هیجان قوّهی محرّکِ شخصیّت اصلیِ دزدِ هایزنبرگ بود؛ مردی که تن به رخوت نمیداد. دویدن کارِ هر روزهی او بود در زندان. دسترسی به حیاطِ زندان هم که مقدور نبود، تِرِدمیلی در سلولش داشت که میشد روی آن دوید. همین دویدنها بود که او را به قهرمانِ ماراتُنها بدل کرد. ناشناسی که معلوم نبود آن میلِ غریبِ دویدن را از کجا آورده. امّا میلِ غریبِ او فقط دزدی نبود؛ میلِ به نابودی بود؛ میلِ به ویرانیِ خود. میدانست که آزادیاش مشروط است، امّا هنوز جوهرِ امضای حُکم خشک نشده، میرفت سراغِ اوّلین دزدیِ بزرگ. آنقدر میدوید که از پا بیفتد؛ آنقدر که از خستگی نقشِ زمین میشد؛ نفسش بند میآمد و ماسکِ اکسیژنی روی دهانش میگذاشتند.
امّا هیجان برای او فقط در دویدن نبود، در دزدی از بانک هم بود؛ حملهی ناگهانی به بانک و پنهان کردنِ صورت با نقابی که انگار نقابِ کابوکی بود. گلولهای از تفنگِ مدرنش بیرون نمیجهید. تماشای تفنگ انگار برای ترساندنِ مردم کافی بود و همین فرقِ او بود با دزدهای دیگر. پول را ظاهراً میدزدند به قصد و نیّتی، ولی برای او پول مهم نبود. کیف را هرقدر که پُر میکردند کافی بود. هیجانِ دزدی مهمتر از پولهای توی کیف بود.
شخصیّتِ اصلی فراخودهای هایزنبرگ هم دزد است؛ هرچند هیچ شباهتی به دزدِ دزد ندارد؛ اینیکی کتابدزد است و خوب میداند کتابهای خوب چهجور کتابهایی هستند. از جلد کتاب میفهمد با چهجور کتابی طرف است. چاپ اوّل کتابها را میشناسد و میداند هر کتاب را باید به چه قیمتی بفروشد. امّا بهعنوان کتابخر و کتابدزد پا نگذاشته در خانهی این روانشناس پیرِ باهوش و غرغرو که دیگران ممکن است فکر کنند عقلش پارهسنگ برمیدارد ولی حواسش از همه جمعتر است و چشمش همهجا کار میکند.
این است که وقتی دزدِ کتاب بهعنوان پرستارِ این روانشناس پا به خانهاش میگذارد و همان ابتدای کار چشمش دنبال کتابها است و با دیدن کتابهای کهنه هوش از سرش میپرد و یکی دو کتاب را هم کش میرود، حواسش به آینهای نیست که همهچیز را نشان میدهد و روانشناس پیر با دو چشم حیرتزدهاش میبیند این پرستار فقط دستش کج نیست؛ خوشسلیقه هم هست و هیچ بدش نمیآید همنشین او شود و او را به چشم یک موردِ بهخصوص و ویژه ببیند و احتمالاً راهی هم برای ادب کردنش پیدا کند؛ اگر اصلاً بشود چنین آدمی را ادب کرد و اگر اصلاً ادب کردن چنین آدمی فایدهای داشته باشد.
اینجا است که میشود رفت سراغ اسم فیلم و محض یادآوری گفت زیگموند فروید بر این باور بود سه عنصر شخصیت انسانها را تشکیل دادهاند. اوّلی نهاد است و دوّمی خود و سوّمی فراخود و آنچه گاه و بیگاه رفتار پیچیدهی انسانی نام میگیرد نتیجهی درهمتنیدگی این عنصر است. از نهاد و خود که بگذریم میرسیم به فراخود که به دو بخش تقسیمش کردهاند؛ یکی وجدان و دیگری خودِ آرمانی و آنگونه که فروید میگوید فراخود را باید نتیجهی عقدهی اُدیپ دانست که بهواسطهی همانندسازی با والدین به وجود میآید و حالا با یادآوری این چیزها میشود فهمید روانشناس پیر و ظاهراً سابقهدار که در جوانیاش طرفدار موجودی بهنام آدولف هیتلر بوده و اسم سگش را هم گذاشته لاکان، در وجود این پرستارِ خلافکارِ کتابدزد دنبال چهچیزی میگردد و چرا هوس میکند دنبال او راه بیفتد و چشم از او برندارد و با این مرد بیحوصلهی بیاخلاق همسفر شود.
مهم این نیست که این پرستارِ کتابدزدِ بیاخلاق حوصلهی پیرمرد را ندارد؛ مهم این است که هوش و ذکاوتش گاهی آنقدر پایین است که نمیفهمد چه بلایی قرار است سرش بیاید و همین کار دستش میدهد؛ آنقدر که قبول میکند برود توی خاک و فقط گردنش بیرون از خاک باشد و باورش میشود که پیرمرد روانشناس فقط بیست دقیقه میخواهد او را توی خاک نگه دارد ولی بیست دقیقه میشود یک ساعت و یک ساعت میشود چند ساعت و روز به غروب میرسد و باران میبارد و همهچیز آنقدر بههم میریزد که بالاخره باید فکری به حال وجدانِ ظاهراً خوابیدهاش بکند؛ اگر واقعاً وجدانی در کار باشد و اگر این وجدان را بشود بیدار کرد.