همینقدر یادم است که آن روز برفی بود و روز در سفیدی این برف روشنتر بود. سه روز بعد داشتم برمیگشتم و تازه گذرم به کتابفروشیای افتاده بود که هر روز با خودم عهد میبستم سری بهش بزنم. ساعت احتمالاً یازده و نیم بود وقتی دوستم اشاره کرد آنجاست و با دستش سردر کتابفروشی را نشان داد که نوشته بود شکسپیر اند کامپانی. درست همان بود که در پیش از غروبِ لینکلیتر دیده بودم؛ جایی که جسی در پاسخ آنها که پرسیدند رمان تازهاش را بهتر است به چشم اتوبیوگرافی نویسندهی جوان ببینند یا مموآری در قالب رمان، توضیح داد که بخشی از زندگی هر نویسندهای حتماً سر از داستانش درمیآورد، یا سر از هر آنچه روی کاغذ میآورد و نویسنده حتماً راهی برای کنار گذاشتنش پیدا نمیکند.
آن روز، در برفی که منطقهی پنج پاریس را سفیدتر از بقیهی شهر کرده بود، چشمم فقط به شکسپیر اند کامپانی بود و چند دقیقه بعد که پا گذاشتم در کتابفروشی درجا نفسم بند آمد از سکوتی که هیچ شباهتی به کتابفروشیهای قبلِ این نداشت. در سکوت چشمم روی قفسهها میلغزید که هر کدام برچسب کوچکی کنارشان چسبیده بود و خبر میداد رمانهای فرانسوی این ردیفاند و رمانهای امریکایی ردیف پایین. چشمم ناگهان به برچسب ناداستان افتاد. پس اینجاست. و همینطور که داشتم دنبال کتاب تازهی جف دایر میگشتم و اسمش همان لحظه از یادم رفته بود چشمم افتاد به کتاب کوچکی که روی عطفش نوشته بود زمان ازدسترفته. نویسندهاش اصلاً آشنا نبود. جوزف چاپسکی؟ یوزف چاپسکی؟ شاپسکی؟ کزاپسکی؟ چهطور میخوانند اسمش را؟ صد و بیست و چند صفحه بیشتر نبود و روی جلدش دستخط کسی بود که نمیشناختم. نوشته بود درسگفتارهای نویسنده است در اردوگاههای شوروی. پروست در اردوگاه؟ کتاب را برداشتم و آرام رفتم طرف یکی از آن صندلیهایی که خالی بود. کتاب برای من که تا آن روز رمان پروست را فقط ورق زده بودم چه میتوانست داشته باشد؟ با خواندن این کتاب کوچک ممکن است ترسم از خواندن پروست بریزد؟ نشستم به ورق زدنش و تماشای دستخطهای دیگر و نقاشیهای توی کتاب و با اینکه باید حواسم به تهماندهی پولهای توی جیب میبود و حساب دودوتا چهارتای سفر را نگه میداشتم زمان ازدسترفته را هم کنار کتابهای دایر و برجر و سانتاگ و استاین گذاشتم روی میز صندوقدار و دستپر آمدم بیرون.
سه روز بعد که داشتم برمیگشتم در هواپیما شروع کردم به خواندنش. همهی آن چیزهایی که نمیدانستم در پیشگفتار مترجم انگلیسی بود؛ اینکه اصلاً چاپسکی یا آنطور که قبلاً میخواندم شاپسکیِ لهستانی کی بوده و چرا باید این درسگفتارهای نهچندان مفصلاش دربارهی رمان در جستوجوی زمان ازدسترفتهی پروست را خواند وقتی ظاهراً کتابهای مفصلتر و ظاهراً مهمتری دربارهی این شاهکار نوشتهاند. پیشگفتارِ مترجم انگلیسی برای من که لم داده بودم در صندلی هواپیما تکلیف چیز دیگری را هم روشن کرد: حتماً آدمهای دیگری هستند که پروست را نخواندهاند و همیشه از دیدن حجم این رمان میترسند و حالا که بعدِ چند سال دارم آن روزها و آن کتاب را به یاد میآورم به این فکر میکنم که شاید واقعاً هیچ رمانی به اندازهی رمان در جستوجوی زمان ازدسترفته با نویسندهاش برابر نیست. خواندنِ پروست یعنی خواندنِ در جستوجوی زمان ازدسترفته.
اریک کارپیلیز پیشگفتارش را با جملهای از روزانههای سالهای جنگِ نویسنده شروع کرده بود؛ پروست بخشی از وجود من است؛ پروست در وجود من است و به کمک اوست که کمکم میفهمم از پس چه چیزهایی برمیآیم. این جمله را مدتها گوشهی ذهنم نگه داشته بودم. همینجور بههمریخته. دلم میخواست کتاب را پیش از اینکه در زشتترین فرودگاه جهان فرود بیاییم تمام کنم و بختم بلند بود که دو ساعتی در استانبول توقف کردیم. پیش از آنکه هواپیما روی باند فرودگاه تهران فرود بیاید کتاب را تمام کردم و گذاشتم توی کیف. نه، همهی مسیرِ فرودگاه تا خانه را به این کتاب فکر نکردم؛ چون خسته بودم و خوابم میآمد. اما دو سه روز بعد کتاب را به خیلیها نشان دادم. دوروبرم هیچکس چاپسکی یا شاپسکی را نمیشناخت و نمیدانستم کدام تلفظ درست است. هیچکس آن روزها این کتاب کوچک را جدی نگرفت.
روزهایی بود که یکی از جلدهای خواندنِ در جستوجوی زمان ازدسترفته را برمیداشتم و شروع میکردم به خواندن تکههایی از رمان. هنوز جرئت نداشتم بخوانمش، اما زمان ازدسترفتهی این نقاش لهستانی را چند بار خواندم؛ آنقدر که میدانستم در سالهای ۱۹۴۰ و ۱۹۴۱ در اردوگاه گریازاوتس چه کرده و با درسگفتارهایی دربارهی پروست و رمانش چهطور خودش و دوستانش را زنده نگه داشته است. زنده ماندن در اردوگاه فقط بستگی ندارد به اینکه نگهبانان درد و عذاب روزانه را نثار زندانیان کنند یا از روی ترحم چند روزی دست از سرشان بردارند. زنده ماندن بستگی دارد به امید؛ به آنچه نام دیگرش شوق زیستن است؛ به آنچه میلِ آدمی است به ماندن و نفس کشیدن و آفتاب را در آسمان دیدن.
چاپسکی در آخرین سالهای قرن نوزدهم در پراگ به دنیا آمد. فرزند خانوادهای اشرافی بود و جز زبان مادریاش روسی و آلمانی و فرانسوی را هم خوب بلد بود. خودش گفته در جوانی با لهستانی به جنگ بلشویکها هم رفته و همهی سالهای زندگی چشم دیدنشان را نداشته. وقتی سر از پاریس درآورده با دوستان مارسل پروست تازه ازدسترفته آشنا شده و به پیشنهاد این دوستان شروع به خواندن در جستوجوی زمان ازدسترفته کرده و مثل بسیاری از کتابخوانهایی که با خواندن بخشهایی از رمان پروست ترجیح میدهند خواندنش را رها کنند، کتاب را کنار میگذارد. در این میان عاشق میشود و مثل هر عاشقی که شکست میخورد و دنیا پیش چشمانش تیرهوتار میشود گوشهی خلوتی برای خودش میسازد. یکی از این روزها یاد رمان پروست میافتد و اینبار میرود سراغ گریخته. این رمان چیست که قبلاً راهی به آن پیدا نکرده؟ مثلی معروف میگوید شکست مقدمهی پیروزیست. برای پیروز شدن و پا به گذاشتن به دنیای در جستوجوی زمان ازدسترفته حتماً باید شکست خورد؟ پاسخ چنین پرسشی را باید در کتاب چاپسکی خواند.
چاپسکی اوایل ۱۹۴۰ دوباره به لهستانیهایی پیوست که درگیر جنگ بودند و همراه افسران لهستانی دیگر اسیر ارتش سرخ شد. در اردوگاه گریازاوتس اسیران جنگیای که هر روز منتظر بودند حاکمان شوروی اعدامشان کنند با خود فکر کردند بهتر است راهی برای زندگی در این فضای مرگبار پیدا کنند. قرار شد هر کسی چیزی را به دیگران بیاموزد. یکی شروع کرد به درس دادن تاریخ مهاجرت آدمیان و یکی تاریخ معماری و نوبت چاپسکی که شد گفت ترجیح میدهد دربارهی پروست حرف بزند؛ رمانی که ظاهراً خیلیها حتی صفحهای از آن را نخوانده بودند. چاپسکی اصلاً امیدی نداشت که فرصتی نصیبش شود و رمان را دوباره بخواند. ساکن اردوگاه بود و چشمبهراه مرگی که قاعدتاً باید از راه میرسید.
این بود که شروع کرد به یاد آوردن رمانی که اساساً رمانِ به یاد آوردن است. در جستوجوی زمان ازدسترفته را رمانی در ستایش حافظه میدانند؛ در ستایش به یاد آوردن چیزهایی که ظاهراً از یاد رفتهاند؛ چیزهایی که کافیست یک نفر آنها را به یاد بیاورد تا برای همیشه در جهان بمانند. از اینجا شروع کرد که اصلاً چرا سراغ این رمان رفته و رمان پروست چه تفاوتی با رمانهای همدورهاش دارد. چه چیزی در این داستان پرپیچوخم او را اسیر خودش کرده؟ چاپسکی و دوستانش روزها در سرمای منفی چهل و پنج درجه کار میکردند و به قول خودش شبها مینشستند زیر عکسهای مارکس و انگلس و لنین و از پروست میگفتند؛ از چیزهایی که نباید از یاد بروند و خاطراتی که هر چند محو و گنگ، اما بالاخره گوشهی ذهنی ماندهاند تا به یاد بیایند.
یاد آوردن رمان پروست و گفتن از آن برای افسرانی که هیچکدامشان در جستوجوی زمان ازدسترفته را نخوانده بودند عجیب به نظر میرسید، اما هر چه بود عجیبتر از حضور آنها در اردوگاه گریازاوتس و روزهای طولانیای نبود که ترسِ مردن و ندیدن دوبارهی عزیزان را در وجودشان زنده کرده بود. آدم ظاهراً به امید زنده است، یا با امید زنده است و امید ظاهراً چیزی نیست که فقط یک شکل داشته باشد. هر آدمی آن را طوری که دوست میدارد میبیند و با آن کنار میآید و یکی از این شکلها دستکم برای چاپسکی روایت رمان پروست بود، یا شرح شفاهی اینکه از دنیای رمان پروست چهطور میشود باخبر شد، یا چهطور میشود در روزی که نمیدانیم از راه میرسد یا نه پا به دنیای پروست بگذاریم.
یک سال قبل در نامهنگاریای با دوستم، که مدیر نشر گُمان است، فهمیدم درسگفتارهای چاپسکی را آمادهی چاپ کردهاند. چند ماه قبل بالاخره با عنوان پروست علیه زوال منتشر شد. ترجمهی فارسی کتاب از همان روز اول شد یکی از کتابهای بالینیام. فارسی پاکیزهی کتاب اجازه داد تکههای پراکندهای را که قبلاً در ذهنم مانده بود میخواندم. خواندنش به فارسی لذت دوبارهای داشت. حالا میشد کتاب را به دیگران معرفی کرد و گفت بخوانیدش. خواندن درسگفتارهای چاپسکی به فارسی، مخصوصاً جایی که از مرگ و تقرّب مرگ میگوید، انگار حالوروز این روزهای من است، یا خیلیهای دیگر که صبح و شبشان گره خورده است به خبرهای تلخی که تمامی ندارند. هیچ چیزِ این جهان و این زندگی ظاهراً بهقاعده نیست. نقطهی تعادلی ظاهراً در کار نیست اما هر کسی به شیوهی خودش پی راهی میگردد برای برقراری این تعادل.
بخشی از نوشتهی چاپسکی را به یاد میآورم که از برگوت پیر میگوید؛ برگوت مشهوری که خلاقیتش رو به زوال رفته و دوست دارد مدام این جمله را تکرار کند که «فکر میکنم با نوشتن این کتابها برای سرزمینم مفید بودهام.» حالا خیال میکنم چاپسکی هم با این درسگفتارهایی که امید را در وجود افسران همدورهاش زنده نگه داشت همین کار را کرد. و میراثش حالا که به فارسی ترجمه شده همان نور امید را در وجود ما که به قول کُردلیای شاه لیر نخستین مردمانی نیستیم که با داشتن بهترین نیتها به بدترین روزگار افتادهایم روشن نگه میدارد، حتی اگر ما هم آنطور که چاپسکی در آخرین صفحهی کتابش مینویسند مثل پروست مراقب خودمان نباشیم و در گرماگرم نوشتن پیکر بیجانمان را در بستر یا جایی دیگر بیابند.
آنچه اهمیت دارد نوشتن همان کلماتی است که برای سرزمین مفید باشد.
پروست علیه زوال
یوزف چاپسکی
ترجمهی شبنم نیکرفعت
نشر گمان
تابستان ۱۴۰۱
پروست را در اتوبوسسواریهای توی تهران میخواندم. روی گوشی و گاهی در بیآرتی در لابهلای جمعیت. از تهران و اتوبوسسواری که فارغ شدم، دیگر جرئت ادامه نداشتم و وسط جلد دوم ماندم.
چشمهام رو خیس کردید، ممنون از معرفی عالی.
ممنون از شما. امیدوارم کتاب چاپسکی را هم بخوانید.