ته خط کجاست؟ کجاست آن نقطهای که آدم، هر آدمی، با خودش فکر میکند بیش از این نمیشود ادامه داد؟ بیش از این نباید ادامه داد. کجاست آنجا که آدم، هر آدمی، با خودش فکر میکند ایستگاه آخر همین جاست و باید از قطار زندگی پیاده شد؟ پیاده شدن از قطار زندگی فرق میکند با دست شستن از زندگی؛ با کنار گذاشتنِ زندگی. آدمی که از قطار زندگی پیاده میشود، به این فکر نمیکند که خود را از زندگی رها کند، به کنار گذاشتنش فکر میکند. همان جا روی نیمکتی که در محوطه گذاشتهاند مینشیند و آدمهایی را تماشا میکند که سوار قطار میشود؛ قطاری که میرود؛ قطاری که مقصدی دارد. همان جا که نشسته، همان جا که از قطار زندگی پیاده شده، آدمهایی را میبیند که برای رسیدن به قطار بعدی میدوند. ساعتشان را بهدقت نگاه میکنند و هر لحظهای که قطار با تأخیر از راه برسد برایشان ساعتی است. فرق آدمی مثل او با بقیهی آدمها همین است. آنها از قطار پیاده میشوند که سوار قطار بعدی شوند. هنوز مقصدی دارند. به چشم او هیچجا مقصد نیست. نمیتواند باشد. و شاید همان لحظه با خودش فکر میکند که آدم، هر آدمی، چگونه مسیر زندگیاش عوض میشود؟ زندگی، هر زندگیای، چگونه متوقف میشود؟ زمان، هر زمانی، چگونه در حافظه میماند؟ بودن، هر بودنی، با هر کیفیتی، چگونه دود میشود و به هوا میرود؟
«داری با من حرف میزنی؟» در میانهی حرفهایی که از فرانک کاپرا رسیده بود به داگویلِ لارس فون ترییه، از دهنم پرید که «داری با من حرف میزنی؟» و قبلِ آنکه فکر کنید دارم از رانندهتاکسی میگویم، گفتم «جان والش»، گفتم آن «چه پُرنور بودند معابد سینماییام» هنوز با من است و گفتم آن سطرهای اولی که در باز میکنند برای خواننده، چهقدر شبیه شمای چند سال بعدند: «سال ۱۹۶۲ است و روی یکی از صندلیهای سینمای گرانادا در کلاپهم جانکشن نشستهای و به افق غبارزده و طلاییرنگ صحرای روی پرده خیره ماندهای. تقلا میکنی بیشتر و واضحتر ببینی. کمی به جلو خم میشوی تا شاید جزئیات صحنه را بهتر نگاه کنی. هیچیک از آدمهای نشسته در آن سینمای جنوب لندن که قیمت بلیتهای آن روزش را کم کرده بود، به تو اعتنایی نمیکنند. حتی اگر بتوانی سیصد نفر نشسته در اطرافت را زیر نظر بگیری، نمیپذیری چیزهایی را میبینند که تو میبینی. تجربهات کاملاً شخصی است و فکر میکنی چشمانت یگانه چشمانی هستند که میتوانند نقطهی سیاه هویداشده در خط افق تصویر روی پرده را تشخیص دهند. فیلم روی پرده لورنس عربستان نام دارد.»
و چهقدر این دومشخص به شما میآمد و اصلاً وقت گفتنش، وقت نوشتنش بیشتر خودتان بودید. حق دارید اگر بپرسید آدم چهطور میتواند بیشتر خودش باشد وقتی هر آدمی همیشه خودش است؛ بهخصوص رو به آینه که ایستاده باشد. تراویسِ رانندهتاکسی رو به آینه میایستاد. رو به آینه حرف میزد. با خودش حرف میزد. آینهی رانندهتاکسی؟ یا آینهی تارکوفسکی؟ «چهقدر از این شاخه به آن شاخه میپری پسر.»
در آن چند خطی که یکبار در نامهای نوشتید این هم بود که خوبیِ خاطره همین است که یک خط صاف را نمیگیری و در میانهی راه همینطور اینور و آنور میروی. راه خودت را میسازی. از خط بیرون میزنی. خوبی سینما هم همین است که با دیدن فیلمی میشود یاد فیلم دیگری افتاد و خوبی زندگی هم همین است که فیلمها و دوستیها را به آدم هدیه میدهد. با فیلمها از خط بیرون میزنی. خطی اگر هست خودِ سینماست.
آقای بدیعیِ طعم گیلاس میخواست با دیگران حرف بزند. آن پنجشنبهای که در ترافیک یکی از این بزرگراههای همیشهشلوغ گیر کرده بودیم گفتید چهقدر طعم گیلاس را دوست داری پسر. دوست داشت. هنوز هم دوستش دارد. حتی بیشتر از آن روز. پسر آن روز که نشسته بود روی صندلیِ کناری شما، آن جوانک بیست و ششسالهای نبود که جملههای جان والش را در دفتر خاطراتش نوشته بود و هفتهای چندبار با صدای بلند برایش میخواند و هربار که میخواند انگار رو به آینه داشت با خودش حرف میزد؛ حالا مرد گُندهای بود که دوروبرش روزبهروز داشت خلوتتر میشد و آدمهای زندگیاش را داشت یکییکی از دست میداد. مرد گُندهای بود که تنها هنرش از دست دادن بود.
مردِ گُنده بار اولی که طعم گیلاس را دید با خودش فکر کرده بود آقای بدیعی چرا از گذشتهاش نمیگوید. و سالها بعد فهمیده بود آقای بدیعی چیزی برای گفتن ندارد. آن خط را که اسمش زندگی است گرفته و آمده تا رسیده به اینجا که فکر میکند تکرار کردنِ خود فایدهای ندارد. رسیده به اینجا که فکر میکند پایان را در اختیار داشت و در اختیار داشتنِ پایان شاید کندن همان گودالی است که میخواهد توی آن دراز بکشد و تا برآمدنِ آفتاب به این فکر کند که سنگریزهها بیدارش میکنند یا نه. یا به این فکر کند که اصلاً کسی سنگریزهها را پرت میکند یا نه.
مرگ سرحد زندگی است. مرزی است که زندگی را پشتسر میگذارد. انگار کسی بگوید از اینجا به بعد بلیتِ شما اعتبار ندارد؛ آنطور که رومن گاری نوشته بود. اما مرگ فقط سرحد زندگی نیست؛ سرحد خیال هم هست؛ آنطور که هوارد بارکر نوشته بود. مرگ بیرون گذاشتن پا از محدودهی خیال است. وضعیتی است که نمیشود مجسمش کرد. به خیال درنمیآید. محو است. گنگ است. دستنیافتنی است. هر چه هست حدسوگمان است دربارهاش.
اصلاً از کجا معلوم که زندگی خط است؟ «این خط را بگیر و بیا»ی رگبار خودِ زندگی است حتی اگر آخرش آقای حکمتی مجبور شود وسایلش را بار بزند و از محله و محبوبش دور شود. یک جای کار غلط است. یک جای کار میلنگد. من از معادلهها هیچ سر درنمیآورم اما این خط نباید اینجا قطع میشد. آدم، هر آدمی، ممکن است بخواهد از قطار پیاده شود، اما آدمی هم هست که نمیخواهد از قطار پیاده شود؛ چون اصلاً تماشای دنیا از پنجرهی قطار را دوست دارد؛ پنجرهای که شبیه پردهی سینماست و تصویرش لحظهبهلحظه تازهتر میشود. اما کدام کارِ دنیا بهقاعده است که این یکی باشد؟ جای یکی از این آدمهایی که از قطار پیاده شده همیشه خالی است. حالا عکس او هم در اتاق سبز، در معبد خودساختهای شبیه معبدِ ژولین داونِ فیلم فرانسوآ تروفو تا ابد روی دیوار میمانَد. عکسی و شمعی و یادی که فراموش نمیشود. همیشه یکی هست که شمعی روشن کند. همیشه یکی هست که به یاد بیاورد.