وقتی میخواهد فیلم بسازد، یکراست میرود سراغ این چیزها، سراغ این چیزهای عجیبی که ادامه دارند و لحظهای نیست که نبیندشان. اما برای دیگران، بهخصوص آنها که جای دیگری زندگی میکنند، این چیزها آنقدر عجیب است که نمیشود باورش کرد.
تهیهکنندهی فرانسوی، یا نمایندهاش، یا اصلاً هر کسی که روی آن صندلی نشسته و باید دربارهی طرح پیشنهادی ایلیا سلیمان حرف بزند، میگوید که این طرح، این ایدهای که برای فیلم ساختن ارائه کرده، واقعی نیست. میگوید منظورش این نیست که برای فیلم ساختن دربارهی فلسطین، برای فیلم ساختن از فلسطین، باید به اگزوتیکترین شکلِ ممکن رفتار کرد، اما این چیزها واقعاً عجیبند. اما نکته این است که او هم مثل هر تهیهکنندهی دیگری فکر میکند فلسطین و آدمهایش را باید به اگزوتیکترین شکل ممکن نشان داد؛ هرچه بیچارهتر، هرچه بیخانهتر، بهتر. در بیخانه بودنشان که شکی نیست؛ فلسطینیها، دقیقاً، همانند که ادوارد سعید سالها پیش روی جلد کتاب زندگینگارهاش نوشت: بیدرکجا؛ بیخانمانهای ابدی که ممکن است جای دیگری از دنیا سقف و سرپناه و خانهای داشته باشند، اما حقیقت این است که هیچ ندارند؛ «خانه در اینجا، خانه در آنجا». هرچه هست خانه نیست؛ چون خانه جای دیگری بوده که هر کسی به خودش اجازه داده وقت و بیوقت سرش را بیندازد پایین و واردش شد؛ مثل همان جوانی که سروکلهاش مدام در حیاط خانهی سلیمان پیدا میشود و لیموها را میچیند و کمکم شروع میکند به هرس کردن درخت و رسیدگی به درخت لیمویی که قرار است میوههای بعدیاش درشت و درشتتر شوند. داستان انگار همین است: از یکجا به بعد اختیارِ آنجا را که ظاهراً خانه است از دست میدهند و خانه، که خصوصیترین جای جهان است، بدل میشود به عمومیترین جا؛ جایی بیدروپیکر؛ جایی که درَش به روی همه باز است.
با اینهمه این چیزهای عجیب فقط در این سرزمین ازدسترفته، در این کشور اشغالشده، در این خانهای که از او گرفتهاند، اتفاق نمیافتد. «آسمان هرجا همین رنگ است» و مشکل اینجاست که آدمها عادت نکردهاند سرشان را ببرند بالا و آسمان را ببینند و چشمشان مدام به زمین است؛ به روبهرو و آنچه دوروبرشان اتفاق میافتد. اما این هم واقعیت ندارد؛ چون اگر روبهرویشان را هم درست نگاه میکردند، یا دوروبرشان را دقیق میدیدند، آنوقت متوجه میشدند که هیچچیز سر جای خودش نیست؛ آدمها عجیب و عجیبتر شدهاند و واقعیت، آنچه به رئالیسم مشهور است، جایش را به سوررئالیسم داده. از واقعیت گذشتهایم و رسیدهایم به چیزی فراتر از آن. ظاهراً همهچیز عادیست؛ ظاهراً در دنیایی رئال زندگی میکنیم؛ ظاهراً همهی آدمها عادیاند، اما تماشای پلیسهایی که پشت فرمان ماشین عینک دودیهایشان را مدام امتحان میکنند؛ تماشای فرشتهای که در نیویورک پلیسها میخواهند دستگیرش کنند، تماشای آدم تابوتبهدوشی که انگار صلیبش را به دوش میکشد، قاعدتاً واقعیت نیست، یا دستکم همان واقعیتی نیست که پیش از این دیدهایم. چیزی در این دنیا عوض شده که دیگر نمیشود از آن سر درآورد. این چیز همان واقعیت ازدسترفته است؛ واقعیتی که به چیزی تازه تبدیل شده.
اما در این دنیا، در این دنیایی که مهمترین چیز آن به چیزی دیگر بدل شده، چهطور میشود آدم سابق بود؟ چهطور میشود همان بود که دیگران توقع دارند؟ و اصلاً توقع دیگران چه معنایی دارد؟ در نیویورک، در مدرسهای سینمایی، از ایلیا سلیمان میخواهند بگوید خودش را فلسطینی میداند یا آدمی جهانوطن، آدمی متعلق بههمهجا؟ و همانجاست که او دوروبرش را نگاه میکند و آدمها عجیب و عجیبتر میشوند؛ با نقابها و کلههایی عجیب. اینجا مدرسهی سینماست یا صحنهی تئاتر؟ سینماست یا باغوحش؟ حقیقت این است که آدمی مثل او حتا اگر آدمی باشد متعلق به هرجای جهان، باز هم فلسطینیست و دلش بیش از همه برای وطنش میتپد؛ دلش خوش است به اینکه روزی بالاخره فلسطین دوباره رنگ آزادی را میبیند و رها میشود از همهی این بندوزنجیرهایی که به دستوپایش بستهاند. مقدر است که اینطور شود. حتا فالی هم که برایش میگیرند این آیندهی خوش را نشان میدهد. اما جوابش فقط این نیست: به عمر من و تو نمیرسد؛ میماند برای نسل بعد، برای نسلهای بعد؛ همانها که در صحنهی آخر سرگرم خوشیاند؛ از زندگی لذت میبرند و خوشدلی و شادیشان را با یکدیگر قسمت میکنند.