عرصهی خاطره بوده این کشو. باز بوده همیشه. قفل نبوده هیچوقت. شبها میآمده توی این اتاق. لم میداده روی این صندلی. کشو را باز میکرده. نگاه نمیکرده. هیچوقت. دست دراز میکرده. دفترچههای مشکی را میگذاشته آنجا. اوّلی را برمیداشته میگفته نور نباید برسد. اتاق را تاریک میکرده وقتی مینوشته. نور داشته کاغذ توی تاریکی. تمام که میشده نور هم میرفته. تاریک میشده. مثلِ قبل. بعد دفترچه را میبسته. میگذاشته توی کشو. قفل نمیکرده هیچوقت. بعد میرفته بیرون. توی تاریکی. صبح که برمیگشته نور بوده توی اتاق. لم میداده روی این صندلی. چشمش به نور آفتاب. آفتاب در حیاط بوده. کشو را باز میکرده. نگاه نمیکرده. هیچوقت. دست دراز میکرده. میگذاشته روی دفترچهها. عرصهی خاطره بوده این کشو.