روزهای بیعیبونقصِ ویم وندرس داستان مردیست در توکیو که روزها را با شستوشو و تمیزکاری دستشوییهای عمومی میگذراند و شبها پیش از آنکه بخوابد کتاب میخواند. سالها پیش وندرس گفته بود سینما برایش پیش از اُزو وجود نداشته و حالا، در هفتاد و چند سالگی، در سرزمینِ اُزو روزمرگیهای مردی را بهدقت تصویر میکند که ظاهراً هیچ اتفاق عجیبی در زندگیاش نمیافتد و صاحب یک زندگی معمولیست. نکته همین است، یا دستکم اینطور به نظر میرسد که همین روزمرگی منبع اصلی زندگیست؛ نظم و روالی که هر آدمی برای خودش در نظر میگیرد و همهچیز را با چنان دقتی پیش میبرد که انگار مشغول انجام مهمترین کار دنیاست. اما چه نیازی به کلمهی انگار است؟ اگر در آن لحظه باورش این است که دارد مهمترین کار دنیا را میکند، پس حتماً تمیز کردن دستشویی عمومی و برق انداختنش مهمترین کار دنیاست. همهی این کارها را میکند که با خیال آسوده به خلوت خودش برسد و اتفاقاً باید این نکته را هم همینجا نوشت که هیرایاما اصلاً آدمی منزوی نیست، آدمیست که میخواهد مجموعهی شخصیاش را کامل کند، کتابهایی را که دوست میدارد بخواند و غذاهای موردعلاقهاش را بخورد. هر روز عکس میگیرد و بهترین عکسها را جدا میکند و نگه میدارد. آسمانِ آبی را نگاه میکند و لبخند بخش جداییناپذیر صورتش است. حتی در چنین زندگی منظم و دقیقی هم ممکن است لحظههایی پیش بیاید که همهچیز تغییر کند؛ لحظهای که خوشیها و ناخوشیها یکی میشوند و اشک و خنده از پیِ هم میآیند. عجیب است، اما این دقیقاً همان چیزیست که در روزهای بیعیبونقص میافتد.
فعلاً همین چند خط.