چهار روایت از جُستار فارسی روایت اول: شاهرخ مسکوب روایت دوم: محمد قائد روایت سوم: بابک احمدی روایت چهارم: احمد اخوّت * جُستار اگر آن شیوهی منحصربهفردی باشد که نویسنده برای نزدیک شدن به موضوع (هر موضوعی) انتخاب کرده، قاعدتاً نشان و رد پایش را میشود (یا باید) در متن دید؛ نشان و رد پایی که خبر از «شخصیت ویژه»ی نویسنده میدهد و چنین است که میشود به جستوجوی «شخصیت ویژه»ی نویسنده در جُستارِ فارسی هم برآمد و نامها و نوشتههایی را مرور کرد که حقیقتاً این امضا و این نشان و این رد پا را میشود در آنها دید؛ جُستارهایی که گذرِ زمان را تاب آورده و تازهاند. در این دورهی هشت جلسهای بهترتیب شماری از جُستارهای شاهرخ مسکوب، محمد قائد، بابک احمدی و احمد اخوّت را باهم میخوانیم و به جستوجوی ویژگیهای این جُستارها و شیوهی منحصربهفرد هر نویسنده برمیآییم و سعی میکنیم از «هنرِ نویسندگی»شان سر درآوریم؛ اینکه چه چیزی در کارشان هست که آنها را در شمار بهترین جُستارنویسان فارسی جای داده است.
زمان: شنبهها، ساعت ۱۷ تا ۱۹ شروع: ۲۴ مهر مهلت ثبت نام: ۲۲ مهر برای ثبت نام و جزئیات دیگر فقط به واتساپ موسسهی خوانش پیام بدهید. شمارهی واتساپ: ۰۹۰۲۶۰۵۶۴۶۷ شمارهی تلفن: ۸۸۸۳۳۰۹۲ پاسخگویی: شنبه تا چهارشنبه، از ساعت ۱۴ تا ۲۰
کتابها را ما نیستیم که برای خواندن انتخاب میکنیم، ما نیستیم که وقتی بین میزهای کتابفروشی راه میرویم و چشم میگردانیم، یکی را انتخاب میکنیم و برمیداریم و ورق میزنیم و هرچه بیشتر ورق میزنیم بیشتر مهرش به دلمان میافتد. کتابها هستند که انتخابمان میکنند؛ همینطور که بین میزهای کتابفروشی راه میرویم و چشم میگردانیم، کتابی، کتابی بهخصوص، میگوید کاری به کار کتابهای دیگر نداشته باش؛ فعلاً کاری نداشته باش. همینجور بیا جلو. همینجور قدم بردار تا برسی به من. و همین که میرسیم خودش را نشان میدهد. میگوید حالا دست دراز کن و مرا بردار. وقتی هم برَش میداریم خودش میگوید کدام صفحه و کدام خط و کدام کلمه را بخوانیم. همان را میخوانیم. و همهچیز از همین لحظه، از همینجا اتفاق میافتد. وقتهایی هست که هیچ حوصلهی زندگی را نداریم. زندگی چه فایدهای میتواند داشته باشد اگر قرار باشد یکشنبههایمان درست شبیه شنبههایمان باشند و شبهایمان دستکمی از شبهایمان نداشته باشند. این وقتها خیال میکنیم یکجای کار میلنگد. و واقعاً هم میلنگد. همهچیز آنقدر تکراریست که با چشمِ بسته هم میشود سراغش رفت. دست دراز میکنیم و همهچیز همان است که بوده. همان است که بعدِ این هم هست. اما اینجور که نمیشود ادامه داد. اینجور که نباید ادامه داد. راهش این است که بگردیم دنبال چیزهای دیگر و این چیزهای دیگر چیزهای تازهاند. چیزهایی مثل همین کتاب، کتابِ نقشههایی برای گم شدن (ترجمهی نیما م. اشرفی، نشر اطراف) همین کتابی که با جلد آبیاش، با اسم فریبندهاش، دعوتیست که گم شدن؛ آن هم در زمانهای که ظاهراً همهچیز پیداست؛ یا دستکم از فرط پیدا بودنِ همهچیزْ هیچچیز دیده نمیشود. فقط عادت کردهایم به تاریکی غاری که داریم در آن زندگی میکنیم. دست میساییم به دیوار و راه را در تاریکی میرویم و برمیگردیم. باید از این غار بیرون زد و راهی جنگل شد. جنگل را، روزگاری قبل این، شاعری تکرار ردیف درختها خوانده بود اما درست همین تکرار ردیف درختهاست که میل گم شدن را در وجود آدم زنده میکند. آدم با خودش خیال میکند اینجا میشود گم شد؛ چون اینجا شهر نیست که آدم همهچیزش را از قبل در ذهن داشته باشد؛ این جای تازهایست با درختهای شبیه بههم؛ با همهی چیزهایی که شبیهاند بههم. در این شباهتهاست که میشود گم شد. اصلاً در این شباهتها باید گم شد. این گم شدن فرق دارد با گم شدنهای دیگر. آن فیلسوف پیشاسقراطی که همان اول کتاب، همان فصل اول، ربکا سولنیت جملهاش را نقل کرده، حرف آخر را زده: «چگونه در پی چیزی هستی که ذاتش مطلقاً بر تو پوشیده است؟» اینجاست که دستبهکار باید شد. اینجاست که باید آمادهی گم شدن شد. باید دنبال همان چیزی رفت که میخواهیم. همان چیزی که فکر میکنیم میخواهیم. برای رسیدن به چیزی تازه باید چیزهای قبلی را کنار گذاشت. باید این چیزهای قبلی را فراموش کرد وگرنه نمیشود به چیز تازه رسید. «کلید نجات در این است که بدانی گم شدهای.» و این گم شدن همان تن دادن است به موقعیت تازهای که فرق دارد با موقعیت قبلی، تن دادن است به حالوهوایی که هیچ شباهتی ندارد به حالوهوای قبلی و پا گذاشتن است به دنیای تازهای که هیچچیزش شبیه دنیای قبلی، دنیای همیشگی، نیست. چیزی مهمتر از گم شدن نیست؛ چون همانطور که سولنیت نوشته آدمی که گم نشده، آدمی که در زندگیاش یکبار هم گم نشده، زندگی نکرده. حضور از خلال غیاب ممکن میشود. میروی در دل چیزی و چیزهای پشت سر را فراموش میکنی. در جنگلی میروی و درختها را تماشا میکنی و همینطور که ادامه میدهی سر از راه تازهای درمیآوری. این راه را قبلِ این ندیدهای. هیچوقت ندیدهای. چون همیشه حواست به چیزهای دیگر بوده. به گم نشدن. عادت کردهایم به راهی که رفتهایم. همهچیز را براساس راهِ رفته میسنجیم و راهِ رفته، راه تکراری، واقعاً چیز حوصلهسربَریست؛ بس که چیز تازهای ندارد. تازگی. درست باید دنبال همین باشیم. همین راهحل ماست برای رسیدن به چیزی تازه. اگر اصلاً راهحلی در کار باشد. همین است که انگار حالا، در این زمانه، اتفاقاً باید گم شد. گم شدن را باید با آغوش باز پذیرفت. به استقبال گم شدن رفتن احتمالاً عجیب است؛ آن هم برای ما که محافظهکاری در وجودمان خانه کرده. اما مگر چارهای جز این داریم؟ این زمانهای نیست که دوستش داشته باشیم. هیچچیز این زمانه دوستداشتنی نیست؛ مثل خودمان که در نهایت بیحوصلگی روزها را به روزهای بعد وصل میکنیم. همهچیز همان است که نباید باشد. همهچیز از فرط تکرار نادیدنیست. باید چشممان را به چیزهای تازه باز کنیم. و برای رسیدن به چیزهای تازه باید اول گم شدن را پذیرفت. همین است. راه همین است. گم شدن. شرط اول همین است. پذیرفتنش و ادامه دادن راه.
«وقتی کسی میمیرد، کتابخانهای را از دست میدهیم». این ضربالمثل قدیمیِ کی کویو، قبیلهای در کنیا، را بیدلیل بر پیشانی این کتابِ گفتوگو با سوزان سانتاگ ننوشتهاند. هیچ جملهای به اندازهی این ضربالمثل توضیح درستِ این کتابی نیست که در دست گرفته و خواندنش را شروع کردهایم. نویسندگانی که خود را در کلمات غرق کرده باشند اندکند؛ نویسندگانی که کلمه را بدل کرده باشند به خانهی خود و کلمات برایشان به اندازهی نفس کشیدن مهم باشد. سانتاگ یکی از این نویسندههاست؛ یکی از کاملترینها؛ آدمی که اصلاً شبیه آدمهای دوروبرش نبوده؛ لحظهای را انگار به تنبلی نگذرانده؛ همیشه در حال خواندن بوده؛ یا در حال فکر کردن. همیشه ایدهای داشته برای اینکه زمان را آنطور که دوست میدارد و فکر میکند مهم است بگذراند؛ نه اینکه مثل ما ادای خواندن و فکر کردن را درآورد و هر جُستار و هر مقالهای که نوشته نشانی از همین خواندنِ مدام و فکرِ کردن مدام است و اگر آنچه او نوشته جُستار و مقاله است باید همهی این چیزهایی را که به عنوان جُستار و مقاله مینویسیم، در نهایت فروتنی، پاره کنیم و گوشهای بنشینیم و بیشتر بخوانیم و بیشتر فکر کنیم. نکتهی اساسی دربارهی سانتاگ این است که فکر کردن برایش نقطهی پایان چیزها نیست؛ نقطهی شروع است؛ راهیست برای سر درآوردن از چیزها و گاهی راهی برای کنار آمدن با چیزهایی که در زندگیاش هستند و در وجودش خانه کردهاند؛ مثلاً آن سرطانی که ناگهان از راه رسید و زندگیاش را به دو دوره تقسیم کرد و شاید او هم میتوانست مثل خیلی از ما به چیزی جز درمان نیندیشد و روزهایش را به استراحت بگذراند ولی ترجیح داد وقتش را صرف نوشتن کتاب مختصری دربارهی این بیماری کند و اتفاقاً جاناتان کات هم گفتوگو را درست از همین بخشِ زندگِ سانتاگ شروع کرده؛ اینکه ظاهراً بیماری سانتاگ را به اندیشیدن دربارهی این مقولهی مهم واداشته است. خواندن و نوشتن انگار کاریست که ما هم بلدیم ولی وقتی از زبان سانتاگ میخوانیم که خواندن مهمترین سرگرمی اوست انگار باید در فکر اولیهی خودمان تجدید نظر کنیم؛ چون برای سانتاگ خواندن مشغولیت است و علاوه بر این تسلیبخش است و به تعبیر خودش خودکشی کوچک اوست؛ بهترین راه برای وقتی که نمیشود دنیا را تحمل کرد و میشود سوار سفینهی شخصی کوچکی شد که خواننده را میبرد به دنیای دیگری که اصلاً همین دنیای دوروبر نیست و البته شیوهی پیشنهادی سانتاگ بیشتر به درد آدمهایی میخورد که مثل او تندخوانی بلدند و سریع کتاب خواندن قاعدتاً کاری نیست که همه از پس آن بربیایند و خیلیها ترجیح میدهند بهجای خواندن سرگرم تماشای برنامههای تلویزیونی شوند و با فشار یک دکمه از این شبکه به شبکه بروند و پا به دنیاهای تازهای بگذارند و تفاوت سانتاگ با خیلی از آدمها همینجا روشن میشود که او حتا وقتی افسرده میشده راه چاره را در کتاب خواندن میدیده نه اینکه مثل من چراغهای خانه را خاموش کند و در تاریکی سقف را هم درست نبیند و خودش را بابت کارهای کرده و ناکرده سرزنش کند. گفتوگوی سانتاگ احتمالاً به درد هر کسی میخورد که در دورهای از زندگیاش مهمترین کتابهای تاریخ ادبیات را خوانده و پیش خودش فکر کرده که من بهتر از اینها مینویسم و چرا باید اینها را شاهکارهای ادبیات حساب کرد و نوشتههای مرا کسی جدی نمیگیرد و توضیح میدهد که گاهی کتابهایی مثل غرور و تعصب و سرخ و سیاه را باید اوایل سیسالگی خواند و مسأله اصلاً همین است که بعضی کتابها یا فیلمها یا تابلوهای نقاشی به درد هر دورهای از زندگی نمیخورند و باید تجربهی بیشتری در زندگی داشته باشیم تا از این آثار درست سر دربیاوریم و برادران کارامازوف برای سانتاگ یکی از همین کتابهاست یا آنطور خودش میگوید «تکاندهندهترین، پرشورترین، الهامبخشترین و برجستهترین کار» ادبی دنیا و آدم بعدِ خواندن چنین کتابیست که میفهمد چرا باید زندگی کند و چرا نباید خودش را به دست نابودی بسپارد. این هم هست که آدمی مثل سانتاگ وقتی پای عشق در میان باشد میگوید نوشتن از عشق شجاعت میخواهد و مشکل این است که وقتی کسی از عشق مینویسد همه فکر میکنند دارد دربارهی خودش مینویسد و هیچکس دلش نمیخواهد دیگران همهچیز را دربارهاش بدانند و نوشتن، خودِ نوشتن، با کلمهها سروکار داشتن، انگار همین عشقیست که سانتاگ میگوید و هر کلمهای آدم را لو میدهد؛ حتا وقتی خیال میکند کسی چیزی نمیداند.
آنچه در فارسی این سالها به جُستار مشهور شده صورت فارسیشدهی Essais فرانسویست که پیش از این آن را مقاله (و گاهی رساله) مینامیدند و Essayer دستکم در زمانهای که میشل دو مونتنی زندگی میکرد (بهقول سارا بیکوِل) به معنای امتحان کردن و آزمودن و تجربه کردن چیزی بود. این کاری بود که مونتنی در کتاب جُستارهایش کرد و همهی آنچه در آن کتاب مستطاب نوشت، هرچند دربارهی چیزهای مختلف بود، به خودش برمیگشت و لابهلای هر جُستار، هر فصل کتاب، که در چاپهای مکرر مفصلتر هم میشد، نشانی از خودش بود. کار شاهرخ مسکوب هم آزمودن و تجربه کردن چیزها بود؛ چه وقتی مقدمهای بر رستم و اسفندیار و چندسال بعد سوگ سیاوش را نوشت و استادان شاهنامهشناس گفتند این کتابها هرچه هست شباهتی به آنچه مقاله و تحقیق ادبی دانشگاهی میدانیم ندارد و چه وقتی که سالها بعد گفتوگو در باغ و مسافرنامه و سفر در خواب و خواب و خاموشی را نوشت. این آزمودن و تجربه کردن چیزها بود که راه نوشتن و شیوهی آنچه را که روی کاغذ میآید به او نشان میداد. داستان رستم و اسفندیار، یا داستان سیاوش، اگر در وهلهی اول ادبیات است و از دل کتابی بهنام شاهنامه بیرون آمده که کتابی متعلق به همهی مردمان ایران است، پس باید هر کسی به شیوهی خودش آن را بخواند و قرار نیست ادبیات را در چارچوب کتابهای ظاهراً محققانه، در قیدوبندهای دانشگاهی و ظاهراً روشمندانه، اسیر کنند. ادبیات قطعاً آن چیز سفتوسخت و دستنیافتنیای نیست که دانشگاهیان میگویند؛ چیزیست که باید آن را همیشه خواند و علاوه بر خواندن آن را آزمود؛ آن هم به شیوههای مختلف. ارزش و اهمیت کار مسکوب در نوشتن مقدمهای بر رستم و اسفندیار و سوگ سیاوش در وهلهی اول به این برمیگشت که چنین شیوهای را در زمانهای پیشنهاد کرد و به کار گرفت که استادان ادبیات فارسی ظاهراً اجازه نمیدادند کسی دربارهی چنین متونی چیزی بگوید و بنویسد. سوگ سیاوش خبر از نویسندهای میداد که علاوه بر دانش ادبی و فارسی پاکیزه، دانش اسطورهشناسی هم دارد، روانشناسی و فلسفه میداند و بر این باور است که چنین داستانی را میشود به شیوهای نو خواند؛ بدون آنکه صرفاً در قید نسخهشناسی و چیزهایی مثل این بماند. بااینهمه چیز دیگری هم بود که شاهرخ مسکوب را از نویسندگان همدورهاش جدا میکرد؛ علاقهاش به تاریخ و جستوجوی ادبیات در آن با رویکردی جامعهشناسانه. همین است که چند گفتار در فرهنگ ایران و داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع و هویّت ایرانی و زبان فارسی را به کتابهایی بدل میکند که هرچند ظاهراً از همان مصالح و دستمایههایی بهره میگیرند که در دسترس استادان ادبیات فارسیست اما هیچ شباهتی به رویکرد آنها ندارد. مسکوب در تاریخ نمیمانْدْ؛ تاریخ را به کار میگرفت تا چیزی را در ادبیات، یا در زبان، یا در شیوهی بیانْ روشن کند. همین است که مثلاً در هویّت ایرانی و زبان فارسی عمدهی تأکیدش روی این نکته است که اهل دیوان، دین و عرفان چه نقشی در اعتلا و انحطاط زبان فارسی داشتهاند. اما آن شیوهی آزمودن چیزها در مجموعهی دوجلدی روزها در راه و در حالوهوای جوانی شکل تازهای میگیرد؛ بهخصوص که کتاب دوم به دههی چهل تعلق دارد و نیمقرن بعد منتشر شده است. از خود نوشتن و زندگی خود را پیش روی دیگران گذاشتن البته چیز تازهای نیست؛ هرچند دستکم در ایران کم پیش میآید کسی جسارت نشان دادن تصویر کامل یا نسبتاً کاملی از خود داشته باشد. عمدهی از خود نوشتنها کتاب خاطرات و زندگینامهها هستند؛ با تأکید روی نقطههای عطف زندگی و خوشیها و پیروزیها. اما دو کتاب مسکوب شرح شکستها هم هستند؛ آنقدر که ممکن است خوانندهای به خود بگوید چگونه ممکن است کسی رضایت دهد که اینهمه شکست را، اینهمه ناتوانی را، با دیگران قسمت کند، وقتی میداند ممکن است تصویرش در ذهن آنها عوض شود؟ خاطرات روزانه درست به همین دلیل مهمتر از کتابهای زندگینامه و خاطرات پراکنده هستند؛ چرا که سیرِ یک زندگی را به نمایش میگذارند؛ آنچه بوده و آنچه خواسته و آنچه نتوانسته و آنچه در نهایت شده. این آزمودنی نیست که به مذاق هر کسی خوش بیاید و با اینکه ممکن است مسکوب این خاطرات را به چشم آنچه «جُستار» مینامند ندیده باشد اما خواستن و نخواستن او را میشود کنار گذاشت و این خاطرات روزانه، این شرح احوال بیپرده را هم به چشم یکی از این آزمودنها دید؛ گفتوگویی با خود به نیّت روشن کردن چیزها؛ به نیّت تاباندن نوری بر تاریکیها؛ اگر تاریکی را بشود روشن کرد.