کریشتف کیشلوفسکی در آخرین سالهای زندگیاش گفت «فیلم میسازم؛ چون واقعاً بلد نیستم کارِ دیگری بکنم.» و منظورش از کارِ دیگر نوشتنِ داستان و رُمان بود؛ بسکه ادبیات را دوست میداشت و برایش مهم بود. فیلمسازی مثل او که دلسپردهی نوشتههای فئودور داستایوفسکی و آلبر کامو و فرانتس کافکا بود با خودش فکر میکرد سینما هیچوقت، حتا در بهترین لحظههایش، به پای ادبیات نمیرسد و همیشه خودش را بابتِ اینکه استعدادِ نوشتن نداشت سرزنش میکرد و میگفت فیلم ساختن چه فایدهای دارد وقتی هیچ فیلمی در حدواندازهی نوشتههای آنها نیست؟ و این فکر را با صدای بلند با دیگران در میان میگذاشت. سر تکان دادنش در مصاحبهای تلویزیونی و سکوت مصاحبهگر بعدِ شنیدن این حرفها تکاندهنده بود.
و این حرفها را جدی میگفت. و خیلی وقتها، وقتِ گفتن این حرفها، یکی از آن سیگارهای همیشگیاش را روشن میکرد و پشتِ هم پُک میزد و معلوم بود از قبل تصمیمش را گرفته، معلوم بود خیال میکند سینما حقیرتر از آن است که ذرهای به عظمتِ ادبیات، عظمت رمان، عظمت آن جهانی که در رمانهای داستایوفسکی و کامو و کافکاست نزدیک شود و حیف که همهی آدمها استعداد رمان نوشتن ندارند. و در آن مصاحبهی تلویزیونی به اینجا که رسید سیگار بعدی را روشن کرد. گفت متأسفم ولی همین است داستان فیلمسازیام.
امّا همهی این غر زدنها، همهی این شرمساریهای مکرر را باید به پای فروتنیاش نوشت: خیال میکرد هیچ فیلمسازی از پسِ «تصویر کردنِ جهان درون، جهانِ احساسات» برنمیآید؛ آنگونه که رماننویسانِ بزرگ از پسِ این کار برآمدهاند، اما خودش خوب بلد بود جهانِ درون و جهانِ احساسات را به جذابترین و غریبترین شکلِ ممکن روایت کند: ژولیِ فیلم آبی بهجستوجوی راهی برای رهایی خود برمیآمد و این همان جهان درونی بود که کیشلوفسکی به جستوجویش برآمده بود؛ جهان احساسات همین لحظههاست؛ همین رنگِ آبی؛ همین آبیای که ژولی را در بر میگیرد؛ همین آبیای که بعدِ تماشای فیلم پیش چشمان ماست؛ همین آبیای که ما را در برمیگیرد.
بایگانی برچسب: s
قهوهای که کیشلوفسکی دَم کرد
ژولیت بینوش: یادم هست وقتی اوّلین نسخهی فیلمنامهی آبی را خواندم همهی روز داشتم اشک میریختم. به خودم گفتم این تلخترین داستانیست که خواندهام.
تلفن زدم به کریشتف. هنوز اشک میریختم.
گوشی را که برداشت گفت «بفرمایید.»
ولی من صدایم درنمیآمد. نمیتوانستم حرف بزنم. از صدای گریهام فهمید چهکسی آنورِ خط است.
گفت «ژولیت؟ خوبی ژولیت؟»
گریهام بیشتر شد. سرم را تکان میدادم که یعنی حالم خوب است، ولی کریشتف که از آنورِ خط این سر تکاندادن را نمیدید.
گفت «اگر دوست داری بیا اینجا.»
دوباره سری تکان دادم و گوشی را گذاشتم.
یکساعت بعد خانهی کریشتف بودم. روی مبل نشسته بودم و فنجانِ قهوهای را که برایم آورده بود میخوردم.
فنجانم که خالی شد گفت «خب، چی شد؟ نظرت چی بود؟ قبول میکنی؟»
گفتم «حتماً قبول میکنم، ولی میترسم از پسِ این نقش برنیایم. نباید خیلی گریه کنم، ولی همهاش گریهام میگیرد.»
بعد خندید و گفت «حالا وقتی مجبور باشی گریه کنی میفهمی که گریهی ژولی اینقدر هم معمولی نیست.»
راست میگفت. آخرین صحنهی فیلم را که میگرفتیم حالم واقعاً بد بود. باید گریه میکردم؛ جوری که انگار اشکهام هیچوقت بند نمیآیند. آن حسّ اوّلیه برگشته بود و اشکها همینجور میریختند.
وقتی کات داد و گفت «خوب بود.» جدّیجدّی داشتم از هوش میرفتم، ولی دیدم فنجانِ قهوهای برایم حاضر کرده.
گفت «این را که بخوری خوب میشوی. خوبِ خوب.»
و راست میگفت. آن قهوه معجزه کرد و خوب شدم.
وقتی برای اوّلینبار فیلم را دیدم کنارِ کریشتف نشسته بودم. اینبار هم اشک میریختم.
دلم برای ژولی میسوخت. هنوز هم میسوزد.
ترجمهی محسن آزرم
مردی که ترجیح داد سکوت کند
مارین کارمیتز [تهیهکنندهی سه رنگِ کیشلوفسکی]: یادداشتهای دیدار اولم با کریشتف کیشلوفسکی را پیدا کردم. ۲۲ آوریل ۱۹۹۱. روز اولی که جلسه گذاشتیم تا سه فیلم آبی، سفید و قرمز را کار کنیم. این متن یادداشتها است:
فیلم اول ــ آبی: داستان زنی که در بهار فرانسه فیلمبرداری میشود. یک ساعت و نیم.
فیلم دوم ــ سفید: داستان مردی که از پاریس شروع میشود و در لهستان تمام میشود. فیلمبرداری در پاییز. یک ساعت و نیم.
فیلم سوم ــ قرمز: داستان یک زن و مرد. کیشلوفسکی فکر میکند میشود در فرانسه فیلمبرداریاش کرد. پیشنهاد مارین کارمیتز: تولید مشترک با کشوری فرانسویزبان؛ مثلاً سوئیس یا بلژیک. یک ساعت و نیم.
و این مقدّمهی ماجرایی است که نمیشود فراموشش کرد.
از این دیدار اول خاطرهای هم دارم. بخت بلندی داشتم که در جوانی روزهای زیادی را همنشین سمیوئل بکت باشم و کمدیاش را بسازم. [فیلم کوتاهی که کارمیتز در ۱۹۶۶ براساس نمایشنامهی بکت ساخت.] بکت تأثیر عمیقی روی من گذاشت. وقتی کیشلوفسکی را دیدم به شکل عجیبی حس کردم دوباره به بکت رسیدهام. کم حرف میزد. در مصرف کلمات صرفهجویی میکرد ولی کلمات قدرتمندی داشت. با همین شیوهی حرفزدن بود که حس کردم دوباره به بکت رسیدهام. کلمات کیشلوفسکی ضربه میزنند. معنا دارند. هیچ کلمهای را تلف نمیکند. بیخودی هم کلمهای را نمیگوید. ظاهراً چیز دیگری هم در نگاهش بود که مثل نگاه بکت مات و مبهوتم میکرد. نگاهش به جایی دیگر بود. به چیزی دیگر.
پیشنهاد خوبی بود که در این سهگانه همکاری کنیم؛ سهگانهای دربارهی آزادی، برابری و برادری. دلیلش هم روشن است: من هم مهاجری هستم که از روزهای دور این سه کلمه همهی آرزویم بوده است. علاقهام به این سه رنگ هم بیتأثیر نبود و دست آخر اینکه همیشه دلم میخواسته فیلمهایی را کار کنم که از منظر سیاسی اومانیستی و دموکرات باشند و نقطهی مقابل وحشیگری.
کم پیش میآید هنرمندی که مقام و منزلت والایی داشته باشند و همه آرزوی همکاری با او داشته باشند شما را برای کار انتخاب کند. از آن روز به بعد فقط به یک چیز فکر کردهام: اینکه واقعاً لیاقتش را دارم؟ واقعیت این است که این سه سال؛ از لحظهی فکرکردن به فیلمها تا نمایششان روی پردهی سینما سه سال عیش مدام بوده است.
کیشلوفسکی در شمار انسانهای کمیاب است. هنرمندی است با خواستههایی که اصلاً باور نمیکنید و البته این خواستهها عمیقاً روی انسان اثر میگذارند. دربارهی هنر حرفهای گُنده و بیمعنا نمیزند. هیچ پیامی نمیدهد فقط سعی میکند بهواسطهی هنری کاری را که دوست میدارد به بهترین شکل ممکن انجام دهد.
طنزش همیشه آدم را جذب میکند؛ بهخصوص وقتی سعی میکند با لحنی کنایی بدبینی را ستایش کند. من بین این طنز با طنز ییدیش دورهی کودکیام شباهتهایی میبینم. طنز سیاهی که بیشتر ریشه در لهستان دارد اما شبیه طنز جهودهای اروپای مرکزی هم هست. چیزی غیر این صدایش را نمیدرآورد که لقب فیلمساز بزرگ مسیحی را نثارش کنند، اما من هم که تعلیمات تلمود را آموختهام فکر میکنم کیشلوفسکی با وجود همهی تعبیرهای انسانی و مادیاش درک عمیقی از متون بزرگ مسیحی دارد.
نمیدانم اصلاً این معادله درست است که قرمز= سفید+ آبی یا نه ولی این چیزی است کیشلوفسکی گفته و من هم قبول کردهام. زندگی بینوش در آبی ازهم گسسته ولی در قرمز معجزه میشود و زندگی دوباره سروشکل تازهای پیدا میکند. از منظر سبک هم اگر نگاه کنیم معلوم است که قرمز همهی بدایع صدا و رنگ و تصویری را که در دو فیلم قبلی بوده یکجا دارد. به خودم جرأت میدهم و میگویم این فیلم ـــ قرمز ـــ کاملترین فیلم او است و همینطور خوشبینانهترین فیلمش؛ چون بار اولی است که پیوند واقعی زن و مردی را به تماشا میگذارد. قطعاً این فیلم برگزیدهی من است و واقعاً مایهی افتخار است که سهمی در ساختهشدن این فیلم و دو فیلم قبلی داشتهام؛ اما درعینحال این روزها واقعاً غمگینم؛ چون شعار جمهوری فرانسه فقط همین سه کلمه است.
واقعاً ناراحتم که مجموعهی سهگانه تمام شده. چند روز بعد کیشلوفسکی میرود و از هم دور میشویم. قرار گذاشته بودم این فیلم را در ماه مه تمام کنم، ولی بعد تصمیم گرفتم در سپتامبر کار را تمام کنم. دلم نمیخواست فیلم در جشنوارهی کن حرام شود و راستش دلم نمیخواست به این زودی از فیلم دل بکنم. فیلمها از وقتی پایشان به سالن سینماها باز میشود دیگر فیلمهای من نیستند. مال دیگرانند. حسودیام میشد و فکر کردم بهتر است زمانش را عقب بیندازم. برای مقابله اندوهی به این عظمت کار دیگری از دستم برنمیآمد.
کیشلوفسکی مدام میگوید میخواهد از سینما دور بشود. بهنظرم جدی میگوید و معنای حرفی را که میزند میفهمم. اصلاً با حرفی که میزند موافقم. کیشلوفسکی دوست دارد مدام این حرف را تکرار کند. خسته هم نمیشود ولی درعینحال همیشه دوست دارد چیزهایی را که یاد گرفته به دیگران هم یاد بدهد. اگر از سینما دور شود جای خالیاش را حس میکنیم. تصمیش را واقعاً از روی عقل گرفته؛ خودآگاهانه تصمیم گرفته و اصلاً این حرف را نباید شوخی و ادا اصولِ هنرمندانه دانست. همیشه میخواهد به دیگران فرصتی برای فیلمسازی بدهد. این چیزی است که من هم قبول دارم.
سابقهی بلندبالایی در تولید فیلم دارم و با کارگردانهایی کار کردهام که آرمانهای بزرگی در سینما داشتهاند و بهواسطهی این همکاریها من هم در زمینهی هنر سینما عقیدهی والایی دارم. بااینهمه امروز میبینم سینمایی که اینهمه دوستش میدارم بهجای پیشرفتن فرو میرود و جان میدهد. باید این سینما را به هر قیمیتی زنده نگه داشت؟ این سؤالی است اخلاقی و درعینحال سیاسی که هیچ جوابی برایش ندارم. از یک طرف قطعاً باید مقاومت کرد و کاری انجام داد و از طرف دیگر چیزی بهنام تنبلی ما را به هم پیوند میدهد؛ تنبلی من و تنبلی او. موقعیتی منحصربهفرد دارم. شاید تهیهکنندهی دنیا باشم و کیشلوفسکی هم میتواند هرجا که خواست، هرجور که خواست و با هرکسی که خواست کار کند. بااینهمه سکوت همان سؤالی است که ما هم مثل بکت گرفتارش شدهایم.
روزی بکت دستنویس سیصد صفحهای کتابی را بهم داد که بخوانم. کتاب را به سرعت برقوباد خواندم و دیدم درجهیک است؛ عالی. چند ماه بعد پنجاه شصت صفحه برایم آورد که دوباره بخوانم. این همهی چیزی بود که از آن دستنویس سیصد صفحهای مانده بود. بعد به این نام چاپش کرد: تخیّل را مرده خیال کنید. این روزها بتها و ارزشهای کاذب ما را در بر گرفتهاند. باید سکوت کنیم و حرفی نزنیم؟ از بخت بلند ما است که کیشلوفسکی تنها نیست. همیشه با دوستانی کار میکند که در مدرسهی سینمایی لودز [و بهتلفظ لهستانی: ووج] پیدا کرده؛ مدیران فیلمبرداری، فیلمنامهنویسها و آهنگسازها. این شیوهی آفرینش هنری گروهی را در فرانسه نمیبینیم؛ دستکم با اینهمه رشتههای مختلف. واقعاً مایهی تأسف است اگر چنین هنرمندی نخواهد بعد این فیلم بسازد. با این کار دارد سؤال بزرگی را از ما میرسد. ما چگونه جوابش را میدهیم؟ حالا واقعاً باید راهی پیدا کنیم و یاد بگیریم که چگونه میشود سکوت بکت و کیشلوفسکی را شنید. باید یاد بگیریم که شایستهی شنیدن این سکوت باشیم.
کتابها همیشه برایش ارزشی بیشتر از فیلمها دارند. میدانم که راست میگوید و میدانم که حق دارد. نوشته مهمتر از تصویر و صدا است. برای پلان یازدهم گزارشی نوشتم که نشان دهم جهانیکردن تصویرها کمربستن به قتل نوشتهها و گفتهها است. کلام و گفتار دارند از چنگمان میگریزند. این روزها میخواهم تلمود بخوانم اما میدانم که در برابر اینهمه وحشیگری تعداد آدمهایی که صاحب عقایدی دیگرند و چیزهای دیگری میگویند روز به روز دارد کمتر میشود؛ کمتر از روزها و سالهای قبل. ولی مهم نیست؛ مهم این است که هر عمل قهرمانانه و هر مقاومتی مسیر دنیا را تغییر میدهد و هر حرف کیشلوفسکی برای من همین مقاومت و ایستادگی است.
ترجمهی محسن آزرم