دخلِ ریکی ترنر قبلِ اینها آمده؛ قبلِ اینکه آن چندنفر، اوباشی که ریک «عوضی» خطابشان میکند، از راه برسند و او را پشتِ وَن گیر بیندازند و کتکش بزنند و جنسهایی را که باید به دست مشتریها برساند بدزدند و کتکخورده و تحقیرشده روی زمین رهایش کنند و ظاهراً دخلِ ریکی ترنر قبلِ اینها آمده؛ مثلاً همان وقتی با پسرش جروبحث میکند و درست همان کاری را میکند که زنش، اَبی، گفته چشم دیدنش را ندارد؛ چون برای اَبی که زیر سایهی پدری خشن بزرگ شده؛ پدری که بچههایش را کتک میزده، چیزی مهیبتر از این نیست که پدرها دستِ بزن داشته باشند و بهجای حرف زدن کتک بزنند و حالا ریکی درست دارد همان کار را میکند؛ مثل هر آدم دیگری که در لحظهای از زندگی بهجای فکر کردن فقط عمل میکند و خون جلو چشمهایش را میگیرد و حواسش نیست که هر واکنشی واکنشی دیگر در پی دارد و دستی که برای کتک زدن بالا میرود مثل همان مهرهای است که وقتی در دومینو ضربهای نثارش میکنند میافتد روی مهرهی بعدی و مهرههای بعدی همینطور میافتند و کسی جلودارشان نیست و شاید هم دخلِ ریکی ترنر خیلی قبلِ اینها آمده؛ همان روز اولی که رفته دیدنِ مالونی و برایش مهم نیست که این حرفها دربارهی خوداشتغالی و چیزهایی مثل اینها چه عواقبی ممکن است داشته باشد؛ چون آدمی مثل ریکی ترنر فقط به این فکر میکند که باید سقفی، هرچند اجارهای، بالای سر خانوادهاش باشد و در زمانهای که هیچچیز سر جای خودش نیست و هیچکس به فکر آدمها نیست و آنها که جیبهای پُرتر و حسابهای بانکی بیشتری دارند فقط به این فکر میکنند که چهطور میشود پول بیشتری به جیب زد، کسی به آدمهایی مثل ریکی ترنر فکر نمیکند؛ چون ریکی ترنر، پیک تازهی شرکت پیدیاف، آدمی است مثل خیلی از آدمها؛ آدمی معمولی؛ یکی مثل همه که هرقدر هم خودش را به آبوآتش میزند و از بام تا شام کار میکند، باز هم یکجای کارش میلنگد و همین لنگیدن یکجای کار است که دیوار بین او و پسرش سباستیان را بالا و بالاتر برده؛ آنقدر که ریک نمیفهمد این پسر چرا از مدرسه جیم میزند و چرا درس نمیخواند و چرا همهی وقتش را با یکی دوتا از دوستانش در خیابانها به کشیدن گرافیتی و رنگ کردن درودیوار میگذراند و سِب، مثل بیشتر نوجوانها، نمیفهمد چرا پدرش که هچوقت در زندگی موفق نبوده و هیچوقت نتوانسته زندگیاش را آنطور که دوست داشته بسازد، به او بند کرده که باید مراقب باشد و باید رعایت کند و باید درس بخواند و باید برود دانشگاه و باید شغلی درستوحسابی برای خودش دستوپا کند که صاحب خانه و زندگی درستوحسابی شود، اما سِب، مثل بیشتر نوجوانها، بهخصوص نوجوانهایی که حالا، در این دورهوزمانه، دارند قد میکشند و با چشمهای تیزشان همهچیز را زیر نظر دارند، خوب میداند که داستان به این سادگی نیست؛ هیچچیز به این سادگی نیست و آدمهایی که یکی مثل همهاند، از روز اولی که پا به این دنیا میگذارند، تا روزی که از پا میافتند، باید برای گرفتن حقشان خودشان را به آبوآتش بزنند؛ درست مثل ریک ترنر، مثل همین پدری که واقعاً همهی سعیاش را میکند که زندگی را آنطور که دوست دارد و فکر میکند درست است بسازد، اما بههرحال زندگی فقط با سعی کردن نیست که پیش میرود و آدم، در این دورهوزمانه، بهجز سعی و تلاش و پشتکار به چیزهای دیگری هم نیاز دارد؛ بهخصوص آنچه نامش را گذاشتهاند پول و بدون این پول، بدون این اسکناسها و چکهای بانکی، بدون این اسکناسهایی که باید در حسابهای بانکی بمانند و خیال آدم را آسوده کنند، هیچچیز دقیقاً همان چیزی نیست که باید باشد و چهطور میتواند باشد وقتی سال به سال دنیا تاریک و تاریکتر میشود؟
اینجا است که میشود در کارنامهی پُربار کِن لوچ یک فیلم به عقب برگشت و شاهکاری بهنام من دنیل بلیک را به یاد آورد؛ داستان مردی که خودش محتاج کمک است و دستتنها نمیتواند از پس مشکلات زندگی بربیاید اما دیدن آدمهای دیگری که مشکلاتی بزرگتر دارند وامیداردش به اینکه قید خودش را بزند و وقتش را صرف آنها کند که حتا از پس خودشان هم برنمیآیند و این رفتار قاعدتاً در این دورهوزمانه چیز کمیابی است، اگر نگوییم نایاب؛ چون آدمهای این دورهوزمانه بیشتر به این فکر میکنند که باید راهی برای فرار از این وضعیت پیدا کرد و باید به هر قیمتی از دیگران جلو زد و همین است که آدمی مثل دنیل بلیکِ پنجاهونهسالهی آن فیلم را بدل میکند به یکی که فرق دارد با همه؛ یکی که خوب میداند تنها بودن و پشتیبان نداشتن است که زندگی را به کام آدم زهر میکند و همانقدر که برای رسیدن به چیزهایی که خودش میخواهد تلاش میکند، آمادهی کمک به کتی هم هست که حالا، با از دست شغلش نمیداند چهطور باید از بچههایش مراقبت کند.
حالوروزِ ریکی ترنرِ آمدیم، نبودید البته شباهتی به دنیل بلیک ندارد، جز اینکه او هم نگران است؛ نگران آیندهای که بهسرعت دارد نزدیک و نزدیکتر میشود و هیچ امان نمیدهد که آدمها آمادهی چیزهایی شوند که قرار است برایشان اتفاق بیفتد. مسأله این است که ریکِ این فیلم باید آدمی مثل دنیل بلیکِ آن فیلم کنارش باشد تا بتواند این زندگی را مدیریت کند. حتماً وجود زنِ مهربانی مثل اَبی در این زندگی غنیمت است، اما از دست اَبی چه برمیآید وقتی دنیا روز به روز دارد بیشتر سقوط میکند و آدمها روز به روز بیشتر دارند از هم دور میشوند؟ اَبی غمخوار آدمهای بیکسوکاری است که در خانه رهایشان کردهاند؛ پرستاری است که از بام تا شام باید به همهی گرفتاریهای این آدمهای تکافتاده برسد و کسی قرار نیست گرفتاریهای خودش را ببیند. نکتهی اساسی آمدیم، نبودید همین جداافتادگی، همین تکافتادگی، همین تنهایی، همین دیده نشدن است؛ حتا روی آن کارتی که شرکت پیدیاف چاپ کرده نوشتهاند «آمدیم، نبودید»؛ کسی قرار نیست دیگری را ببیند؛ نهفقط مدیر انبار که هیچ دلش نمیخواهد از مشکلات رانندهها بداند و فقط به این فکر میکند که پیدیاف را به سطح آمازون و چندتا شرکت بزرگ دیگرِ دنیا برساند، که خود ریک هم ترجیح میدهد چیز زیادی دربارهی مشکلات همسرش اَبی نداند و این داستانی است که با سِب و الایزا هم ادامه پیدا میکند. یکجای کار میلنگد؛ بدجور هم میلنگد و آن یکجا درست همان جایی است که همه از آن باخبرند و به دلایلی که برای خودشان روشن است ترجیح میدهند دربارهاش حرف نزنند. واقعیت هم این است که نمیشود دربارهاش حرف زد. چه میشود گفت؟ آنچه هست تلخی است؛ درماندگی است و این چیزها، «این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد». این چیزها را آنقدر به زبان نمیآورند که میشوند چیزی شخصی؛ چیزی که هم عمومی است و هم شخصی.
سالها پیش، در فیلمی دیگر، مردی از آلمان برگشته، پشت فرمان ماشین نشسته بود و داستان زندگیاش را برای زنی که روی صندلی کناریاش نشسته بود و آن مرد خیال میکرد قرار است زن زندگیاش باشد، یا دستکم دوستانش اینطور خیال کرده بودند، تعریف میکرد و در توضیح اینکه چه شد که زندگیاش، زندگی اولش، به آخر رسید و سر از ایران درآورد، جملهای به آلمانی میگفت و بعد اینطور ترجمهاش میکرد که «یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیِ بیپایانه.» و برای ریک، برای مردی که حس میکند تحقیر شده، برای مردی که هرقدر هم بدود به مقصد نمیرسد، زندگی واقعاً چیزی جز این نیست، اما چه میشود کرد؟ چه میتواند بکند جز اینکه باز هم ششروز در هفته برود سر کار و چهاردهساعت کار کند؟
این هرچه هست زندگی نیست؛ اما چارهای هم جز این نیست.