معلوم است که هیچکس، همیشه، به آنچه میخواهد، به آنچه روزها و شبها رویایش را در سر پرورانده، به آنچه نهایت امید و آرزو میداندش، نمیرسد. برای رسیدن به این چیزها، یا این چیزها، باید زمان زیادی صرف کرد. همین است که اگر کسی نقاش شدن را در سر میپروراند، راه به جایی نمیبرد اگر بخش اعظم زندگیاش را صرف نقاشی نکند. حتا مهم نیست که پدر و مادرش بهرهای از این هنر بردهاند یا نه؛ چون هنری مثل نقاشی،مثل هر هنرِ دیگری، قاعدتاً از راه ژن منتقل نمیشود و نقاش شدن به تمرین و مهارتی نیاز دارد که اگر در کار نباشد فایدهای ندارد.
برای نقاش شدن، علاوه بر اینها، ظاهراً چیز دیگری هم لازم است: صاحب نگاه بودن و قدرت مشاهدهای دقیقتر و درست از آدمهای عادیای مثل نویسندهی این یادداشت. بهخصوص اگر پای نقاشی پُرتره در میان باشد. قرار نیست پُرترهی آدمها را، بهفرض، همانطور بکِشند که روزگاری پییر اوگوست رنوآر میکشید؛ چون قاعدتاً بعید است کسی در طراحی و نقاشی به پای رنوآرِ پدر برسد، یا اصلاً قرار نیست برسد. هر آدمی که قلممو به دست میگیرد، اول باید یاد گرفته باشد که چیزها و آدمها را چهطور ببیند. حتماً آنطور که نقاشی چیرهدست و هنرمند دیگران را میبیند، فرق میکند با شیوهی نگاه ما که آدمهایی عادی هستیم. این است که وقتی میخواهد یکی از این آدمها را روی بوم نقاشی کند، خوب میداند که قرار نیست نسخهبدلش را به تصویر بکشد؛ یا دستکم این چیزی نیست که کسی مشتاق دیدنش باشد.
همین است که آن نگاهِ بهخصوص، آن دیدِ منحصربهفرد، به کمکش میآید و راه را نشانش میدهد. هیچ دو آدمی را نمیشود یکجور کشید و هیچ آدمی هم ظاهراً همان روزِ قبل نیست؛ هر روز که میبینیمش عوض شده؛ تفاوتش شاید به چشم ما نیاید، اما نقاش این چیزها را خوب میبیند و همین چیزها را میکِشد، یا دستکم باید این چیزها را خوب ببیند تا بتواند آنها را خوب بکِشد.
فرَنسیس، یا آنطور که خانواده صدایش میزنند فرَن، دختر نیویورکیِ فیلم شب آفتابی، مثل همهی جوانهایی که آرزوهای بزرگ در سر دارند، به یک چیز فکر میکند؛ چیزی که برایش مهمتر از چیزهای دیگر است: پذیرفته شدن بهعنوان نقاش و شنیدن حرفهای ستایشآمیزی که نشان بدهند مهارتش در نقاشی بالاخره به حدی رسیده که شایستهی عنوان نقاش باشد. اما همهچیز به این سادگیها نیست؛ در واقع هیچچیز به این سادگی نیست؛ چون برای رسیدن به این چیزها و برای تبدیل شدن به نقاشی چیرهدست آدمی مثل فرَن باید قیدِ خیلی چیزها را بزند و آمادهی دیدن چیزهای تازه شود: مهمتر از همهی اینها دست شستن از یار بیوفا و کنار گذاشتنش و دور شدن از خانوادهی شلوغ و نفسگیریست که اجازهی هیچ کاری نمیدهد.
نقاش هم، مثل هر هنرمند دیگری، به خلوتی نیاز دارد که آمادهی کار شود. گوشهای که متعلق به خودش باشد. میتواند همهی روز همانجا بماند و به بوم سفید خیره شود؛ چون این خیره شدن و کاری نکردن را هم میشود مقدمهی کاری در نظر گرفت که کمی بعدِ آن قرار است شروع شود.
مرحلهی اول که همان کنار گذاشتن یار بیوفاست به خوبی و خوشی پیش میرود و حسرتی هم بابتش نیست، اما سروکله زدن با اعضای خانواده قرار است چهطور پیش برود؟ پدر و مادرِ فرَن از جوانی دلشان میخواسته نقاش باشند؛ دلشان میخواسته هنرمند باشند؛ هنرمند هم شدهاند، اما هنرشان دقیقاً همان نیست که در روزگار جوانی آرزویش را در سر داشتهاند.
پدرش بهجای اینکه آن نقاش هنرمند و چیرهدستی شود که میخواسته، به تصویرساز کتابهای پزشکی بدل شده که این هم البته کم هنری نیست، اما بههرحال فرق میکند با نقاشی که آنچه را خودش دوست میدارد روی بوم میکشد؛ چون لیوای، پدر بیاعصاب و شکاک و بیحوصلهی فرَن، باید آن چیزهایی را بکشد که از او خواستهاند؛ اعضا و جوارح آدمیزاد؛ به دقیقترین شکل ممکن. درونِ چشمها و گوشها و چیزهایی مثل اینها.
مادرش هم دستکمی از پدرش ندارد؛ چون او هم بهجای آنکه نقاشی را ادامه بدهد، شده است طراح کاغذهای دیواری و هزارجور طرح و نقش آماده میکند برای اینکه در ابعاد دلخواه مشتریان چاپ شوند و روی دیوارها جایی برای خودشان دستوپا کنند. اما دستکم مادرِ فرَن اعصاب دربوداغانی ندارد؛ یا دستکم بهاندازهی شوهرش بیاعصاب نیست. بلد است خودش را کنترل کند و خوب میداند وقتی لیوای میزند زیر میز و همهچیز را بههم میریزد و سرِ پیری حرف از طلاق و جدایی و چیزهایی مثل اینها باید چهطور رفتار کند.
فرَن البته تنها بچهی این پدر و مادر عجیب نیست؛ خواهری هم دارد که درست نقطهی مقابل اوست؛ آدمی که خوب میداند از زندگی چه میخواهد و خوب میداند این چیز را چهطور به دست بیاورد. همین است که شریک زندگیاش را پیدا کرده و پیشنهاد ازدواج را هم پذیرفته و حلقهای را هم که هدیهی شریک زندگیست دست کرده و آمادهی رفتن از این خانه است.
تکلیفِ فرَن چیست؟ چه میتواند بکند؟ چه کاری از دستش برمیآید وقتی یاری ندارد و جایی هم برای نقاشی ندارد؟ دلش را صابون زده که فرصتی برای اقامت و کار در ژاپن نصیبش شود. از نیویورک روانهی شرق جادویی شود و در سرزمین آفتاب تابان با چیزهایی آشنا شود که آیندهاش را میسازد. اما از آنجا که هیچکس، همیشه، به آنچه میخواهد نمیرسد، سفرِ ژاپن به جایی نمیرسد و این فرصت را به آدم دیگری میدهند که قاعدتاً به چشمِ فرَن خوشبختترین آدم روی زمین است. عوضش او هم آنقدر خوشبخت است که فرصتی پیدا میکند برای سفر به نروژ و همنشینی و همکاری با نقاشی بهاسم نیلز؛ نقاشی که هر کسی اسمش را میشنود میگوید آدم سختگیریست. واقعاً هم سختگیر است. کار برایش مهمتر از هر چیز دیگریست. اما کاری که از فرَن میخواهد کاری عادی نیست؛ فرَن باید با همکاری نیلز شروع کند به مالیدن رنگ زرد به در و دیوار چوبی طویله و کلبه و باید حواسش باشد که رنگ را درست روی چوب بمالد و طرح و نقش قلممو نباید هربار فرق داشته باشد.
بهنظر کار بیهودهای میرسد اما نیلز میخواهد در مسابقهای شرکت کند و برای آدم بدعنقِ بیحوصلهی کمحرفی مثل او که همیشه موفق بوده چیزی بدتر از این نیست که در مسابقه شکست بخورد. اما اینکه نشد کار؛ یا دستکم این کاری نیست که فرَن در آینده بخواهد انجام بدهد. کارِ فرَن نقاشیست و در آن ناحیهی قطبی که موزهی وایکینگها بهراه است و بساط دفن به شیوهی وایکینگها هم طرفدارانی دارد، بالاخره مدلِ نقاشیاش را پیدا میکند؛ یک آدم عادی، فروشندهی همان فروشگاه بزرگی که هفتهای یکیدوبار باید برای خرید به آنجا سر زد.
اینها که مهم نیست؛ مهم این است که فرَن یاد میگیرد هر آدمی را چهطور باید دید و چهطور باید طراحیاش کرد. انگار هر آدمی، هر مدلی، آنطور که نشسته، آنطور که در چشمهای نقاش خیره شده، خودش میگوید که چهطور باید مرا بکشی. هرچه هست نتیجهی دلپذیری دارد؛ چون آنها که قبلاً کارهای فرَن را دیدهاند و لبولوچهشان را پایین انداختهاند که بگویند اینکاره نیستی دخترجان، از دیدن کارهای تازهاش شگفتزده میشوند.
همیشه وقتی هست که آدم باید عقبنشینی کند و بازی را از سر شروع کند. این کاریست که فرَنِ شبِ آفتابی میکند و پاداشش را هم میگیرد.