تا همین چند سال پیش که در خانهی دیگری زندگی میکردم، کاغذی به گوشهی کتابخانهام چسبانده بودم که رویش نوشته بود «بیماری خیانتِ تن است به بیمار.» و آنقدر یادم میآید که این جمله را دقیقاً نه از روی کتاب بیماریِ هَوی کَرِل که از روی حافظه نوشتهام. حتماً بعد از خواندن این کتاب بوده. شاید هم بعد از خواندن دو کتاب سوزان سانتاگ دربارهی بیماری؛ روزهایی که فکر میکردم اگر ده دوازده سال قبل این کتابها را دم دست داشتم دورهی بیماریام آسانتر میگذشت.
آخر تابستان ۱۳۸۲ درد عجیبی کمکم از پای راستم شروع شد و دو روز بعد رسید به پای چپ. به هفته نکشید هر دو پا از کار افتاد و بیستوچند روزی را در چهار بیمارستان گذراندم. بالاخره چارهای پیدا شد و درد به خواب زمستانی رفت و شش سال بعد دوباره بیدار شد. باز هم در تابستان. از آن تابستان تا حالا هرچه دربارهی بیماری پیدا کردهام خواندهام. تقریباً هیچکدامشان ربطی به بیماری خودم نداشتهاند؛ همه دربارهی بیماری بودهاند؛ بیماری به معنای کلیاش؛ همان چیزی که کرل اسمش را گذاشته خیانتِ تن.
آدم یکروز که از خواب بیدار میشود میبیند تن خودش را نمیشناسد. میبیند دردی در وجودش خانه کرده که غریبه است. و خیال میکنم این را از قول سوزان سانتاگ خواندهام که معمولاً آدم تا دچار چیزی نشده به آن چیز توجه نمیکند. عاشق که میشود دوروبرش را پر از چیزهایی دربارهی عشق میکند. ممکن است برود کتابفروشی و کتابهایی را که عشق روی جلدشان نوشته بخرد. اما بیمار شدن فرق دارد؛ معمولاً انگیزهی آدم را از بین میبرد و خستگیاش به تن آدم میماند. حتی بعدِ بیماری و بازگشت سلامتیای که ممکن است کامل هم نباشد، شاید نخواهد دربارهی بیماری چیزی بخواند.
اما هر قاعدهای استثنایی دارد، یا باید داشته باشد. سانتاگ درست بعدِ اینکه فهمید سرطان گرفته تصمیم گرفت با بیماریاش روبهرو شود. فکر کرد باید به بیماریاش فکر کند؛ اینکه بهقول خودش در دنیای یک بیمار حقیقتاً چه میگذرد؟ سعی کرد موقعیت خودش را ثبت کند. پروندهی کتاب دربارهی عکاسی را که داشت مینوشت موقتاً بست و رفت سروقت کتاب تازهای که اسمش شد بیماری بهمثابه استعاره؛ چون با خودش خیال میکرد دربارهی عکاسی فرار از بیماریست و نادیده گرفتنش. باید آنقدر در چشمان بیماری خیره شد که از رو برود. بیماری بهمثابه استعاره را که تمام کرد آمادهی هر چیزی بود. حتی اگر قرار بود فردایش بمیرد، بیماری را روی کاغذ آورده بود. و مهمتر از آن؛ در چشمهایش خیره شده بود.
*
گاسپار نوئه هم همین کار را کرد، اما به شیوهی خودش؛ همانطور که هر کسی به شیوهی خودش با همهچیز روبهرو میشود، یا با همهچیز کنار میآید. برای همه عجیب بود که هیچ آسیب جدیای به مغز نوئه وارد نشده. در واقع به نظر میرسید، دستکم به معنای لفظبهلفظِ این تعبیرْ خطر از بیخ گوشش گذشته و حالا حالاها زنده میماند. دو ماه اقامت در بیمارستان و زندگی در سایهی پزشکان و پرستارانی که صبح تا شب مشغول رسیدگی بودند، حالش را بهتر کرد و همینکه پایش به خانه رسید، تماشای فیلمهای کنجی میزوگوچی را شروع کرد و شش ماهی را که باید در خانه استراحت میکرد، با فیلمهای ژاپنی گذراند. احتمالاً فقط میزوگوچی ندید؛ اُزو هم دید؛ کوروساوا هم دید. و این احتمال بعدِ دیدن گرداب پررنگتر میشود؛ چون وقتی قرار است دور تصویر و مفهوم خانواده بچرخیم، آنطور که صفی یزدانیان در عکس دستهجمعی با پدرخوانده نوشته، نمیشود اُزو را به یاد نیاورد که کارش با این مفهوم هزارتوی آسان و سخت مخصوص خودش است و خوب میداند داستان خانواده و فرو ریختنش را چهطور تعریف کند که شبیه هیچ داستان دیگر و هیچ خانوادهی دیگر و هیچ فرو ریختن دیگری نباشد.
سلام.
چه صفحه و سایتی… دستمریزاد!
هر نظر و نقدی که تو این صفحه میخونم من به رو به دیدن فیلمی و خوندن کتابی هدایت میکنه… و چه عالی…
برای تمام عمر کافیست.
ممنونم.