کتاب را نوازش کنید با انگشت‌تان

شاید شما هم آن فیلم کوتاهِ کوتاه را دیده باشید که روز مرگ اُمبرتو اکو در سایت‌های روزنامه‌های جهانی منتشر شد؛ پیرمردی که آهسته دری را باز می‌کند و پا می‌گذارد به اتاقی که پیش از همه ردیف کتاب‌ها را در آن می‌بینیم و هرچه می‌رود ردیف کتاب‌ها بیش‌تر و بیش‌تر می‌شوند و هرچه پیش‌تر می‌رود باز هم کتاب‌ها ادامه دارند و بعد به دری می‌رسد و در را که باز می‌کند باز به اتاقی دیگر می‌رسد و باز کتاب‌ها ردیف به ردیف در طبقه‌ها نشسته‌اند و اُمبرتو اکو از کنار کتاب‌هایی که تمامی ندارند می‌گذرد و دست‌آخر می‌رسد به ردیفی که دنبالش می‌گشته و کتابی را برمی‌دارد و باز می‌کند و برگه‌ای از لای کتاب برمی‌دارد و دوباره راه رفته را برمی‌گردد. خوب معلوم است کتاب‌ها با نظم و ترتیب خاصی چیده شده‌اند و خوب معلوم است از اولش هم می‌دانسته آن برگه‌ی کاغذ را لای کدام کتاب گذاشته بوده و این اولین فرق اکو با همه‌ی ماست که فکر می‌کنیم کتاب‌خوان‌هایی حرفه‌ای هستیم.
هیچ بعید نیست با دیدن انبوه کتاب‌های اکو در کتاب‌خانه‌ی عظیمش همان سئوال همیشگی را بپرسیم که واقعاً همه‌ی این کتاب‌ها را خوانده بود؟ جوابش می‌تواند همان شوخی‌ای باشد که سال‌ها پیش اکو در مصاحبه‌ای به یک خبرنگار گفته بود: «نه؛ یکی در میان خوانده‌ام.» اما جواب درست‌ این است که حتماً همه را خوانده بود؛ چون کارش اول خواندن بود و بعد نوشتن و هیچ‌کس بدون خواندن نویسنده نمی‌شود، مگر این‌که دیگران را گول بزند و طوری وانمود کند که انگار کلمه‌ها از آسمان روی سرش می‌ریزند و کافی‌ست دست راست یا چپش را ببرد بالا و کلمه‌ها از نوک انگشت اشاره‌اش وارد تنش شوند و بعد از جاری شدن در خون به مغزش برسند و دوباره به نوک انگشتانش برگردند و روی کاغذ بیایند. بااین‌همه برای اکو مسأله چیزی فراتر از این است: خودِ کتاب، شیئی به‌نام کتاب، چیزی که می‌شود لمسش کرد؛ حسّش کرد.
سال‌ها پیش فرانسوآ تروفو در نامه‌ای به دوست فیلم‌نامه‌نویسش ژان گروئو نوشته بود: «انگشت‌تان را بکشید روی جلدِ کتاب. آرام‌آرام کتاب را نوازش کنید با انگشت‌تان.» این کاری‌ست که اکو هم در همه‌ی سال‌های زندگی‌اش کرده‌. کتاب فقط برای خواندن نیست، برای لمس کردن و حس کردن هم هست، وگرنه این روزها در آیفون و آی‌پد هر کسی می‌شود کلّی کتاب الکترونیک پیدا کرد که معمولاً هیچ‌وقت خوانده نمی‌شوند. بعید است کسی که در ایستگاه هفت‌تیر متروِ تهران سوار قطار پُر از آدمی می‌شود که جای نفس کشیدن هم ندارد کتابی از کیفش بیرون بیاورد و شروع به خواندن کند. ممکن است آیفونش را از جیبش بیرون بیاورد و در کانال‌های تلگرامی که هر روز عضوشان شده دنبال نوشته‌ای خواندنی بگردد که سرگرمش کند ولی بعید است سری به کتاب‌هایی بزند که در گوشی‌اش جا خوش کرده‌اند.
هیچ‌کس ظاهراً نباید مخالف تغییر شکل کتاب‌ها باشد؛ اکو و ژان‌کلود کاری‌یر در آن مکالمه‌ی بلندبالای‌شان به این اشاره می‌کنند که روزگاری کتاب‌ها را روی پاپیروس می‌نوشته‌اند و سال‌ها بعد چیزی به‌نام کاغذ پدید آمده و حالا نوبت تبلت‌ها و کتاب‌خوان‌های الکترونیک است. اما تکلیف شکل کتاب چه می‌شود؟ لمس کردن کتاب؟ حس کردن کتاب؟ راه‌حلِ کتاب‌خوان‌های الکترونیک شبیه کردن دستگاه به کتاب واقعی‌ست. صفحه‌ی کتاب الکترونیک تا جایی که ممکن است شبیه کتاب کاغذی باشد. صفحه‌اش سفید نباشد؛ آن‌قدر برق نزند که معلوم شود کتابی پیش روی‌مان نیست و اگر کسی دوست دارد گوشه‌ی کتابی که می‌خواند چیزی بنویسد این‌جا هم فرصتی برای این کار فراهم است.
اُمبرتو اکو را هیچ‌وقت از نزدیک ندیدم اما سال‌ها پیش فرصتی پیدا شد که چند ساعتی را در جوار ژان‌کلود کاری‌یر بگذرانم و مکالمه‌ای نسبتاً بلندبالا با او بکنم که سال ۹۲ در قالب کتابی به ‌نام فیلم کوتاهی درباره‌ی دیگران منتشر شد. آن روز که با دوستانم پا به آپارتمانی در مجتمع پارک‌پرنس تهران گذاشتم ژان‌کلود کاری‌یر، که چیزی کم از فرزانگانِ حکایت‌های قدیم ندارد، ده، دوازده کتاب را چیده بود روی میز ناهارخوری و کاغذهای کوچکی را لابه‌لای کتاب‌ها گذاشته بود.
یکی از کتاب‌ها قدیمی‌تر از بقیه بود و کاغذهای بیش‌تری لابه‌لایش گذاشته بودند و کنجکاوی‌ام گل کرد و از کاری‌یر پرسیدم آن کتاب مال چند سال پیش است و کاری‌یر همان‌طور که ریش سفیدش را می‌خاراند گفت نیمه‌ی اول قرن نوزدهم. آن روزها اوایل قرن بیست‌ویکم بود و آن کتاب جلدچرمی قدیمی واقعاً شگفت‌انگیز به‌نظر می‌رسید. بعدِ این‌همه سال حسرتم این است که تا پایان آن مکالمه از کاری‌یر نپرسیدم اسمِ آن کتاب چیست و چه‌کسی آن را نوشته؟ ویکتور هوگو؟ ژرژ ساند؟ الکساندر دوما؟ آلفرد دو موسه؟ اوژن سو؟
هرکسی ممکن است از کتابی رهایی نداشته باشد و برای من سال‌هاست رهایی از آن کتاب ممکن نیست.

نه با تو، نه بی تو

ـــ این یادداشت فردای اولین نمایش «ناگهان درخت» در جشنواره نوشته شده. ـــ


پیش از این، در پیشواز پیش از نیمه‌شب، نوشته بود «میکل‌آنژ در پیه‌تا می‌گفت که زمان آن چیزی‌ست که منِ هنرمند می‌سازم»؛ نه آن زمانی که به چشم دیگران می‌آید؛ یا زمانی که دیگران حس می‌کنند. و ناگهان درخت درست درباره‌ی همان چیزی‌ست که هنرمند ساخته؛ درباره‌ی زمانِ ازدست‌رفته و زمانِ بازیافته؛ درباره‌ی فاصله‌ی ازدست‌رفتن و بازیافتن.
آن‌چه به یاد می‌آوریم، آن‌چه گاه و بی‌گاه در گوشه‌ی ذهن بیدار می‌شود، همیشه خواسته‌ی آدمی نیست که ناگهان خود را روبه‌روی چیزی از گذشته‌ای می‌بیند که دسترسی به آن ممکن نیست. گذشته را به یاد‌ آوردن و به گذشته فکر کردن یکی نیستند. در اولی اراده‌ی آدمی بی‌تأثیر است و دومی بستگی تام‌وتمامی به اراده‌‌اش دارد؛ اوست که گذشته را طلب می‌کند و در حسرت رسیدن به آن گذشته به آب‌ و آتش می‌زند.
اما فرهادِ ناگهان درخت، مردی که هر کاری می‌کند که هیچ کاری نکند، به گذشته فکر نمی‌کند، گذشته در وجودش مانده است؛ هرچه دارد از آن گذشته‌ای‌ست که ناگهان قطع شده؛ گذشته‌ای که با وقفه‌ای ناگهانی به چیزی با کیفیتی غریب بدل شده است. همین است که گذشته را مدام و بی‌وقفه به یاد می‌آورد؛ چرا که فرهاد اصلاً بخشی از همان گذشته‌‌ای‌ست که حالا چیز زیادی از آن نمانده و چاره‌ای ندارد جز این‌که برای شناختن دوباره‌ی خود، برای سر درآوردن از این‌که چرا در همه‌ی این سال‌ها هر کاری کرده که هیچ کاری نکند، برای گفتن این‌که چرا هیچ‌وقت چیزی نگفته، برای روشن کردن این‌که چرا همیشه همه‌چیز را از دست داده، آن گذشته‌ی سپری‌شده را، یا زمان ازدست‌رفته را، با همه‌ی مختصاتش، احضار کند.
در این گذشته کودکی مهم‌ترین سال‌های زندگی‌ست؛ سال‌های خواندن کتاب‌های درسی و همه‌چیزِ این کتاب‌ها را باور کردن؛ سال‌های کنار نیامدن با بچه‌های مدرسه و دل ندادن به درس و مشق و آن زندان کوچکی که نامش را گذاشته‌اند مدرسه؛ سال‌های کشف کتاب‌هایی که نشانی از درس و مشق ندارند؛ و مهم‌تر از این‌ها سال‌های کشف حقیقتی به نام دوست داشتن دیگری و ناکامی در این دوست داشتن.
سوزانِ سال‌های کودکی فرهاد، که نامش واقعاً سوزان است و سوسن نیست، خوب می‌داند این پسری را که هر کاری می‌کند که هیچ کاری نکند، دست بیندازد. این ناکامی‌ای‌ست که در همه‌ی سال‌های بعد هم به چشم می‌آید؛ چرا که وقتی یکی را دوست می‌داری و این دوست داشتن را به زبان می‌آوری، یا نشان می‌دهی، ممکن است جدی‌ات نگیرد و راهی اگر هست، سکوت است و چیزی نگفتن و اشاره به چیزی نکردن.


بااین‌همه آن‌چه در این زمانِ ازدست‌رفته بیش از هر چیز به چشم می‌آید، حضور پُررنگ مادر است. بدون مادر گذشته‌ای در کار نیست و آن گذشته‌ی دیگر، آن روزهای کسالت‌بار زندان و سئوال‌وجواب‌های حوصله‌سربر و بی‌نتیجه‌‌ای را که مدام تکرار می‌شوند، فقط به امید دیدن دوباره‌ی مادر می‌شود تحمل کرد. سال‌های کودکی فرهاد هم به‌خاطر است که در یاد مانده‌اند. از پدر فقط تصویری مانده که کامل نیست؛ همان کفش‌هایی که پیش از این هم وقتی صدای‌شان می‌آمده، فرهاد را می‌ترسانده و این ترس درست نقطه‌ی مقابل آن محبت و آرامشی‌ست که مادر نثار فرهاد می‌کرده.
تاب آوردن جایی که چیزی از گذشته‌اش نمی‌دانیم و تاب آوردن آدم‌هایی که از گذشته‌شان بی‌خبریم آسان نیست. آن‌چه ما را به جاها و آدم‌ها پیوند می‌زند، گذشته‌ای است که به یادش نمی‌آوریم؛ چرا که در یاد ما هست و به بودنش ادامه می‌دهد. مشکل فرهادِ ناگهان درخت، گرفتاری بزرگش که ظاهراً خلاصی از آن ممکن نیست، همین گسستگی‌ای‌ست که زندگی‌اش را دوتکّه کرده و زندگی به‌جای آن‌که مسیر طبیعی‌‌اش را ادامه دهد، ناگهان به چیزی برخورده که جایش آن‌جا نیست؛ مثل این‌که دو نفر سوار ماشین در ساحل برانند و ناگهان درختی تنومند پیش روی‌شان سبز شود؛ درختی که انگار آن‌جا بوده تا سدِ راه این ماشین و مسافرانش شود. جای چنان درختی در ساحل نیست و ماجرای بازداشت فرهاد هم که سال‌هایی از عمرش را هدر می‌دهد درست مثل همین درختی‌ست که ناگهان، جایی که نباید، پیدا می‌شود؛ درختی که خبر از گذشته‌ای ازدست‌رفته می‌دهد؛ خاطراتی که هیچ‌وقت هیچ‌چیز درباره‌شان ندانسته‌ایم.

صدایم را می‌شنوید؟

سیاست‌مدارها ناامیدکننده‌اند و فقط گِرِتا تونبرگ نیست که با دیدن سخنرانی‌های کوتاه و بلندشان فکر می‌کند تا این سیاست‌مدارها روی صندلی‌های‌شان نشسته‌اند و به‌جای رسیدگی به آب‌وهوا و گرمایش زمین و جنگل‌هایی که هر روز آتش می‌گیرند و دریاچه‌هایی که خشک می‌شوند و حیواناتی که روزبه‌روز کم‌‌تر می‌شوند، به چیزهای دیگری فکر می‌کنند اتفاق بهتری نمی‌افتد و دنیا جای بهتری برای زندگی نمی‌شود؛ حتماً خیلی‌های دیگر هم به همین نتیجه رسیده‌اند اما خیال می‌کنند گفتنش فایده‌ای ندارد. روزی که گرتای هشت نُه ساله آن مستندی را با هم‌کلاسی‌هایش دید و فهمید زمین روزبه‌روز دارد گرم و گرم‌تر می‌شود و خیلی از موجودات زنده به‌خاطر همین گرما دارند تلف می‌شوند حالش بد شد و احتمالاً خیلی‌ها حالِ بدش را گذاشتند پای سندروم آسپرگر و شروع کردند به دست انداختنش که خیلی هم جای نگرانی نیست؛ مثل همان سیاست‌مدارهایی که صدای‌شان را اوایل فیلمِ من گرتا هستم می‌شنویم و با شوخی‌های بی‌مزه‌شان سعی می‌کنند گرمایش زمین را به دست فراموشی بسپارند و این‌طور می‌گویند که یکی دو درجه گرم شدن زمین چیز بدی نیست؛ به‌خصوص برای کشورهایی مثل کانادا و روسیه که آدم‌ها به‌خاطر هوای سرد چاره‌ای ندارند جز پوشیدن لباس‌های گرم‌. شوخی بی‌مزه‌ای‌ست و شنیدنش آن ناامیدی اولیه را دوچندان می‌کند.
آن سه‌سالی که گرتا در خانه ماند و با کسی جز پدر و مادر و خواهر و البته سگ‌هایش حرف نزد احتمالاً به چشم خیلی‌ها نشانه‌ی دیگری‌ست از سندرم آسپرگر؛ چون آسپرگر نوعی اختلال رشد عصبی‌ و شکل ملایمی از اوتیسم است و این‌طور که می‌گویند آدمی که مبتلا به این سندرم باشد علاقه‌ی عجیبی به چیزهایی پیدا می‌کند که دیگران ممکن است رغبتی به آن نشان ندهند و ممکن است تمرکزش روی همین چیزها باشد و هرچه درباره‌ی این چیزها پیدا می‌کند بخواند و جست‌وجو کند و فقط درباره‌ی همین چیزها حرف بزند. گرتا تونبرگ هم آن سه سال را ظاهراً با فکر کردن به مسئله‌ی آب‌وهوا گذراند؛ به این‌که چرا کسی فکری به حال گرمایش زمین نمی‌کند و چرا کسی حواسش نیست که زمین کم‌کم دارد از دست می‌رود؛ چون هرچه گرم‌تر بشود فقط درخت‌ها و حیوانات نیستند که از دست می‌روند، آدم‌های بیش‌تری هم می‌میرند؛ مثل مرگ‌های مکرری که در تابستان‌های توکیو اتفاق می‌افتد؛ مثل همه‌ی مرگ‌هایی که نتیجه‌ی همان یکی دو درجه گرم‌تر شدنِ زمین است.
همین چیزها گرتا تونبرگ را به نوجوانی بدل کرد که شبیه هم‌سن‌وسال‌هایش نبود و حقیقت این بود که وقعاً شبیه آن‌ها نبود؛ چون چندسال قبل هم‌‌کلاسی‌هایش شروع کرده بودند به دست‌انداختنش، شروع کرده بودند به مسخره کردنش و هیچ‌کس به هیچ مهمانی‌ای، به هیچ جشن تولدی دعوتش نکرده بود و بهانه‌شان هم این بود که گرتا خیلی آرام است و در خودش فرو می‌رود و بچه‌ها نباید این‌قدر فکر کنند و حرف‌های بزرگ‌ترها را بزنند و ادای آدم‌بزرگ‌ها را درآورند. از روزی که فهمید می‌شود در مصرف برق صرفه‌جویی کرد با پدر و مادرش کلنجار رفت و راضی‌شان کرد که چراغ‌های کم‌تری را روشن کنند و کم‌کم با این حقیقت کنار آمدند که دخترشان قرار نیست همان غذایی را بخورد که پدر و مادرها اصرار می‌کنند. بزرگ‌ترها فکر می‌کنند بچه اگر گوشت و مرغ نخورد کم‌جان می‌شود و اگر ماست و پنیر و شیر را هر روز به خوردش ندهند بیمار می‌شود و پوکی استخوان می‌گیرد، اما گرتا آن‌قدر پافشاری کرد که قبول کردند می‌شود گیاه‌خوار بود یا اصلاً باید گیاه‌خوار بود و از خوردن گوشت و لبنیات حذر کرد؛ همان‌طور که کم‌کم پدر و مادرش را راضی کرد علاقه‌ای به سفر با هواپیما ندارد؛ چون سوخت هواپیماها تأثیر زیادی روی آلودگی هوا دارد و بهتر است آدم از چیزهایی استفاده کند که یا ضرری به محیط زیست نزنند و آب‌وهوا را از این‌که هست خراب‌تر نکنند، یا اصلاً برود سراغ چیزهایی که هیچ ضرری ندارند. برای همین سواری خانوادگی‌شان را عوض کردند و یکی از این سواری‌های قابل شارژ را خریدند که خبری از بنزین و دی‌اکسید کربن و چیزهایی مثل این‌ها نباشد.
سیاست‌مدارها، همین‌هایی که به چشم گرتا تونبرگ و خیلی‌های دیگر ناامیدکننده‌اند، وقتی اسم و تصویر و حرف‌هایش را می‌بینند تُرش می‌‌کنند؛ خیلی هم مهم نیست کجای دنیا زندگی می‌کنند؛ همان‌طور که دونالد ترامپ در سخنرانی‌هایش با لحنی که هم بوی طعنه می‌داد و هم تحقیرْ از گرتا می‌گفت و تا مطمئن نمی‌شد که هوادارانش به این دختر نوجوان می‌خندند و مسخره‌اش می‌کنند دست برنمی‌داشت، ولادیمیر پوتین هم با لحنی که عصبانیت در آن پیدا بود می‌گفت یکی باید به این دختر بگوید که دنیای مدرن جای این حرف‌ها نیست و دنیا روزبه‌روز دارد بزرگ و بزرگ‌‌تر می‌شود و چیزهایی از دست می‌روند تا چیزهای دیگری به دست بیایند و اصلاً دختری مثل او بهتر است برود سروقت درس‌ومشقش و سروکله‌اش مدام در این کنفرانس و آن کنفرانس جهانی پیدا نشود.
همین است. مشکل احتمالاً همین است که کنفرانس‌‌های جهانی جای آدم‌بزرگ‌هاست؛ جای آن‌ها که مشهورند به سیاست‌مدار بودن و خود را مالک زمین و آدم‌ها و هر چه روی زمین است می‌دانند. کنفرانس‌های جهانی درباره‌ی محیط زیست و مسئله‌ی آب‌وهوا معمولاً وقت تلف کردنند و گرتا هم در همان اولین کنفرانس‌هایی که شرکت می‌کند می‌بیند که هرچند همه می‌خواهند با او عکس یادگاری بگیرند و جلو دوربین لبخند بزنند و هرچند دعوتش می‌کنند که آن بالا نوشته‌اش را بخواند و به نمایندگی از همه‌ی هم‌سن‌وسال‌هایش اعتراضش را با صدای بلند اعلام کند و هرچند حرف‌هایش که تمام می‌شود برایش کفِ مرتب می‌زنند، وقتی از پله‌ها پایین می‌آید و روی یکی از صندلی‌ها می‌نشیند، همه‌چیز انگار دوباره به شکل سابق برمی‌گردد و همه‌ی بحث در مجلس اتحادیه‌ی اروپا این است که کشورهای عضوْ سیفون‌های توالت را یک‌جور تولید کنند و این برای گرتا آن‌قدر ناامیدکننده است که گوشی ترجمه‌ی هم‌زمان را برمی‌دارد و دوباره می‌شود همان دختر غم‌زده‌ای که دیگران می‌گویند.
در مجمع جهانی اقتصاد می‌گوید دنیا خانه‌ی ماست و این خانه آتش گرفته؛ چون همان سیاست‌مدارهای ناامیدکننده، همان‌ها که روبه‌رویش نشسته‌اند و خیلی‌های‌شان حتا به حرفش گوش نمی‌دهند و سرشان به تلفن‌های همراه‌شان گرم است، باعث‌وبانی این آتشی هستند که به جان خانه‌ها افتاده. حرفش را گوش نمی‌دهند و طوری وانمود می‌کنند که انگار کارهای مهم‌تری دارند و انگار دنیا اگر رو به ویرانی برود کسب‌وکار آن‌ها همین‌قدر پررونق می‌ماند. در مجلس اتحادیه‌ی اروپا که حرف‌هایی شبیه این‌ها را می‌زند باز همه سرشان به کار خودشان گرم است. فقط همان لحظه‌ای که سخنرانی گرتا تمام می‌شود لطف می‌کنند و سرشان را می‌آورند بالا و به افتخار نوجوانی که نگران آب‌وهوا و محیط زیست است کف می‌زنند.


دنیا جای ناامیدکننده‌ای‌ست ظاهراً؛ درست مثل همین سیاست‌مدارها و همین است که وقتی گرتا تونبرگ را دعوت می‌کنند به سازمان ملل، خطر سفری دریایی را به جان می‌خرد و سوار قایقی می‌شود که با انرژی خورشیدی کار می‌کند و توربین‌هایش زیر آب هستند و این‌طوری خودش را از بریتانیا به نیویورک می‌رساند؛ جایی که جمعیت عظیمی از مردم چشم‌به‌راهش هستند و برایش دست تکان می‌دهند و به بودنش افتخار می‌کنند و می‌گویند او را به چشم الگو، به چشم رهبر جنبشی برای نجات دنیا می‌بینند. اما این‌ها چه فایده‌ای دارد وقتی سیاست‌مدارها کارِ خودشان را می‌‌کنند و راه خودشان را می‌روند؟ می‌شود به صحنه‌ای برگشت که گرتا پشت تریبون مجلس بریتانیا ایستاده و اول از همه می‌گوید میکروفن روشن است؟ صدایم را می‌شنوید؟ همه می‌گویند بله. می‌گوید انگلیسی را درست حرف می‌زنم؟ می‌گویند بله. شروع می‌کند به حرف زدن و همه‌ی چیزهایی را که علم در این سال‌ها ثابت کرده یادآوری می‌کند. اما ظاهراً میکروفن‌ها خاموشند و هیچ‌کس صدای گرتا را نمی‌شنود. مهم نیست؛ او هنوز به تحصن‌های هفتگی‌اش ادامه می‌دهد. بالاخره روزی صدایش به گوش سیاست‌مدارها می‌رسد.