رادیوگرافیِ یک خانواده به ورق خوردنِ آلبومی شبیه است که از عکسِ مادر سر سفرهی عقد شروع میشود که کنارِ عکس پدر، یا اگر بخواهیم دقیقتر بنویسیم قابِ عکسِ پدر، نشسته و با عکس فیروزهای که برای همیشه روی دستهای پدر، پدری که هم طایی جان و هم فیروزه موسیو صدایش میکنند جا خوش کرده، به پایان میرسد؛ در واقع با قابِ عکس دیگری از پدر که کمکم عادت کردهایم موسیو صدایش کنیم. و البته این هم هست که آن عکسِ رادیوگرافی، عکسی که فیروزهی بیرونِ قاب دستآخر نشانمان میدهد، پیوند دیگریست با موسیو؛ چون اولین عکسِ کمرِ دو تکه شده را هم موسیو گرفته؛ چون اصلاً متخصص این کار بوده. آنچه در این فاصله میبینیم، آنچه در فاصلهی این دو عکس، یا در فاصلهی دو قاب، پیش چشمهای ما ورق میخورَد، تاریخیست که میشود آن را غیررسمی و درعینحال رسمی در نظر گرفت؛ ورق خوردنِ همان تقویمیست که شاید پیش روی دیگران هم بوده، اما فقط آدمهای این خانه دورِ بعضی روزهایش را خط کشیدهاند.
و از اینجاست که میشود وارد خانه شد؛ خانهای که دوربین انگار وظیفهی اسکن کردنش را بهعهده گرفته. دوربین هر بار روی یک خط صاف پیش میرود؛ تا دیوارِ روبهرو و دری که در میانهی اتاق است؛ دری که خانه را به دو قسمت بدل کرده. خانه از اولش هم یک خانه نیست؛ دو تا خانه است؛ دو تا سرزمین که مرزی ندارند: خانهای با «سوتِ پدر، ذکر مادر. تابلوِ پدر، سجادهی مادر. سرزمین پدر، سرزمین مادر. و فیروزه میان این دو سرزمین.» و بعد، کمی بعدِ آنکه موسیو به طایی جان میگوید: «من دیگه زبونِتَم نمیفهمم.»، این در بسته میشود؛ دری که خیال کرده بودیم همیشه باز خواهد بود، یا درست اینکه دلمان میخواست همیشه باز باشد، دو تا خانهای که بهوقتش یک خانهاند، دوتا سرزمین بدل میشوند به یک خانه و این خانهی تازه هرچند همان خانهی قبلیست، اما سروشکلش تازه است؛ اینبار خانهایست بدونِ هیچچیز؛ خانهایست بدونِ همهچیز؛ خانهایست با چیزهای تازه؛ با هویتی تازه. صدای راوی در گوشم میپیچد: «به همون سرعت که مادر پیشرَوی میکرد، پدر عقب مینشست.»
قول مشهوریست که خاطرات، در طول زمان خانگی میشوند و آنچه خانه مینامیم، این چاردیواریای که سقف و سرپناه ماست، اگر گوشهوکناری داشته باشد که خاطراتی در آن شکل بگیرند؛ اگر در و دیوارِ اتاقهایش را تابلوهایی پوشانده باشند که اولین تجربههای ما در مواجهه با نقاشیاند، اگر حیاط و باغچهای پُر از گلسرخ داشته باشند؛ اگر اتاقهای خانه را با قطعههای موسیقیِ باخ و شوپن و موتسارت و برامس و بتهوون و با شعر حافظ و نیایش مادر به یاد میآوریم، یعنی خاطراتمان صاحب سقف و سرپناهی هستند که با این چیزها و فقط با همین چیزهایی که در یاد ماندهاند، میشود شفافتر ترسیمشان کرد. خانه با این چیزهاست که خانه میشود.
راوی، فیروزهی دیگر، میگوید: «خانه با چلچراغهای یادگارِ پدربزرگ، تابلوهای محبوبِ پدر، موسیقی باخ و شعرِ حافظ جان گرفته بود.» و این خانهایست که راوی در آن بازی کرده، خانهایست که در آن بزرگ شده و قد کشیده. اما شاید بهتر است همینجا دست نگه دارم و آخرین جمله را عوض کنم. این خانهایست که راوی ترجیح میدهد در حیاط سرسبزش، کنار آن باغچهی پُرِ گلهای سرخ، روی دستهای موسیو، تا ابد بماند. پس شاید بشود اینطور نوشت که خانه اینجا دیگر آن سقف و سرپناهی نیست که آدم شباش را در آن به صبح میرساند؛ خانه جاییست که هر کسی میتواند خودش باشد؛ در واقع تنها جایی که میتواند خودش باشد؛ اگر همهچیزِ خانه با او جور باشد.