تصور کن پایانش چگونه خواهد بود…

شاید برای شما هم پیش آمده باشد، یا شاید بهتر است بنویسم امیدوارم برای شما پیش نیامده باشد که عصرِ یک روز معمولی اردیبهشتی که بی‌حوصلگی مثل خیلی وقت‌های دیگر به سراغ‌تان آمده، از حرف‌های دوستی که روبه‌روی‌تان نشسته بفهمید که دوستِ دیگری حقیقتِ ماجرایی را برای‌تان تعریف نکرده و لابد به خیال خودش خواسته رعایت‌تان را بکند و درست در همچه لحظه‌ای شاید احساس کنید چیزی به پایان رسیده و همه‌چی را باخته‌اید. ‌چی را باخته‌اید؟ شاید دست‌کم در آن لحظه فکر کنید همه‌چی را و شاید از دیدِ آن‌که چیزی را برای‌تان تعریف نکرده هیچ‌چی را.
پس شاید همه‌چی بستگی دارد به این‌که شما دقیقاً کجا ایستاده‌اید و آن‌جا که ایستاده‌اید دست‌کم در آن لحظه می‌تواند پایان چیزی باشد که خودتان هم درست نمی‌دانید چیست، اما آن‌قدر می‌دانید که چیزی به پایان رسیده. چی به پایان رسیده؟ شاید مثلاً آن دوستی، حتی اگر پایان رسمی‌اش را به زبان نیاورید و ترجیح‌تان این باشد که در جواب پیام‌هایی که بانمک نیستند، سکوت کنید و آیفون‌تان را کنار بگذارید و از جا بلند شوید و از پنجره‌ی اتاق‌تان نگاهی به کوچه بیندازید که آن ساعتِ روز به شکل عجیبی خلوت است و صدای بوق هیچ ماشینی به گوش نمی‌رسد. در واقع این شمایید که دارید لحظه‌ی پایان را انتخاب می‌کنید؛ چون «داستان‌ها شروع و پایان ندارند؛ ماییم که لحظه‌ای از زندگی را انتخاب می‌کنیم و از آن‌جا چشم به گذشته یا آینده می‌دوزیم.»، یا دست‌کم این چیزی‌‌ست که گراهام گرین در اولین سطرهای شاهکارش پایان یک پیوند نوشته.
درست در همین لحظه‌ای که اسمش را پایان گذاشته‌اند لحظه‌ی شروع را به یاد می‌آورید، مرورش می‌کنید، به عقب نگاه می‌کنید و لحظه‌هایی از گذشته به شکل پراکنده‌ای در برابر چشم‌تان جان می‌گیرند. حس می‌کنید این لحظه مدام کش می‌آید و خلاصی از آن ممکن نیست و لحظه‌ای که اسمش را حالِ حاضر گذاشته‌اند حالا طولانی‌تر از قبل به‌نظر می‌رسد؛ حتی طولانی‌تر از لحظه‌ای قبل که هنوز نگاهی به عقب نینداخته بودید؛ این لحظه‌ای‌ست که انگار در برابر رسیدن به نقطه‌ی پایان مقاومت می‌کند، از لحظه‌های گذشته کمک می‌گیرد، این لحظه‌ها را به‌هم وصل می‌کند و از آن‌جا که حافظه به‌قولی پُر از شکاف است، هیچ اعتنایی به تقویم و تاریخ ندارد؛ درست برعکسِ خیلی از ما که دست‌کم روزی یک‌بار سری به تقویم تلفن‌مان می‌زنیم و روزهای مانده‌ی هر ماه و ماه‌های مانده‌ی هر سال را مرور می‌کنیم و بعید است هیچ‌وقت به روزهای رفته و ماه‌های رفته سر بزنیم، اما در لحظه‌‌ای که اسمش را پایان گذاشته‌اند همه‌چی به شکلِ غیرتقویمی به یاد می‌آید؛ همه‌چی فقط به یاد می‌آید، یاد است که می‌آید.
پس این‌طور به‌نظر می‌رسد که همه‌چیز برمی‌گردد به پایان؛ به آن «آخر و انتها و نهایت و کرانه‌ی هرچیز»، به آن «غایت و کران و عاقبت و فرجام»، به آن «سرانجام و منتها و خاتمه»‌ای که در لغت‌نامه‌ها نوشته‌اند؛ به آن «بخش پایانیِ چیزی؛ مخصوصاً یک دوره‌ی زمانی» که تأکیدش بر زمان تکلیفِ همه‌چی را روشن می‌کند؛ زمانی که لحظه‌ی شروعش، خبر از پایانی حتمی می‌دهد. هر چیزی که شروع می‌شود حتماً روزی و لحظه‌ای به نقطه‌ی پایان می‌رسد، حتی اگر آن‌گونه که یوجین اونیل در ماهی برای یک ملعون نوشته چیزی به اسمِ زمان حال یا آینده وجود نداشته باشد و فقط چیزی به اسمِ گذشته پیوسته تکرار شود.
پس شاید آن دو سطرِ شعرِ لوییز گلوک را که افتتاحیه‌ی آخرین روزهای راجر فدرر و پایان‌های دیگر، کتاب تازه‌ی جِف دایِر، است باید جدی‌تر گرفت:
اگر شروعش به این سختی باشد،
تصور کن پایانش چگونه خواهد بود…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *