ــ روزمرگی چیست؟
ــ تنها سرمایهی ماست. چیزی جز این نداریم.
ــ کجاست؟
ــ همینجاست. دستِ کسی هم نمیرسد به آن. مالِ ماست فقط.
ــ واقعیت است؟
ــ هست؛ ولی رمز و راز هم هست. چیزیست که دیده میشود. چیزی است که در لحظه کشف نمیشود. در لحظه به دست نمیآید. از دست میگریزد. جا خوش میکند
ــ کجا؟
ــ همینجا که هست. همینجا که رخ داده. همین.
و گاهی تابلویی، عکسی، فیلمی، رمانی انگار درست همین روزمرگیست. سر زدن به سرمایهی زندگی در لحظهای که زندگی از نو کشف میشود. پُر رمزورازند این تابلوها، این عکسها، این فیلمها، این رمانها؛ هر چند ظاهراً چیزی از جنس راز در آنها نیست. برعکس، حقیقتِ مُسلّم است که میبینیمش. حقیقتِ هر روزهی ما. یک روزِ عادی. مثلاً مردی که نشسته روی مبل و جدول حل میکند. عینکی به چشم و عینکی آویزان از گردن. کار مهمی نیست ظاهراً. مثلاً زنی تنها با شیشهای شیر روی میز آشپزخانه. کار مهمی نیست ظاهراً. مثلاً زنی با لیوان قهوه در دست. کار مهمی نیست ظاهراً.
ــ سرحدّ روز کجاست؟ کجاست که روز آشکار میشود؟
ــ روزمرگی.
زندگی روزمرگیست. چیزی که زندگی را میسازد نتیجهی برخورد آدم است با دیگری. یا دستکم این چیزیست که گفتهاند. مراودهی اوست با دیگری. یا با خودش. اینطور هم گفتهاند. آدم تنها که باشد خودش را دیگری فرض میکند. در لحظه با خودش مراوده میکند. در لحظه به یاد میآورد. در لحظه جدل میکند. در لحظه پیروز میشود. در لحظه شکست میخورد. روزمرگی عرصهی زیستن است برای آدم. در لحظه زیستن. لحظه را زیستن.
روزمرگیست که ساحتی اساسی میسازد؛ ساحتی برای عمل به داوریها. ساحتی برای کنشها. با این ساحتِ اساسی میشود دنیا را همانگونه که هست دید و توصیف کرد. با این ساحتِ اساسی میشود به جستوجوی راهی برای رسیدن به موقعیتی برتر قدمی برداشت. همیشه چیزی هست که میبینیمش. همیشه چیزی هست که نمیبینیمش. چیزی که هست بخشی از حقیقتِ وجودیِ آدمهاست. چیزی که نسبتِ مستقیمی دارد با وضعیت و موقعیتِ آدمها در جامعه. زندگیِ هر آدمی بسته به زندگیِ دیگران است و هر کنشی لابد واکنشی در پی دارد و بهواسطهی همینچیزهاست که هر جامعهای میشود صاحبِ راه. راهی که باید ادامه پیدا کند.
تغییرِ جهان؟ شاید. امّا پیش از آن سر درآوردن از جهان. شرط ضروری این است. همهچیز را نمیشود بدیهی انگاشت. آدم به همهچیز نزدیک است. بیواسطه نزدیک است. آشناست. میبیند. لمس میکند. حس میکند. پس همهچیزِ این زندگی بدیهیست؟ نیست. همهچیز بدیهی نیست. همین بدیهی انگاشتن است که پردهای میشود میان آدمی و امر ناشناخته. میان چیزی که هست و چیزی که باید از آن سر درآوَرَد. به نقابی بدل میشود که شکل حقیقی هر چیز را پنهان میکند. میگوید میشناسمش. همین است. آنچه را در خیال خود ساخته ترجیح میدهد به اصل.
گاهی تابلویی، عکسی، فیلمی، رمانی جستوجوی همین چیزهاست برای سر درآوردن. ثبت لحظه است. مثلاً پیرمردی تنها روی مبلی نشسته. دستی کنار دهان و دستی روی مبل. فکر میکند. مثلاً زن و مردی نشستهاند کنار هم. فکر میکنند. هر یک در دنیایی. مثلاً پیرمرد و پیرزنی ایستادهاند. خیرهاند به جایی. به دنیایی دیگر؟ یا در دنیایی دیگر؟
خیرگی. شاید همین است. مثلاً پسری لم داده روی مبل. کنترل تلویزیون در دستش. بیاعتنا به دیگران که آن گوشهاند. بشقاب نیمخورده و لیوانی تا نیمه آب. تابلویی دیگر. مهمانیست. چشمها را میپایند. خیرهاند به ما. زل زدهایم به آنها. واکنشی در برابر کنش. پسری دست در جیب سرش را به عقب چرخانده. چه دیده؟ این چشمها که درشتتر از همیشهاند به چه خیرهاند؟ دیگران چرا خیره نیستند؟
زندگیِ هیچ آدمی دقیقاً شبیهِ دیگری نیست و همین تفاوتهاست که توجه آدمی را جلب میکند. واکنشی را میبیند که شباهتی به واکنشِ خودش ندارد و به صرافتِ قابلیتی میافتد که ظاهراً از وجودش غافل بوده. کشفِ مسألهی زندگی هم کارِ آسانی نیست. میشود به زندگی و هر چیزی که بخشی از آن است بیاعتنا بود. میشود وانمود کرد ظاهرِ زندگی را هم مثلِ خودش نباید جدی گرفت و روزمرگی هم چیزی نیست جز عادتهای مکررِ بیهودهای که فاقدِ هر معنایی هستند، یا دستکم فعلاً از معنا تهی شدهاند. امّا بیاعتنایی به امرِ روزمرّه واکنشی به خودِ زندگی هم هست؛ به آنچه هست، نه به آنچه باید باشد. حق با آنهاست که میگویند توجه به امرِ روزمره میتواند تکلیفِ زندگی را تاحدی روشن کند و اصلاً در سایهی زندگیِ روزمره است که میشود از آدمها سر درآورد. هر رفتاری شاید واکنشیست به چیزی و پناه بردنِ آدمها به امرِ روزمره شاید فرار از چیزی بزرگتر باشد؛ چیزی عظیمتر از آنکه شانههای آدمی آنرا تاب بیاورد.
ــ کجا تمام میشود این روز؟ کجا تمام میشویم هر روز؟
ــ به روزمرگی که میرسیم. روزمرگی که ممتد میشود.