پانزده سال پیش بود یا کمی بیشتر که در یکی از این جشنهای سینمایی که نمیدانم هنوز برگزار میشوند یا نه، کلیپ کوتاهی پخش کردند از کارنامهی بهرام بیضایی و قبلِ آنکه خود بیضایی را دعوت کنند روی صحنه و جایزهای را «به افتخار سالها فعالیت سینمایی» یا عبارتی شبیه این تقدیمش کنند، محمد رحمانیان روی صحنه رفت و گفت این کارنامهای که در فیلم دیدید البته مایهی افتخار است، اما به همان اندازه، یا بیشتر، میتواند یا اصلاً باید مایهی افسوس و حسرت هم باشد. همهی فیلمنامههایی که بیضایی منتشر کرده فیلمنامههاییاند که بهنیّتِ ساختن نوشته، اما هر کدام به دلیلی، یا بدون دلیلی، اجازهی ساخت نگرفتهاند و معلوم است بیضایی امیدی به ساختشان نداشته که منتشرشان کرده. همینطور است؛ تاریخ سینمای ایران را معمولاً با فیلمهای ساختهشده به یاد میآورند، اما وقتی سراغ فیلمسازی مثل بهرام بیضایی میرویم، فیلمهای ساختهنشدهاش هم جزئی از این تاریخ هستند. قسمت اول پادکست کارناوال، که چند روز پیش منتشر شد، دربارهی دو فیلمنامهی ساختهنشده و آخرین فیلمِ کارنامهی بیضاییست: اعتراض و لبهی پرتگاه و وقتی همه خوابیم. این فیلم آخر احتمالاً ریشه در آن فیلمنامهی اعتراض دارد که روزگاری بیضایی دربارهی آذر شیوا نوشت؛ فیلمنامهای که به خواهش ستارهی سالهای دور سینمای ایران کنار گذاشتش تا شخصیتی شبیه او سالها بعد در وقتی همه خوابیم با تهیهکنندگانی روبهرو شود که برای چند ریال بیشتر حاضرند فیلم و آبرو و حیثیت و همهچیز را فدا کنند. قسمت اول پادکست کارناوال، که اسمش وقتی همه خوابیم: آذر شیوا، بهرام بیضایی و سهگانهی سینماست، فقط دربارهی آذر شیوا نیست؛ پادکست رادیو تراژدی پیشتر بهخوبی داستان او را روایت کرده بود. آنچه در قسمت اول آمده داستانِ داستانهاییست که گره خوردهاند بههم؛ کنار کشیدن آذر شیوا از سینمای ایران؛ نوشتن فیلمنامهی اعتراض و کنار گذاشتنش بهخواهش آذر شیوا؛ متوقف شدن تولید لبهی پرتگاه در آخرین لحظه و نوشتن فیلمنامهی وقتی همه خوابیم و ساختنش. فصلِ اول پادکست کارناوال روایتهایی دربارهی «هنر اعتراض» است. امیدوارم حوصله کنید و این قسمت را بشنوید و اگر بهنظرتان بیهوده و حوصلهسربر نرسید، شنیدنش را به دوستان و آشنایانتان هم توصیه کنید.
گوش کن فیلیپ نمونهی خوبیست برای توضیح این نکته که تماشاگران همیشه قرار نیست از فیلمی که میبینند جلو بزنند و پیش از آنکه فیلم تمام شود از همهچیز باخبر شوند و گاهی فیلمهایی را تماشا میکنند که هرچند همهچیزِ این فیلمها ظاهراً معلوم است امّا واقعاً همهچیز معلوم نیست و اصلیترین دلیل معلوم نبودنِ همهچیز این است که الکس راس پری از الگوهای سادهی رفتاری سرپیچی کرده و هر مسیرِ ازپیشرفتهای را که در در ذهن تماشاگران جا خوش کرده کنار زده تا به نتیجهای که تماشاگران میخواهند نرسد و قاعدتاً برای رسیدن به این نتیجهی تازه باید هر صحنهی پیشبینیپذیری را به گونهی دیگری تمام کرد و هر رابطهای را که در آستانهی ثبات است با تلنگری ویران کند و تازه بعد از این ویرانیست که میشود فهمید این شخصیّتها واقعاً آدمهایی نیستند که وانمود میکنند و همهچیز را نهایتاً دوباره باید ارزیابی کرد و اصلاً عجیب نیست که لغزندگی و فرّار بودنِ صحنهها و شخصیّتها و روابطشان تماشاگران را بهیاد فیلمهای جان کاساوتیس بیندازد که میگفت هیچ شخصیّتی را نباید کاملاً در کانون تمرکز نگه داشت و متوّقف کرد تا همهی جنبههای عاطفیاش آشکار شود و تماشاگران بعد از این به این فکر میکنند که ظاهراً پیش از آنکه فیلم شروع شود شخصیّتها برای فیلمساز به حرکت درآمدهاند و از قبل معلوم بوده که باید از پسِ ترکیبِ غریبِ حرصدرآر بودن و رقّتانگیز بودن و آزاردهنده بودن و عصبی بودن و آرام بودن و آسیبپذیر بودن و قلدر بودن برآیند تا سردرگمیشان در این سفری شهری بیپایان بیشتر به چشم بیاید و این همهی کاریست که فیلیپ لوئیس فریدمن در مواجهه با دیگران میکند و آسیبپذیریاش را در برابر زندگی در شهر پنهان نمیکند و فرقی هم ندارد که این دیگران دوستان سابق دوران دانشگاه باشند یا همخانهی این سالها که دستآخر عزمش را جزمِ کاری میکند که انجام دادنش سخت است ولی چارهای جز این ندارد و با کنار زدن خشم و مهرِ همزمانْ فیلیپِ بداخلاقِ بهانهگیرِ خودپسندِ ایرادگیرِ بیتوجّه به دیگران را در دلِ شهری رها میکند که فیلیپ پیشتر خیال کرده دیگر قرار نیست انرژی کاملی از آن بگیرد و فعلاً چارهای جز رفتن و ادامه دادنِ راهی ندارد که نمیداند به کجا میرسد.
ملکهی زمین را نمیشود بدون الیزابت ماس به یاد آورد؛ بدون ترکیب غریب عشق و نفرتی که در رفتارش هست؛ بدونِ سرمایی که در وجودش خانه کرده و البتّه جدّیتی که گاه و بیگاه جایش را به شوخطبعی میدهد. فقط او میتوانسته چنین نقشی را بازی کند؛ بین زمانها سرگردان باشد و کسی از ذهن پیچیدهاش سر درنیاورد. گاهی انگار خودش هم درست نمیداند که در لحظه دارد به چه چیزی فکر میکند و آنچه مایهی آزارش شده مربوط به زمان حال است یا ریشه در گذشته دارد؛ گذشتهای که دست برنمیدارد از سرش. ادامه دارد. زمانِ حالش امتدادِ گذشتهایست که لحظههایی از آنرا در زمان حال میبینیم؛ در چیزهایی که میخواهد به یاد بیاورد؛ یا میخواهد به یاد نیاورد و دنبال راهی است برای فرار از آنها. آنچه دارد نتیجهی همان گذشته است؛ زندگی و هنری که باید راهی برای ارائهاش پیدا کرد. بیرون آمدن از زیر سایهی پدری که هنرش را دیگران پسندیدهاند آسان نیست و هر بار فکر کردن به او یاد آوردن گذشتهایست که نمیشود از دستش خلاص شد. خلاصی از گذشته ممکن نیست و هیچ به یاد آوردنی هم واقعاً مایهی آسودگی خیال نمیشود. همهچیز بستگی دارد به خودش؛ به پذیرفتن یا نپذیرفتنِ آنچه هست. افسردگی آنطور که کاترین میگوید چیزی فراتر از یک مشکل است؛ بیماریایست که باید آنرا پذیرفت و به جستوجوی راهی برای کمرنگ کردنش برآمد. امّا جنون مرحلهی بالاتریست که شاید راهی برای درمانش پیدا نشود. هست بیآنکه کمرنگ شود. جنونِ کاترین است که ذهنش پیچیدهاش را پیچیدهتر میکند؛ همهی راهها را میبندد و قفلی به درهای بسته میزند که باز کردنش ممکن نباشد. برای فرار از جنون است که کاترین به آبوآتش میزند؛ فراموش میکند و به یاد میآورد. کنار آمدن و پذیرفتن البتّه کار آسانی نیست امّا وقتی پای جنون در میان باشد همهی ممکنها درجا بدل میشوند به ناممکن.
دفترچهی یادداشت معمولاً جزء جداییناپذیر زندگی نویسندههاست. هر نویسندهای قاعدتاً دفترچههای کوچک و بزرگی دارد که در طول سالها سیاهشان میکند. این دفترچهها گاهی دور انداخته میشوند. گاهی در کشوها میمانند تا بعدِ مرگ نویسنده بیرون بیایند و وارثان نویسنده منتشرشان کنند. گاهی هم کسی قدرشان را نمیداند و دور انداخته میشوند. گاهی هم نویسندهها خودشان دستبهکار میشوند و در یکی یا چندتا از کتابهایشان جایی برای این دفترچهها پیدا میکنند. خودشان اجازه میدهند خواننده دستنویسشان را بخواند. این است که چرکنویس نویسنده درجا بدل میشود به پاکنویس. حالا همهچیز در دسترس ماست. نویسنده/ مهندسهای کارکشتهی بینهایت جدی و حرفهای این کار را نمیکنند. نقشهی اولیه را پاره میکنند که دست کسی به آن نرسد. دفترچهها روانهی سطل آشغال میشوند یا در آتش میسوزند؛ چون کسی نباید از نسخههای قبلی خبر داشته باشد. اما جف دایر راه را در فاصلهی حاشیهها طی میکند. عمریست که این کار را میکند؛ چه وقتی از استاکرِتارکوفسکی مینویسد (منطقه)؛ چه وقتی با عکسها به تاریخ سر میزند (لحظهی جاری)، چه وقتی سراغ دی اچ لارنس میرود (از روی خشم محض). چه ایرادی دارد خواننده از راه باخبر باشد؟ همهچی قرار است دستآخر منتهی شود به پایان. ما باخبریم. ما راه افتادهایم تا به پایان برسیم و در این راه چشممان به کلکسیونریست که پایانهای مرغوب و قیمتی را جمع میکند. بهترینها را و کمیابترینها را. * فکر کردن به پایان میتواند روی کیفیت کار اثر بگذارد؛ در واقع میتواند روی همهچی اثر بگذارد. دایر مینویسد که یکبار از جان برجر پرسیده که چهطور ممکن است آدم همچه عمر طولانی خلاقانهای داشته باشد و در طول همهی سالهای زندگی بنویسد و منتشر کند. جواب برجر ظاهراً کوتاه بوده: هر کتابی ممکن است آخرین کتابی باشد که مینویسم. در این صورت نوشتن بدل میشود به راهی برای به تعویق انداختن آن روزی که نویسنده دیگر نخواهد یا نتواند یک کلمه هم روی کاغذ بیاورد؛ روزی که بهقول دایر، در کتاب آخرین روزهای راجر فدرر و پایانهای دیگر، در چنان افسردگی عمیقی فرو رود که نشود فرقش را با سعادت کامل تشخیص داد.
آنچه دستکم من به چشم نقطهی اتصال کرییر و کیارستمی میبینمش، آنچه این دو مکالمه را هم به پیوند میدهد، شوق روایتگری است؛ اشتیاق تجربههای تازهای که فقط از دل کتابها بیرون نمیآیند و ریشه در زندگی دارند. شوق کمنظیر کیارستمی به طلوع آفتاب و عکس گرفتن از درختها و درها و پنجرهها و پرندهها از جنس همان طرحهایی است که کرییر در سفرهایش میکشید. کیارستمی دوربینبهدست واقعیتی را ثبت میکرد که بعداً با واقعیتهای دیگر پیوندی برقرار کند و کرییر که در سفرها میانهای با عکاسی نداشت، با مداد و خودکار و رواننویس شروع به طراحیِ مردمانی میکرد که در کوچه و خیابان و بازار و پارکها بودند. عکسی از کیارستمی را به یاد ندارم که مردمان در آن حضور داشته باشند و طرحی از کرییر را به یاد ندارم که تصویری از مردمان نباشد. آنچه در این در دو شیوهی دیدن، در این دیدن و ثبت کردن، مشترک به نظر میرسد همان چیزی است که نامش را تجربه گذاشتهاند. مهم نیست که آفتاب تازه دارد طلوع میکند یا دم غروب است، از خانه بیرون میزنی و در راه درختها را میبینی، در راه پرندهها را میبینی، در راه مردمان کوچه و خیابان را میبینی و به خانه که برمیگردی داستان تازهای در ذهن داری؛ داستانی که آن پرندهها و آن درختها و آن مردمان دیگر را کنار زده و جایی برای خودش پیدا کرده؛ داستانی که مینویسیاش؛ داستانی که میسازیاش. فیلم کوتاهی دربارهی دیگران برای من داستان همین داستانهاست.
از مؤخرهی کتاب فیلم کوتاهی دربارهی دیگران [ویراست دوم]، انتشارات گیلگمش، ۱۴۰۲