ویرجینیا وُلف جُستارِ برج خمیدهاش را اینطور شروع میکند که نویسنده کسیست که پشت میزی نشسته و نهایت توانش را به کار بسته که چشم از چیز بهخصوصی برندارد و اینطور ادامه میدهد که ما هم اگر لحظهای به این تصویر نگاه کنیم شاید از سرگردانی نجات پیدا کنیم. جان برجر هم سالها بعدِ آن جُستارِ وُلف در کتاب شکلِ جیب جُستاری در باب جورجو موراندی، نقاش ایتالیایی، نوشت و استادِ ایتالیایی را اینگونه وصف کرد که او با تنهایی و جستوجوی سکوتْ به جستوجوی چیزهایی برآمد که دوستشان میداشت و در طول سالها فقط چندتا چیز را کشید و کسی نمیداند؛ شاید او هم مینشسته روی صندلی و آن چیزها (گلها و صدفها و…) خودشان را میرساندهاند به بوم. شاید اصلاً مینشسته آنجا که این چیزها با دیدنش قدمی بردارند و روی بوم بنشینند. نکتهی اساسیِ هر دو جُستار انگار زل زدن، خیره شدن و چشم برنداشتن است؛ آنقدر نگاهش میکنی که قدمی برمیدارد و میشود همان که میخواستهای.