روی مکبراید، نظامی باسابقه، مردِ آرامی که هیچوقت ضربان قلبش از هشتادتا بالاتر نمیرود، همان اوایل فیلم، وقتی به جلسهای محرمانه دعوتش میکنند، در جواب مقام مافوقش، سرهنگی که قرار است در سفری به مریخ و نپتون مراقبش باشد و حدسها و احتمالات تازهای را دربارهی پدرش میگوید، جواب میدهد پدرش مُرده؛ همهی این سالها فکر کرده پدرش همان سالها پیش که دیگر پیامی به زمین نفرستاده مُرده و این حرفها را مثل هر آدمی که مطمئن است پدرش را بعدِ این نمیبیند به زبان میآورد؛ مثل هر آدمی که سالهای سال این جمله را با خودش تکرار کرده که قرار نیست پدرش را دوباره ببیند؛ هیچوقت قرار نیست پدرش را ببیند.
حالوروز روی مکبراید وقتی آمادهی سفری تازه میشود البته هیچ شباهتی به حالوروز فرانتس کافکای سیوششساله ندارد که یکروز هر چه کرد و خودش و زندگیاش را سنجید، بیشتر به این نتیجه رسید که رابطهاش با پدرش هیچوقت قرار نیست درست شود و همین بود که دستبهکار شد و نامه به پدر را نوشت که هرچند از حد نامه فراتر است و به شرححالی تکان دهنده از روحیهی شکننده و خردشدهی دکتر کافکای جوان بدل شده، اما نامهای است که اگر وقت نمیگذاشت و این تکههای ظاهراً پراکندهی زندگیاش را مثل داستانهایش نمینوشت، هیچچیز آنطور که میخواست پیش نمیرفت؛ هرچند ظاهراً هیچچیز واقعاً آنطور که کافکای جوان میخواست پیش رفته باشد. دستکم این چیزی است که این نامه، وصیتنامهی غیررسمیای که پنجسال پیش از مرگش نوشت، نشان میدهد.
روی مکبراید، مرد آرام و بیحاشیه، مردِ بیخانواده، همهی این سالها پسرِ قهرمان بزرگی بوده که زندگیاش را فدای پیشرفت علم کرده؛ مردی بهنام دکتر مکبراید که سالها پیش از زمین رفته و خبری از او به زمینیها نرسیده. همین کافی است که ببیند زندگی آن روی خوشش را، اگر روی خوشی واقعاً در کار باشد، از او دریغ کرده؛ بزرگ شدن بیآنکه پدری کنارش باشد. آنچه هست، آنچه همهی این سالها با روی مکبراید بوده، سایهی پدر است؛ پدری که هرچند نیست اما هویتش را برای پسرش، تنها بچهاش، گذاشته. اینکه روی مکبراید همهی این سالها پلهها را یکییکی یا چندتایکی بالا رفته تا برسد به جایی که دوست دارد و آرامشش را همهی این سالها حفظ کرده، ظاهراً برای دیگران مهم نیست. او بههرحال پسرِ همان پدر است؛ مکبرایدِ پسر و حالا اسپیسکام به چشم طعمهای میبیندش که میشود روانهی سفری دورودراز کرد و از حقیقت ماجرای دکتر مکبراید، قهرمان همهی این سالها و پروژهی لیما سر درآورد.
سفرِ تازهی مکبرایدِ جوانْ مثل باقی سفرهایش نیست، مأموریتش هم مثل باقی مأموریتهایش نیست؛ این سفری است برای سر درآوردن از حقیقتی که ممکن است مسیر زندگیاش را عوض کند و مثل هر سفری که زندگی آدم را تغیر میدهد. به جستوجوی پدر برآمدن و قدم در راهی گذاشتن که پدر از آنها گذشته احتمالاً شبیه همان چیزی است که رابطهی کافکای پدر و پسر را خراب کرد.
کافکای پدر هیچوقت این پسرِ رنجورِ شکننده را جدی نگرفت؛ نه خودش را که معلوم نبود چرا نمیتواند رابطهی طولانیمدتی با زنهای زندگیاش برقرار کند و نامزدیهایش یکییکی بههم میخوردند، نه داستانهایی که مینوشت؛ نوشتههایی که بهقول کافکای پسر به کافکای پدر ربط داشتند؛ چون دکتر کافکا در آن نوشتهها، آن داستانهای کابوسوار، از چیزهایی مینالید که در دامن پدر، در حضور پدر، نمیتوانست حتا یکی از آنها را به زبان بیاورد و بعدِ چاپ شدن جایی نداشتند جز میزِ پای تختِ پدر. کافکای پسر، دکتر کافکای جوان، نمیخواست، یا ترجیح نمیداد راهِ پدر را برود و هر حرکتی در زندگی، هر آنچه آدمیزاد در زندگی میکند، ظاهراً همان است که از نسل پیش و نسلهای پیشتر هم سر زده است. چگونه میشود ردپاهای پدر را دید و چشم بر آنها بست؟
غیبتِ مکبرایدِ پدر، گم بودنش، مهمترین انگیزهی مکبرایدِ پسر برای پذیرفتن مأموریتی است که ضربان قلبش را بالاتر از هشتاد میبَرَد؛ مأموریتی که هرچه بیشتر میگذرد، بیشتر برایش جدی میشود؛ مأموریتی برای خودش؛ برای نجات خودش.
*
خودت را به نبودن دیگری عادت میدهی و زندگیات اصلاً بر پایهی همین نبودن، همین غیبت است که شکل میگیرد. حضور دیگران را حس نمیکنی. ازدواج میکنی و با اینکه دلت برای یکی که شبیه دیگران نیست میتپد، میبینی نمیشود این زندگی را ادامه داد. با دیگری بودن و با دیگری زندگی کردن، پذیرفتن قواعدی است که نسلهای پیش به آنها رسیدهاند.
اما تکلیف تو روشنتر از دیگران است. تو پدری داشتهای که برای رسیدن به چیزهای بزرگ، برای پیشرفت علم، چشم بر تو بسته. سالها پیش رهایت کرده به حال خودت. آنقدر دور شده که حتا معلوم نیست زنده است یا مرده. خودت ماندهای و خودت. با خاطرهی فیلمهای سیاهوسفید. خاطرهی موزیکالها. خاطرهی روزگاری سپریشده. خلوتی برای خودت ساختهای که اصلاً شبیه خلوت نیست. دیگران تو را میبینند و تو دیگران را نمیبینی.
سرت مثل همهی این سالها به کار خودت گرم است و درست وقتی خیال میکنی همهچیز دارد شکل طبیعیاش را طی میکند، وقتی همهچیز ظاهراً مثل همیشه است، موج انفجار تو را پرت میکند به جایی که انتظارش را نداشتهای، جایی که برای تو نقشه کشیدهاند. میخواهند درِ جعبهای را که بستنش برای تو سالها طول کشیده، دوباره باز کنند. درِ جعبه را دوباره باز کنی. بازی تازه شروع شده. دوباره قرار است برگردی به سالها پیش. دوباره قرار است تکلیفت را با پدرت روشن کنی. قرار است تکلیفت را با خودت روشن کنی.
*
ظاهراً ردپاهای پدر است که مکبرایدِ پسر را به ماه و مریخ و نپتون میکشاند. از سیارهی قرمزِ مریخ روانهی سیارهی آبیِ نپتون میشود به امید سر درآوردن از رازی که پیش از این هم میدانسته. بیرونِ آن سفینه، روی آن سیارهی آبی، زندگی دیگری در کار نیست. موجود زندهای هم در کار نیست. «انسان گاهی باید از ناممکن فراتر برود»؛ چون آنطور که دکتر مکبراید از قول پروژهی لیما میگوید، آدمها در این جهان شناختهشده تنها هستند و پذیرفتنش برای دانشمندی مثل او، برای پدری که پسرش را روی کرهی زمین تنها گذاشته و سیارههای مختلف را به امید یافتن چیزی که علم ثابتش نکرده باشد جستوجو کرد، چیزی جز شکست نیست؛ شکست مطلق.
روی مکبراید، مکبرایدِ پسر، روانهی سفری دورودراز میشود تا برسد به اینکه آدم در این زمانه، در هر زمانهای، تنها است؛ هیچکس را ندارد و اگر دست دوستی به سمت اینوآن دراز کند احتمالاً دستش را میگیرند و بهوقتش رهایش میکنند. اینجا است که میشود آن جملهی جیمز گری، کارگردان به سوی ستارگان را به یاد آورد که گفته بود این فیلم برایش ترکیبی از دو فیلم است: ۲۰۰۱: یک اُدیسهی فضاییِ استنلی کوبریک و اینک آخرالزمانِ فرانسیس فورد کاپولا و خوب که فکرش را بکنیم، آنچه دکتر دیوید بومنِ فیلم کوبریک و سرهنگ والتر کورتزِ فیلمِ کاپولا را به هم شبیه میکند، چیزی است که نامش را میشود گذاشت تنهایی؛ چیزی که کنار آمدن با آن آسانتر است تا کنار آمدن با آدمهایی که خاطراتشان را باید در جعبههای دربسته نگه داشت.
با اینهمه آدم ظاهراً به امید زنده است و امیدِ مکبرایدِ پسر، سرگرد مکبرایدِ آرام، به ایو است؛ دنیا بهشت میشود اگر هر آدمی حوّای خودش را پیدا کند. خوشا به سعادت روی مکبراید که گذشته را میگذارد در جعبه و دلش به ایو و لبخندش خوش است. خوشا به سعادت هر آدمی که به لبخندِ حوّا دل خوش میکند؛ اگر حوّایی در کار باشد؛ اگر آدم امیدش را از دست نداده باشد؛ اگر امیدی در کار باشد.