پیش از آنکه بر خاک باشد در آب بود؛ در میانهی هزار چیز که آن پایین مانده، روی چیزی که درست نمیدانیم چیست، نامش را نوشته بودند؛ درست همان نامی که بر خاک، در شهر، در برلینِ این سالها میشنویمش و صاحب این نام، صاحب آن نام که بعدتر در آب میبینیمش، این نامِ در آب را به چشم خودش ندید.
سالها پیش از آنکه اوندین، اوندین ویبو، با آن ظاهر کاملاً جدّی، با آن لحن کاملاً جدّی، روبهروی یوهانس بنشیند و بگوید تو پیش از اینکه گفتهای دوستم داری و باید سر حرفت بمانی و یکساعتونیم بعد، وقتی کارم سبُکتر میشود، باید دوباره این حرف را تکرار کنی، دختری بهنام یلّا در فیلمی که درست مثل اینیکی، نامش را به عنوان فیلم بخشیده بود، چشم در چشم مرگ میایستاد و همین ایستادنش بس بود برای اینکه دیوارِ نازکِ بینِ مرگ و زندگی چنان فرو ریزد که وقتی سر از واقعیتِ ماجرا درمیآوریم، خیال میکنیم درونِ هر زندهای، مُردهای رحلِ اقامت افکنده و بهوقتش خودی نشان میدهد و حقیقت را، همهی آنچیزهایی را که نمیدانیم، به تماشا میگذارد.
مشکلِ یِلّای آن فیلم چیزی درونِ خودش بود؛ صداهایی که وقتوبیوقت در سرش میچرخیدند و روحش را خراش میدادند. و البته شنیدنِ صدای آن پرندهی سیاه و غارغارش، یا شنیدنِ صدای موجهای دریا که انگار کنارِ دستش در رفتوآمد بودند، یِلا را خسته میکردند؛ بیآنکه بفهمد حقیقتاً چه مرگش است و چه بلایی دارد به سرش میآید. بااینهمه، مرگ، تمام شدن زندگی و رسیدن به نقطهی پایان، آنگونه که همیشه گفتهاند، قطعیست؛ هرچند شماری از آدمها آن را مُمکن بدانند. و یِلّا، دستکم از این نظر، به هذیانِ دمِ مرگی میمانْد که آدمی میخواست زندگی را به سلیقهی خودش روایت کند. و این، همان کاری بود که یِلّای بختبرگشته در مواجهه با مرگ میکرد.
اما داستان اوندینِ این فیلم داستان دیگریست؛ داستان خوابیست در بیداری؛ کابوسی که میشود آن را به چشم دید و هر چیزی در این خواب، در این کابوس، ممکن است. هیچچیز بعید نیست. آنقدر واقعیست که انگار اتفاق افتاده؛ انگار واقعیت همین است که دیده. این است که پیش از همه میشود کارِ اوندین را به یاد آورد: راهنمای مردمانی که میخواهند برلین را بهتر بشناسند؛ سرگذشت این شهر را و ساختمانهایش را. اما اوندین شهر را به شیوهی راهنمایان تور، به شیوهی مرسومی که گردشگران عادت دارند، معرفی نمیکند: ماکتها را نشان میدهد؛ شهر در مقیاس کوچک؛ همهچیز کوچکتر از آن است که دیدهایم؛ همهچیز کوچکتر از آن است که باید باشد و همهچیز، همهی ساختمانها، یکجاست: جایی که هیچکس، هیچ آدمی، نیست. آدمها فقط همین جمعیتی هستند که برای دیدن این ماکتها، این شهر در مقیاس کوچک، آمدهاند. این ماکتها، این ردیف ساختمانها که برلین شرقی را، پیش از آنکه دیوار برای همیشه فرو افتد، نشان میدهند، به شهر اشباح شبیه کرده است؛ شهری بدون شهروند و آنها که آمدهاند، دستکم بیشتر آنها که برای این بازدید آمدهاند، آلمانی نیستند؛ خارجیهایی که آلمانی بلدند و میخواهند بدانند این شهر چگونه ساخته شده است.
اما شهرها، همهی شهرها، را بدون شهروندانشان چگونه میشود شناخت؟ داستان شهرها، همهی شهرها، داستان شهروندانشان است؛ در هر شهری یکی هست که دوست میدارد، یکی هست که از دوست داشتن طفره میرود، یکی هست که تنهاییاش را به بودن با دیگری، بودن با دیگران، ترجیح میدهد، یکی هست که خیال میکند آنکه را میخواسته پیدا کرده و یکی هست که آدمها را یکییکی از دست میدهد. هنرِ از دست دادن هم البته هنری نیست که نصیب هر کسی بشود؛ مثل هر هنر دیگری زمینه و استعدادی میخواهد که در وجود بسیاری از مردمان، بسیاری از شهروندان، نیست و اوندین، اوندین ویبو، با آن ظاهر معمولاً جدّی، با جدّیتی که فکر میکند کارش را راه میاندازد، دستکم در این یکی استعداد بسیاری دارد.
اما مسأله فقط اوندین نیست؛ چرا که در هر پیوندی دو نفر حاضرند؛ اول یوهانس است که عرصه را خالی میکند و میرود سراغ نورا و این فرصت نصیبِ کریستف میشود؛ غواصی که بیشتر به زیر آب کار دارد و کارش سر زدن به چیزهاییست که زیر آب ماندهاند؛ بهخصوص توربینها. این چیزها ظاهراً بخشی از ماجراهای روزانهی کریستفاند، اما آن روزِ بهخصوص، روزی که یوهانس در همان نیمساعت یا یکساعتی که اوندین سرگرم توضیح دادن ماکتهای شهر است، فرار را بر قرار ترجیح میدهد، کریستف بهجای آنکه با آب، با داستانهای زیرِ آب، کار داشته باشد، یکدفعه سر از جایی درمیآورد که اوندین آنجاست و درست وقتی اوندین پیِ یوهانس میگردد و هرچه بیشتر میگردد نشانی از او پیدا نمیکند، سر راهِ اوندین سبز میشود و آکوآریوم بزرگ کافه را میشکنند و نابود میکنند.
از آب به خاک رسیدن ظاهراً آسان نیست و کریستف حتا روی خاک هم آب را جاری میکند. شکستن آن آکوآریوم بزرگ، یا درستتر اینکه انفجار آن آکوآریوم بزرگ، یکی از همان کابوسهاییست که در بیداری میشود دید؛ همهچیز از دست میرود تا چیزی به دست بیاید و آنچه به دست میآید مجسمهی کوچک غوّاصیست که کمی پیش از آن اوندین خیال کرده صدایش میزند؛ یا دستکم وقتی صدایی را شنیده که نام او را صدا میکرده چشمش به این مجسّمه افتاده ست.
مجسّمهی کوچک غوّاص را چندبار دیگر هم میبینیم و هربار بهاندازهی بارهای قبل پُر رمزوراز و غریب است؛ چه وقتی اوندین خسته سرش را روی میز گذاشته و خوابیده و با صدای همکار، یا رئیسش، از جا میپرد و غوّاص روی زمین میافتد و پایش میشکند و چه وقتی دستآخر کریستف، بعد از آنکه دوباره با دنیای آب آشتی میکند و زمانی را برای تعمیر توربینها زیر آب میگذراند، حالوروزش چنان دگرگون میشود که میبیند چارهای ندارد جز اینکه به آب بزند؛ نیمهشب به آب بزند و به جستوجوی چیزی از اوندین برآید که ناگهان و در یک چشم بههم زدن ناپدید شده است.
کسی خبری از اوندین ندارد. همه میدانند دختری بهنام اوندین بوده؛ همه او را دیدهاند؛ با او فنجانی قهوه نوشیدهاند؛ چند کلمهای با او حرف زدهاند، اما کسی نمیداند چگونه و کجا ناپدید شده است. همهچیز آنقدر غریب و غیرواقعیست که انگار کریستف این دختر را به خواب دیده؛ انگار دختری بهنام اوندین هیچوقت نبوده و آن روز، در آن کافه، آکوآریوم بزرگ را باهم نشکستهاند. شاید اگر آن مجسمهی غوّاص، با آن پای شکستهی چسبخورده، سر از آب درنمیآورد، اینطور بهنظر میرسید که اوندین هیچوقت نبوده؛ شاید کریستف اوندین را به خواب دیده است. شاید اوندین در خواب کریستف بیدار بوده است.
چه میشود کرد؟ ظاهراً پیش از آنکه بر خاک باشد در آب بوده و همین انگار بس است برای اینکه رمزورازهای اوندین را دوچندان کند. در این جهان، چه بر خاک و چه در آب، هیچچیز اتفاقی نیست و همهچیز درست لحظهای که فکر نمیکنیم اتفاق میافتد.