برنامهی کودک آن وقتها غنیمت بود و آن وقتها یعنی سه چهار سالگی به بعد که میشود اوایل دههی شصت که زندگی سیاهوسفید بود و تلویزیونها هنوز لامپی بودند و عصرها نیم ساعتی قبلِ آنکه برنامهی کودکِ شبکهی یک شروع شود تلویزیون را روشن میکردیم و هر روز جانبهلب میشدیم تا این کارتونهای رنگووارنگْ سیاهیِ آن روزها را بشویند و با خود ببرند هر کجا که شد. و خب بچه در آن سنوسال نمیفهمد سیاهیِ سالها را هیچ رنگی نمیشوید و با خود نمیبَرَد. این است که همان یکی دو ساعتی را که میشود کارتون دید غنیمت میشمارد و دل خوش میکند به تماشای گوریل انگوری و باقی موجوداتی که شکرِ خدا آدم نیستند و شباهتی به در و همسایه ندارند. هر روز، رأس ساعت، مینشستم به تماشا و خداخدا میکردم که مجری برنامه چند دقیقه بیشتر بماند و یادشان برود که باید بعدِ برنامهی کودک برنامهی دیگری پخش کنند و تازه این غیرِ آن برنامهی کودک صبحهای جمعه بود که اصلاً به شوق دیدن برنامهی کودک و کارتونهایی که شبکهی دو پخش میکرد بیدار میشدم.
اما تماشای برنامهی کودک تا نُه سالگیام دوام آورد. از نُه سالگی به بعد برنامهی کودک هم شد یکی از برنامههایی که میشد در تلویزیون نصفهنیمهی آن سالها دید و نصفهنیمه بودنِ تلویزیون بیشتر به چشم میآمد وقتی مجریهای شبیه بههم با اخمی که اصرار داشتند تحویل تماشاگرانشان بدهند برنامههای مختلف آن دو شبکه را اجرا میکردند. درست همان روزهایی که موشکهای عراقی تهران را هدف گرفته بودند و وقت و بیوقت خانهها روی سر مردمان بختبرگشته خراب میشد، برنامهی کودک هم برای من کمرنگ و کمرنگتر شد. آن روزها دوتا پناهگاه داشتم؛ یکی زیرِ زمین بود و ده دوازدهتا پله میخورد تا برسیم به اتاقی که بوی نا میداد و واقعاً پناهگاه بود و آنیکی روی زمین بود؛ سه طبقه بالاتر در کتابخانهای که کتابها و مجلههای روزگار جوانی پدر و عمو را گذاشته بودند آنجا. روزی که بیاجازهی بزرگترها پلهها را آهسته رفتم بالا و پا گذاشتم به آن اتاقی که پُر از کتاب و مجله بود خیال نکرده بودم آن دری که پشت سرم بستهام دریست که به روی برنامهی کودک و کارتونهای رنگووارنگ و برنامههای بیمزهی عروسکیاش بستهام. باید دری بسته میشد و باید دری باز میشد رو به چیزی دیگر. این چیز دیگر آن روز بربادرفتهی مارگارت میچل بود که حتا نمیفهمیدم این چیزی که روی جلد نوشتهاند یعنی چه و نمیفهمیدم این کتابهای جیبیای که چندتا قفسهی کتابخانه را پر کردهاند چهجور چیزهایی هستند. قبلِ آن فقط کتابهای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و کتابهای طلایی امیرکبیر را خوانده بودم و انگار همان لحظهای که بربادرفته را توی دستم گرفتم و بوی کاغذ کهنهاش توی دماغم پیچید، عقربههای ساعت عقب و جلو رفتند و تا به خودم بیایم وقت ناهار شده بود و باید دو طبقه برمیگشتم پایین. کتاب را هم باید یکجوری قایم میکردم، وگرنه هرکدام از بزرگترها به بهانهی اینکه به دردت نمیخورد مصادرهاش میکردند.
عادتِ بیاجازه بالا رفتن و کتابها را به پناهگاهِ زیرِ زمین منتقل کردن ادامه داشت و کتابهایی که هر روز زیر تشک و پتو قایمشان میکردم همه بوی کهنگی میدادند. چشمم به کلماتی میافتاد که آشنا نبودند؛ بچهی نُه ساله را چه به این کتابها؟ یک وقتهایی هم بهزور بزرگترها مینشستم روبهروی تلویزیون که داشت برنامهی کودک پخش میکرد و صدایش را کم میکردم و شروع میکردم به خواندن یکی از آن کتابهای انتقالی دربارهی مردی که با دیدن زنی قلبش میتپد، یا دربارهی مردی که دیگری را کشته و پلیس در تعقیبش است، یا دربارهی زنی که همسرش نمیدانست جاسوس کشوری دیگر است، یا دربارهی پسری که میخواست خانهشان را رها کند و برود توی جنگل بالای یک درخت زندگی کند. از برنامهی کودکی که با صدای آهسته میدیدم هیچ یادم نیست. هیجان و جذابیت روی صفحهی تلویزیون نبود؛ روی کاغذهایی بود که بیست سی سال قبل منتشر شده بودند. دلم میخواست درِ تلویزیون لامپی را ببندم که وزوزِ صدایش حواسم را پرت نکند. دور از چشم بزرگترها کتابهایی را که به نظرم جذابتر میرسیدند یکییکی خواندم و از خیلیهاشان سر درنیاوردم. اما مهم نبود. مهم آن دری بود که باز شده بود. دری که دنیای دیگری را نشانم داده بود. چند سال بعد که کمکم باسواد شدم در کتابفروشیای که سالهاست دَرَش را باز نکردهام شعری از شاملو خواندم و به این سطر رسیدم که: «اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.» و فکر کردم این همان سالهای رفتوآمد بین دو پناهگاه است. چیزهایی از دست رفت؛ مهمترینشان خوشیِ زندگی بود که از ما دریغ شد و کمترینش علاقه به برنامهی کودک. سالها بعد که انبوهی از انیمیشنهای دیزنی را ظرف دو ماه دیدم، فکر کردم که شاید اگر برنامهی کودک آن سالها اینها را پخش میکرد در نُه سالگی آن در بسته نمیشد.