“To be or not to be. That’s not really a question.”
Jean-Luc Godard
“To be or not to be. That’s not really a question.”
Jean-Luc Godard
وقتی رولان بارت با دیدن عکس ارنست (۱۹۳۱) کار آندره کرتژ، عکس پسرک محجوب روستایی، ایستاده در میان میزهای چوبی، نیمکتها و جلوی رختآویز کلاس، میپرسد «ممکن است ارنست هنوز زنده باشد؟ اما کجا؟ چهطور؟ با چه حکایتی؟» دربارهی چیزی اندیشیده که اولاً ساده است، ثانیاً مهم است، ثالثاً فلسفی نیست. این پرسش ژرف است و برای طرح آن باید به قول خود بارت عکس زخمیات کند. اصطلاح مشهور دریدا اینجا نکته را بهتر میرساند. عکس رد چیزهایی دیگر را (چیزهایی که عکس نیستند) بر خود دارد.
بابک احمدی، جستارِ مقام فلسفه در کار عکاس، کتابِ نوشتههای پراکنده، نشر مرکز، بهمن ۱۳۹۳
مهمترین لحظهی زندگی هر آدمی شاید آن لحظهایست که به «عزیزترین و درونیترین» آرزویش میرسد. همیشه چیزی هست که بیش از هر چیز رنجش میدهد و همیشه حرف زدن از این چیز با دیگرانْ بیفایدهترین کار ممکن است. چگونه میشود از چیزی گفت که مایهی آزار است و چگونه میشود آزاری را که جایی در ذهن آدم جا خوش میکند برای دیگری توضیح داد. اما استاکر، این مرد شوریدهی بیقرارِ نترس، در فیلمِ آندری تارکوفسکی، لحظهای که همراهِ نویسنده و استاد روبهروی آن اتاق ایستاده، بعد از گفتن این چیزها اضافه میکند «وقتی کسی زندگی گذشتهاش را پنهانی مرور میکند مهربانتر میشود.»
همهی آنچه در استاکر (۱۹۷۹) میبینیم، شاید تلاشی برای رسیدن به همان لحظهایست که «عزیزترین و درونیترین» آرزو پیش روی آدم قرار میگیرد. سفر سخت و جانکاه استاکر و نویسنده و استاد برای رسیدن به آن جای عجیبی که نامش را گذاشتهاند منطقه، بیش از همه یادآور همهی آن سختیهایی است که آدمها به جان میخرند تا به آنچه میخواهند، آنچه در خیال خود دیدهاند، برسند؛ جایی یا چیزی که حقیقیتر از هر چیز واقعیای است که دوروبرمان میبینیم. همهی راه را آمدهاند که برسند به منطقه، به اتاقی که در این منطقه است؛ اتاقی که شبیه هر اتاق دیگریست اما کمی دقیقتر که نگاهش کنند انگار شبیه هیچ اتاق دیگری نیست. مسأله خود اتاق است یا آدمهایی که حالا در آستانهی این اتاق ایستادهاند؟ این سه نفری که حالا اینجا ایستادهاند همان سه نفری هستند که پیش از سفر بودهاند؟ استاکر میگوید کافیست روی گذشته تمرکز کنیم تا آن آرزو، بیآنکه به زبان بیاوریمش، پدیدار شود. یاد گذشته افتادن اصلاً آسان نیست؛ با مهر به گذشته فکر کردن هم آسان نیست وقتی به یاد بیاوریم این آخرین فیلمی بود که آندری تارکوفسکی در وطنش ساخت و بعد از آن راهی جز تبعید پیش پایش ندید.
ترجمهی حسین عیدیزاده
با اینکه نزدیکترین همکارهای ژانلوک گدار (یعنی فابریس آرانیو، ژانپل باتاگیا و نیکول برُنِز) اعلام کردهاند که فیلمهای دیگری از گدار بهزودی رونمایی میشوند، فیلمهایی که گدار مواد خام و دستورالعمل تکمیل آنها را به جای گذاشته، اما اعلانیهی فیلمی که هرگز نخواهد بود: جنگهای مسخره آخرین فیلمیست که او در زمان حیاتش تماموکمال ساخته است. آنچه روی پرده میبینیم اساساً مجموعهای از نماهایی است از صفحههایی از دفترچه یادداشتِ آمادهسازیِ اعلانیهای برای فیلمی که نساخته (همان جنگهای مسخره). بنابراین فیلم، طرح کلی از اعلانیهی یک فیلم است. هرچند از نظر فرمی این کار بدون سابقه است، اما سروشکل آن اصلاً جدید نیست. گدار چندین بار [فیلم]جستارهایی درمورد آمادهسازی فیلمهای بلندش ساخته است ــ مثلاً فیلمنامهی هرکس برای خودش (۱۹۷۹)، فیلمنامه برای فیلم مصائب (۱۹۸۲)، یادداشتهایی درمورد فیلم سلام بر مریم (۱۹۸۳) ــ کارهایی که نشان میدهند ایدههای شکلگیری یک فیلم به اندازهی خود فیلم اهمیت دارند، فیلمهایی که در واقع مجموعهای تداعیکنندهی تصاویر، صداها، احساسات و فرمها هستند و برای همین هرگز یک کل، یک کلِ تمام را شکل نمیدهند. برای گدار که اولین فیلم کوتاهش عملیات بِتُنریزی (۱۹۵۵) مستندی بود درمورد ساختن یک سد، هر فیلم به مثابه یک فضای ساخت و ساز است، و هر فضای ساخت و سازِ یک فیلم، خودش یک فیلم است. اعلانیهی فیلمی که هرگز نخواهد بود: جنگهای مسخره به معنای دقیق کلمه کاری رادیکال است و به همین سبب تمامی هنرهای گدار را در هم میآمیزد: فیلمْ کولاژی که شامل نقاشی (تصاویری بدون حرکت که برای مدتی معین دیده میشوند)، موسیقی (صدا و ریتم، حتا پیش از آمدن تصاویر) و شعر (نقل قولهایی که چون یک رنگ، یک تصویر، یک تکه موسیقی حضور دارند) است. فیلمی که همچنین یک کتاب، یک نمایشگاه، یک گفتوگو بین دو دوست خواهد بود…
احساسی که ما را دربرمیگیرد برای این است که گدار آنجا [در فیلم] حضور دارد. اولاً برای اینکه ما بیش از همیشه در نزدیکترین حالت به دستهای در حال کار کردن او هستیم، دستهایی که مینویسند، خط رنگی زیر جملات میکشند، کاغذها و جملات را به هم میچسبانند. و بعد به این دلیل که در بین قطعات موسیقی و تکههای حاشیه صوتی فیلمهایش، صدای سالخورده او را میشنویم، صدایی آرام و لرزانتر از همیشه. گدار بیش از هرچیزی روی پژواکهایی از [کارهای] شارل پلیسنیه، نویسندهی کمونیست بلژیکی، انگشت میگذارد، نویسندهای که گدار دوست داشت اقتباسی براساس کارلوتا، یکی از داستانهای کوتاهش انجام دهد. جایی در فیلم گدار با خودش میگوید: «او پرترههایی از چهره افراد میکشید.» و ناگهان صفحههای دفترچه یادداشت کنده میشوند تا جا را برای نماهایی از چهره زنان از فیلمهای دیگر گدار (مخصوصاً موسیقی ما) باز کنند و ما میفهمیم از طریق پلیسنیه، گدار درواقع دارد مورد خودش صحبت میکند و دقیقا در همین حال گویی دارد پس از مرگش، توصیفی از کارهای خودش پیش روی ما میگذارد. بله، او هم پرترههایی از چهرهها کشید. جای دیگری در فیلم روی صفحهای از دفترچه یادداشتی نوشته شده که: «فقط تکهای» و «اعلانیهی فیلمی که هرگز نخواهد بود» درست هچون آخرین نجوای مردی در آستانهی رفتن، ما را از خود بیخود میکند. اندوهناک نیست، بلکه حقیقتاً درخشان است. ساده و زلال مانند آخرین طراحیِ یک نابغه.
ژانلوک گُدار: سینمایی که ما میشناختیم تمام شده. دربارهی نقاشی هم میشود همین را گفت.