یک وقتی جین کمپیون در توضیح طبیعتِ فیلم پیانو گفته بود «برای من و بسیاری از نیوزیلندیها ارتباط با سواحلِ وحشی، بهخصوص شنزارهای سیاه و سواحل غربی اطراف اوکلند و نیو پلیموت و جهانِ خارقالعاده، رمزآلود و بسیار خصوصی بوتهزارها نوعی معادل استعاری برای دشتهای امیلی برونته است.»
و این رابطه با سواحل وحشی و جهان بینهایت مرموز نیوزیلند انگار عنصر اصلیِ بر فرازِ دریاچه هم هست؛ طبیعتی که به هر دلیلی از دخالت آدمها دور مانده و به هر بهانهای آن را نیست و نابود نکردهاند. ترکیب غریب شهرنشینی و طبیعت در این مجموعه آدمی را وامیدارد به صرافت کشف معمّاهایی بزرگتر از آنچه ظاهراً نقطهی شروعِ داستان است.
نقطهی شروع داستان کودکآزاریست و خشونتی که انگار در این محیط طبیعی و دستنخورده به حیات خودش ادامه داده. شهری در کار است، امّا مردمانی که در بخش طبیعی زندگی میکنند و ساکن مزرعههای بزرگاند بویی از شهرنشینی و آداباش نبردهاند. داستان جایی رخ میدهد که نه شهر کوچک و دورافتادهایست که بهرهای از چیزی نبرده باشد و نه کلانشهری که مشمول نوسازی و باقی اسباب و وسایل شهرنشینی شده باشد.
شهر کوچک بر فراز دریاچه انگار درست لبِ مرز است؛ نه شهریست کامل و نه طبیعت پیش از انسان و دور از دسترسش. حدّ وسط است. آدمها هر کس را که ملاقات میکنند میشناسند و از قبل رابطهای با او دارند؛ امّا اعتمادی به هم ندارند و سرمای درونشان را آشکارا نشان میدهند و اعتنایی نمیکنند به اینکه انزجاری خفیف گاهی به مرحلهی انفجار برسد و به نفرت و جنگ بدل شود.
بر فراز دریاچه حکایتِ انزجار خفیفیست که به نفرت بدل میشود؛ مردمانی که لب به گفتن باز نمیکنند؛ عمل میکنند و تنها زمانی به حرف میآیند که میخواهند دشنامی نثار دیگری کنند. دنیای غریب و ترسناک آنها سرشار از خشونت است و هیچ کس از خشونت مبرّا نیست. هر کسی در حدّ وسع خویش خشونت میکند و باکی ندارد از اینکه دیگران سر از کارش درآورند. فرقی نمیکند پدری باشد با خانوادهای پُر جمعیت یا پلیسی که ظاهراً باید سر از حقیقت درآورد و طرفدار عدالت باشد. اینگونه است که گاهی مرزِ باریک شهرنشینی و زندگی پیشازشهری از هم گسسته میشود و با مردمانی روبهرو میشویم که آداب هیچ چیز را نمیدانند و رفتارشان به اجداد بزرگوارشان شبیه میشود؛ انسانهایی که قرنها پیش از این روی این کُرهی خاکی زندگی میکردهاند.
بر فراز دریاچه در قید و بند مرسوم مجموعههای پلیسی/ کارآگاهی/ معمّایی نمانده و رگههای دیگری را به داستان فیلم تزریق کرده که با سر درآوردن از آنها میشود داستان را بهتر فهمید؛ از اشارههای آشکار و پنهانی به بهشت گمشدهی جان میلتن تا اشارات به عهد عتیق. از یک منظر آن مزرعهی پارادیز (یا بهشت)ی که مت میخواهد بخرد و از چنگش درآوردهاند و به دیگری فروختهاند آشکارا داستانهای عهد عتیق را یادآوری میکند. مثلاً سرگذشت قابیل را که بعد از کشتن برادرش هابیل دست به هر کاری زد مایهی نابودیاش شد. و داستان قابیل انگار درونمایهی تکرارشوندهایست که هیچ وقت کهنه نمیشود. امّا اینجا انگار با قابیلی طرفیم که در همهی این سالها به حیات خود ادامه داده و لحظهای دست از خطاکاری برنداشته.
اصلاً عجیب نیست که قبر مادر مت در مزرعهی پارادیز (یا بهشت) مانده؛ جایی که برای رسیدن به آن باید بیاجازه وارد شد؛ وگرنه صاحبخانه علاقهای به حضور مت ندارد و مهمتر از اینها شاید رفتار مت با خود است. هر بار که بر سر قبر مادر میایستد شلاقی به دست میگیرد و خود را آنقدر میزند که خون از تن و بدنش بیرون بیاید. این کمترین عقوبتیست که مت باید پرداخت کند و البته در ادامهی کارْ رابینِ جوان و سختیدیده است که باید برای اجرای عذاب الاهی از راه برسد؛ عقوبتی دردناک و برای دیگران آرامبخش.
حقیقت این است که در غیابِ مت و تیرگیهای درونیاش دنیا جای بهتریست.