فواید وظیفه‌شناسی

همه‌چیز ظاهراً از لحظه‌ای شروع می‌شود که آقامعلم، مثل همه‌ی معلم‌های انشا، موضوعی را که به ذهنش رسیده روی تخته‌سیاه می‌نویسد و به بچه‌ها می‌گوید تا آخر وقتِ کلاس باید یکی از آن انشاهای تکراری را درباره‌ی فواید وظیفه‌شناسی بنویسند و همین‌طور که دارد بچه‌ها را نگاه می‌کند که به‌ سرعتِ برق‌وباد دارند کلمه‌های تکراری را روی کاغذ می‌آورند، چشمش می‌افتد به زیگی یِپزِن که اول زل زده به تخته‌سیاه و بعد هر کاری می‌کند جز نوشتنِ انشا و به‌قول خودش «مثل بچه‌های حرف‌گوش‌کن وقتی که دنبال فواید وظیفه‌شناسی می‌گشتم، یکهو حرف[های] زیادی برای گفتن توی کله‌ام آمد. آن‌هم آن‌قدر زیاد که هر چی زور می‌زدم، سرِ نخ دستم نمی‌آمد که از کجاش باید نقل کنم؛ چون چیزی که آدم می‌گوید نباید هر فایده‌ی الکی و آب‌دوغ‌خیاری‌ای باشد که دست هر ننه‌قمری افتاده؛ چون چیزی که کوربیون می‌خواست کشف کند، نقلش را بشنود و به‌هرحال برایش اثبات شود، فوایدی بود که انجام دادنِ وظیفه برای ما داشته است. نمی‌شد هیچ‌کس دیگری به مغزم خطور کند الا پدرم، یِنْس اوله یِپزِن، یونیفرمش، دوچرخه‌ی خدمتش، دوربینش، بادگیرش، سایه‌اش که روی کله‌ی سدِ جلوی دریا موج می‌زد.» [زنگ انشا، زیگفرید لنتس، ترجمه‌ی ح. نقره‌چی، انتشارات نیلوفر] و از این‌جاست که زنگ انشا شروع می‌شود؛ زنگ انشای کریستیان شووخو.
اما کدام فواید؟ کدام وظایف؟ زیگی دارد از چه چیزهایی حرف می‌زند و یِپزِنِ پدر، یِنْس اوله یِپزِن، دقیقاً چه‌جور آدمی بوده؟ سال‌ها پیش از قول طنزنویسی خوانده بودم که آدم‌ها معمولاً یا مأمورند، یا معذور، اما گونه‌ی کمیابی هم پیدا می‌شوند که هم مأمورند و هم معذور و از این گونه‌ی کمیاب باید ترسید؛ چون هم‌زمان با بستنِ چشم‌ها مغزشان را هم خاموش می‌کنند و فقط از زبان‌شان استفاده می‌کنند که از قبل می‌داند چه کلمه‌هایی را باید به چه آدم‌هایی بگوید.


یِنْس اوله یِپزِن یکی از همین‌هاست؛ گونه‌ی واقعاً کمیابی که مأمور بودن و معذور بودنش آدم را تا حد مرگ عصبانی می‌کند؛ چون اصلاً در مخیله‌اش نمی‌گنجد که رفتارش درست است یا نه، حرفی که می‌زند حرفِ درست‌وحسابی‌ست یا نه و کاری می‌کند دلِ کسی را می‌شکند یا نه، فقط کاری را می‌کند که مرکز از او خواسته و مرکز یعنی پایتخت، یعنی مقامات عالی‌ای که به رهبریِ پیشوای آلمان نازی خیالِ خام تصرف جهان را در سر می‌پرورانند و باورشان شده که جهان با آغوش باز چشم‌به‌راه آن‌هاست و همه آماده‌اند که بازوبندهایی با نقش صلیب شکسته ببندند و دست‌ها را همان‌طور بالا ببرند که آدولف هیتلر بالا می‌برد. از این نظر احتمالاً یِنْس اوله یِپزِن تنها موجودی نیست که به آن گونه‌ی کمیاب تعلق دارد؛ همه‌ی آن‌ها که با افتخار در حزب موردِ حمایت پیشوا ثبت‌نام کرده‌اند و خواسته‌های او را اجرا می‌کنند در این دسته جای می‌گیرند.
به‌هرحال طبیعی‌ست پیشوای آلمان نازی هم مثل هر کسی که روی تخت قدرت می‌نشیند هوا بَرَش دارد و فکر کند بیش‌تر از دیگران می‌فهمد و به‌خصوص اگر در عنفوان شباب سودای هنرمند شدن را در سر پرورانده و چندتا تابلو نقاشی کشیده باشد، داستان از این هم پیچیده‌تر می‌شود؛ چون فکر می‌کند هیچ‌کس مثل او هنر را نمی‌شناسد و هیچ‌کس مثل او نمی‌داند که نقاشیِ خوب چه‌جور نقاشی‌ای‌ست و در چنین موقعیتی به این نتیجه می‌رسد که باید دسته‌بندی تازه‌ای راه بیندازد و دسته‌ای از نقاشی‌ها را که با سلیقه‌اش جور نیست، یا چیزی درباره‌شان نمی‌داند، در رده‌ی آثار منحط جای بدهد و نقاش‌هایی را که صاحب اسم‌ورسمی هستند و در شمار هنرمندان جهان جای می‌گیرند، ملقب کند به عنوان هنرمندِ منحط و هر قدر هم این هنرمندان بگویند که کارشان هنرِ مُدرن است اخمی به ابرو بیاورد که این حرف‌ها را پیش من نزنید و اصلاً از این به بعد هیچ‌کدامِ این نقاش‌ها حق ندارند چیزی بکشند، اصلاً حق ندارند قلم‌مو به دست بگیرند و حق ندارند حتا خطی ساده روی کاغذ یا بوم نقاشی بکشند؛ چون از ذهنِ منحط چیزی جز هنر منحط بیرون نمی‌زند.
همه‌چیز همین‌قدر ابلهانه است و حتا از این هم ابلهانه‌تر و در چنین موقعیت ابلهانه‌ای یِنْس اوله یِپزِن مجری اوامرِ پیشوا در روستای کوچک‌شان است و چون در روستای‌شان فقط یک هنرمندِ نقاش به اسم ماکس لودویگ نانزن زندگی می‌کند که از قضا آشنای قدیمی و دوست خانوادگی یِپزِن است، به او بند می‌کند و در مقام مأموری معذور مراتب را مدام گزارش می‌دهد و هنرمند را به خاک سیاه می‌نشاند. اما اگر خیال می‌کنید مأمورِ معذور نیشِ عقربش را فقط نثار دیگران می‌کند سخت در اشتباهید؛ چون برای او دوست و آشنا فرقی با خانواده ندارند و در راه آن‌چه سرفرازی وطن می‌داند حاضر است همه را قربانی کند.


ممکن است فکر کنید این‌ها چه ربطی به آن انشای اولِ کار دارند؛ حقیقت این است که یِپزِنِ پدر سعی کرده پسرِ کوچکش را مثل خودش آدم‌فروش و خبرچین بار بیاورد و زیگی اولِ کار سعی می‌کند این کار را نکند اما کم‌کم گاهی چاره‌ای ندارد جز این‌که مجری اوامرِ پدر مأمور و معذورش باشد؛ با این‌که از ماکس و نقاشی‌هایش خوشش می‌آید و ماکس هم دوست دارد به این پسرک نقاشی یاد بدهد. واقعیت این است که زیگی یِپزِن از بچگی بین دو دنیا گرفتار شده است؛ دنیای پدرش و دنیای دیگران و طبیعی‌ست دنیای دیگران دنیای قشنگ‌تری باشد؛ چون مثل دنیای یِپزِنِ پدر خشک و عصاقورت‌داده و خشن و بی‌منطق نیست. همین است که وقتی سر کلاس انشا یِپزِنِ پسر می‌خواهد انشایی درباره‌ی فواید وظیفه‌شناسی بنویسد مغزش پُر از ماجراهای ریز و درشت می‌شود؛ چیزهایی را به یاد می‌آورد که ممکن است برای دیگران بی‌معنا یا مسخره باشند، اما زندگی او را همین چیزها ساخته‌اند؛ به‌خصوص تقابل یِپزِنِ پدر و ماکسِ نقاش.
از یک‌جا به بعد، مسئله دیگر سوزاندن تابلوها نیست؛ چون دیگر پیشوایی در کار نیست که تابلوها و نقاش‌ها را در رده‌ی منحط‌ها جای بدهد؛ مسئله آن تربیتی‌ست که یِپزِنِ پسر را به این حال‌وروز انداخته. معلوم است که هنر با هر کیفیتی ارزشش بیش‌تر از سیاست و چیزهایی مثل این است و معلوم است که هنرمند را سال‌ها بعدِ مرگش هم به یاد می‌آورند و تابلوهایش را نمایش می‌دهند؛ همان‌طور که سال‌ها بعدِ سقوط پیشوای آلمان تابلوهای امیل نولده‌ را نمایش دادند و کسی برای حرف‌های پیشوایی که گفته بود هنرِ منحطِ نولده را باید به آتش کشید ارزشی قائل نشد.
اما راهِ نجاتِ یِپزِنِ پسر این است که همه‌ی این‌ها را بنویسد؛ چون او یکی مثل همه نیست؛ با همه فرق دارد؛ شیوه‌ی تربیتش هم فرق دارد و وظیفه‌شناسی اگر برای هم‌کلاسی‌هایش در یک انشای نسبتاً کوتاه با کلمه‌ها و تعبیرهای تکراری خلاصه می‌شود، برای او چیزی‌ست که باید آن را در شصت، هفتادتا دفترچه نوشت؛ چیزی که به چشم دیگران دیوانگی‌ست، اما یِپزِنِ پسر خوب می‌داند این انشای بلندبالا اعتراف‌نامه‌ی پسری‌ست که سال‌های سال سکوت کرده؛ پسری که آن‌قدر از پدرش می‌ترسیده که می‌ترسیده چیزی بگوید و حالا همه‌ی خاطره‌ها به ذهنش هجوم آورده‌اند و تا این خاطره‌ها را روی کاغذ نیاورد و از شرّشان خلاص نشود احتمالاً رنگ آرامش را نمی‌بیند. برای رسیدن به آرامش می‌ارزد که آدم گذشته‌اش را بنویسد؛ حتا اگر مجبور باشد روزهای پیاپی در سلولی انفرادی با کم‌ترین امکانات دفترچه‌ها را یکی‌یکی پُر کند و بعدِ تمام کردنِ شصت، هفتادتا دفترچه با خودش بگوید حالا می‌شود به زندگی برگشت؛ حالا می‌شود زندگی کرد؛ مثل آدم‌های عادی، دور از آن گونه‌ی کمیابِ مأمور و معذور.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *