اصل اخلاقی روایتِ تاریخ را گاهی جنگی با فراموشی میدانند: تاریخ را مینویسند که چیزی، یا چیزهایی، فراموش نشود. از قول بندتو کروچه نوشتهاند که تاریخ همواره معاصر است و معاصر بودنش برای مردمانِ هر دورهای، حتا اگر از آن گذشتهی پشتسر، گذشتهی سپریشده، باخبر باشند، غریب بهنظر میرسد. آنچه به گذشته مشهور است، ظاهراً باید زیر خروارها خاک پنهان باشد و تنها رد و نشانش را باید در کتابهای تاریخ جستوجو کرد، یا در گفتههای آنان که این گذشتهی پشتسر را به چشم دیدهاند و روایتشان را به گوش دیگران میرسانند تا آنچه مشهور است به تاریخ، درست همان چیزی نباشد که فاتحان خواستهاند.
قول مشهوریست که نیکیتا خروشچف، دبیر اول حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی، در بیستمین کنگرهی حزب کمونیست اتحاد شوروی زبان به انتقاد از جوزف استالین، سرشناسترین رهبر اتحاد شوروی، گشود و حقایقی را که بهزعم خودش پنهان کرده بودند آشکار کرد و گفت در روزگار حکمفرمایی استالین و بهفرمودهی او، حیثیت رفقایی چون زینوویف و ریکوف و کامنف و بوخارین را زیر پا گذاشتهاند و آبرویشان را بردهاند. تأکید خروشچف در آن سخنرانی مشهور بر این بود که از این رفقا باید اعادهی حیثیت شود و آبروی ازدسترفتهشان را دوباره باید به آنها بازگرداند. مشهورتر از این قول حیرت و سرگشتگیِ مردمانیست که در چهار گوشهی جهان اعترافهای انتقادیِ دبیر اول حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی را شنیدند و به گذشتهای که پشتسر گذاشته بودند شک کردند. بااینهمه در میان مردمان وفادار به حزب کسانی هم بودند که سری به نشانهی افسوس تکان دادند و افسوس خوردند که، بهزعمشان، صندلی ریاست دبیر اول حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی از سیاستمدار قدرتمندی چون رفیق استالین به رفیق خروشچف رسیده که صرفاً برای خوشآمد دیگران زبان به انتقاد از استالین میگشاید.
بااینهمه این ظاهراً مهمترین واقعهی روزگار حکمفرماییِ خروشچف نبود و در زمانهی دبیری او بر حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی، اتفاق دیگری هم افتاد که خبرش تا سالها به گوش مردمانِ آن سرزمین هم نرسید؛ چه رسد به مردمان چهار گوشهی جهان. سیسال باید از ماجراهای ژوئن ۱۹۶۲ میگذشت تا معلوم شود چه روزهای خونینی در نووچرکاسک گذشته و مردمانی به ضرب گلولههایی که معلوم نیست گلولهی نیروهای ارتش بوده یا گلولههای تکتیراندازهای اعزامیِ کا.گ. ب، از پا درآمدهاند و بیشترشان کارگرهایی بودهاند که به گرانی شیر و پنیر و ماست و گوشت و هر آنچه برای خوردن لازم است اعتراض داشتهاند، یا زنانی که صرفاً پشت شیشهای بودهاند و گلولهای از شیشه گذشته و زندگیشان را به پایان رسانده. کشتههایی که هیچجا نامشان ثبت نشده؛ انگار هیچوقت نبودهاند و در شهرهای اطراف، در گور دیگران به خاک سپرده شدهاند؛ گاهی دو سه جنازه در یک گور و جنازهها را فقط در کیسههای پلاستیکی گذاشتهاند و زیر خروارها خاک پنهان کردهاند تا کسی دستش به آنها نرسد.
این خودِ ماجراست؛ خودِ آن واقعهایست که نهفقط تاریخنویسان رسمیِ اتحاد شوروی که روزنامهنویسها و خبرنگارها هم آن را جایی ثبت نکردند؛ چون آنچه رخ داده بود نباید به گوش دیگران میرسید و کسی نباید از اینکه در اتحاد شوروی به کارگرها شلیک کردهاند و خونشان را روی آسفالت ریختهاند باخبر میشد. این همان خونیست که با هیچ شلنگ آبی نمیشود پاکش کرد. خونیست که در آسفالت فرو رفته و پاک کردنش ممکن نیست. راهحل ابداعی نظامیهای کارکشته، سیاستمدارهای خبره و دوراندیش، این است که خیابانها را باید دوباره آسفالت کرد؛ آسفالتِ تازه روی آسفالت قبلی که بنشیند، نشانی از خون به چشم نمیآید.
خودِ این راهحل ابداعی دستکمی از خاک کردنِ کشتههای آن روز در گور دیگران ندارد. همیشه چیزی هست که باید پنهانش کنند و همیشه راهی برای پنهان کردنش پیدا میشود. اما رفقای عزیز، درعینحال، داستان یکی از مردمانیست که دلِ خوشی از خروشچف ندارد و عظمت ازدسترفتهی رفیق استالین را به یاد میآورد و بر این باور است که اگر رفیق استالین زنده مانده بود و اگر هنوز روی صندلیِ دبیر اول حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی نشسته بود، قیمت همهچیز بالا نمیرفت و دستمزدها پایین نمیآمد و کارگرها به خیابان نمیریختند و گلولهها به سمتشان شلیک نمیشد و هیچچیز دقیقاً همین چیزی نمیشد که حالا هست. حقیقت این است که لودمیلا رفیقِ باوفاییست؛ وفادارتر از بیشترِ رفقایی که منصبهای عالی را به دست آوردهاند و روی صندلیها تکیه زدهاند و آنچه را آرمانهای انقلاب یا چیزی در این مایهها نامیده میشود به دست فراموشی سپردهاند.
لودمیلا هیچ شباهتی به آنها ندارد؛ یا دستکم خودش اینطور فکر میکند. اگر خشمی هم دارد و چند کلمهای به زبان میآورد و فکر میکند حق دارد خشمش را به زبان بیاورد، بهخاطر بیعرضگی آن مقامات عالیست؛ مقاماتی مثل رفیق خروشچف که فقط بلدند از رهبر قدرتمندی چون رفیق استالین بد بگویند و هنری ندارند جز گران کردن خوراکیهای روزمرهی مردمان بختبرگشته و همزمان کم کردنِ دستمزد روزانهی کارگرها و امیدشان این است که در آیندهای نهچندان دور سطح زندگی همه یکسان شود. بااینهمه لودمیلا هم مثل هر آدمی که فکر میکند و مثل هر آدمی که وقایع روزمره را کنار هم مینشاند و سعی میکند به نتیجه برسد، وقتهایی با خودش فکر میکند که یکجای کار میلنگد، اما چه باک که برای رسیدن به آن آرمانشهر، برای رسیدن به آن جامعهی بیطبقهای که سطح زندگی همه یکیست و هیچکس بر دیگری برتری ندارد و همه واقعاً رفیق یکدیگرند، باید این سختیها را تحمل کرد و آدمی مثل او، بهخاطر آن سِمَتی که حزب برایش در نظر گرفته و نظر به شایستگیهای دیگرش که در طول همهی این سالها آنها را به تماشا گذاشته، آشناهایی دارد که سطح زندگیاش را کمی بالاتر ببرد؛ بدون اینکه به چشم بیاید؛ همین است که وقتی مردمان بختبرگشته در صفهای طولانی ایستادهاند و نگران شیر و پنیر و باقی چیزهایی هستند که اگر به دستشان نرسد چیزی برای خوردن ندارند، او کارت مخصوصش را از جیب بیرون میآورد و راه را برایش باز میکنند تا برود به انبار پشتیای که همهچیز هست؛ حالا همهچیز هم اگر نباشد، چیزهایی هست که مردمان بختبرگشته باید خوابشان را ببینند.
بااینهمه هر آدمی حتا اگر مثل لودمیلا سرسپردهی تماموکمالِ حزب باشد، یکجای کار میایستد و حقیقت پیش چشمش میآید. این جا، این نقطهی بهخصوص، برای او همان ساعتهایی هستند که به جستوجوی دخترش سوتکا برمیآید؛ دختر هجدهسالهی سرتقی که در کارخانه کار میکند و با کارگرهای دیگر همصدا شده و زبان به اعتراض باز کرده که چرا وقتی همهچیز دارد روزبهروز گرانتر میشود دستمزد ما را کم کردهاید؟ حقیقت برای لودمیلا در آن ساعتها روشن میشود؛ حقیقتی که هرچند میبیندش اما باورش برایش آسان نیست. چهطور میشود همه باهم رفیق باشند اما رفقایی روی زمین بمانند و راه بروند و رفقایی زیر خروارها خاک بخوابند بدون اینکه حتا کسی بداند کجا خاکشان کردهاند؟ چهطور ممکن است ارتش ادعا کند که گلولههایشان را هوایی شلیک کرده و رفیق خروشچف بگوید هیچ مسئولیتی در این مورد ندارد و شانه خالی کند؟ تکلیف چیست اگر واقعاً گلولهها را تکتیراندازهای کا. گ. ب به سوی مردم شلیک کرده باشند؟
اینها البته بهجای خود مهماند، اما نکتهی دیگری هم هست؛ اینکه لودمیلا، رفیق باوفا، که وقتی میبیند پدرش آن تابلوِ مسیح را از صندوقچه بیرون کشیده مسخرهاش میکند، در لحظهای که باید آن نطق آتشینِ حمایت از حزب را بخواند و دولت را به سرکوبیِ کارگرها تشویق کند، روانهی اتاقی میشود که هرچه باشد جای نیایش نیست و آنجا در نهایت خضوع و خشوع از خداوند متعال میخواهد که دخترش را به او برگرداند. معجزه اتفاق میافتد. اما معجزهی واقعی احتمالاً سوتکای زنده نیست، باز شدن چشمهای لودمیلاست به حقیقتی که تا چند روز پیش ترجیح میداده آن را نبیند. همیشه همینطور است. حقیقت بهوقتش چشمِ آدم را باز میکند؛ بهخصوص وقتی مثل سیلی سنگینی جایش روی صورتِ آدم میماند و فرقی هم نمیکند این آدم لودمیلای باوفا باشد یا کسی دیگر.