بیقراری شاید تعبیرِ درستی باشد برای حالوروزِ آن که ناگهان در میانهی شبی بارانی چیزهایی را میبیند که نمیدانسته و در میانهی کشف این حقیقت کسی را میبیند که سالها خبری از او نداشته. همهچیز از همین شب بارانی شروع میشود و آن ناگهان میبیند انگار چارهای ندارد غیرِ پشتپا زدن به این زندگی و خراب کردن پلهایی که پشتِ سرش ساخته و او را به چنین درّهی عمیقی رساندهاند.
همهچیز با دیدن چیزهایی که پیش از این نمیدانسته خراب میشود و آن انگار به این نتیجه میرسد که ماندن و ساختن و کنار آمدن گاهی عظیمترین بیاعتنایی (ظلمی)ست که آدمی در حقّ خود روا میدارد. فراموشی البته موهبتیست که نصیبِ هرکسی نمیشود. خاطرهها جایی گوشهی ذهن آدمی میمانند و گاهوبیگاه خودی نشان میدهند.
همین است که آن را وامیدارد به دلکندن و رفتن و اوجِ این دل کندن شاید جاییست که در میانهی کنسرتی، وقتی پشت پیانو نشسته و تکنوازی میکند و تماشاگران چشم به اجرای هوشربایش دوختهاند ناگهان از جا برمیخیزد و میرود. همهچیزِ این زندگی بهچشمِ آن انگار بیهوده است. چه لذّتی دارد زندگی در خانهای که خاطرههای خوشش جای خود را به تلخترین خاطرهی دنیا دادهاند؟
دل کندن و رفتن البته همهی کاری نیست که آن میکند؛ کارِ مهمِ آن کنار آمدن با تنهاییِ خود است؛ کشیدن دیوار بلندی به دور خود که دستکم حفاظی باشد در برابرِ حملهی دیگران. و دیگران لابد هرکسیست که میخواهد راه به خلوتِ آدمی باز کند.
همینهاست که آن را به جایی می کشاند که کیلومترها دورتر از خانهی این پانزدهسال است. جایی که آب هست، سکوت هست، خلوت هست. میشود رحل اقامت را در خانهای انداخت که پنجرههایش رو به دریا گشوده میشوند و میشود ساعتها روی صندلیِ رو به دریا لم داد و آبیِ دریا را دید.
خلوتِ آن همین است انگار؛ دور بودن از هیاهوی دیگران و حقایقی که پنهان میکنند. مسألهی آن زندگیست؛ تاب آوردن و لذّت بردن از خلوتی که شبیه هیچچیزِ دیگری نیست؛ خلوتی که دیگران را راهی به آن نیست. دیگران تماشاگرند. گاهی تکنوازیِ آن را روی صحنه دیدهاند و حالا خلوتش را میبینند. و این دیگران انگار تماشاگرانِ فیلم هم هستند که همهچیز را دیدهاند، امّا درست لحظهای که کنجکاوِ آیندهی آن میشوند، دیوار بالا میرود.
همیشه چیزهایی هست که نمیدانیم.