سالها پیش جاناتان رُزنبام، کمی بعد از آنکه رُزتای برادران داردن را دید، جُستارِ بلندبالایی دربارهاش نوشت و در تکهای از این جُستار توضیح داد که سر درآوردن از اخلاقِ معاصر، سر درآوردن از آنچه سالها است اخلاق مینامندش، ممکن نیست و تجربههای انسانِ این زمانه، تجربههای موجوداتی که نامشان را گذاشتهایم انسان، چنان به پلیدی آغشتهاند که حتّا به زبان آوردنشان، هر تلاشی برای توضیحشان، مایهی ناامیدی است و البته در چنین موقعیتی، در چنین زمانهای و در میان چنین مردمانی، وقتی رُزتای نوجوان، رُزتایی که هنوز مانده بفهمد این مردمانْ پلیدی را به جان خریدهاند، راهی برای ادامهی زندگیاش پیدا میکند، مثل روز روشن است که امیدی به آیندهاش ندارد و یأسِ زندگی، ناامیدی از آیندهای که هیچ معلوم نیست تیرهتر از این روزهای نکبتبار نباشد، او را به حرکت واداشته؛ به یکجا ننشستن و برخاستن و کاری کردن؛ همانطور که سالها بعد در دو روز، یک شبِ داردنها هم میبینیم ساندرا برای نگه داشتن شغلی که پیش از بیماری داشته میجنگد. رُزتا هم سالها قبل از او برای قاپیدنِ شغل از دیگری آمادهی جنگی تمامعیار میشود و دلیل هر دو چیزی غیرِ این نیست که برای زنده ماندن، برای وجود داشتن، باید تلاش کرد.
نکتهی اساسی سینمای داردنها، یا دستکم یکی از نکتههای اساسی فیلمهایشان همین است که به آینده نمیشود دل بست. به آینده نباید دل بست. تلخی و تیرگی در وجود آدمی است و هرچه میگذرد، هرچه نسل مردمان روی زمین بیشتر ادامه پیدا میکند، این تلخی و تیرگی هم بیشتر به چشم میآید.
آنچه زمان حال مینامیم، آنچه تیرگیاش گلویمان را تا حد خفگی فشار میدهد، آیندهای است که مردمانی دیگر، مردمانی پیش از ما، مردمانی همدورهی ما، چشمبهراهش بودهاند و همهی امیدشان این بوده که در این آینده، دستکم به اندازهی آنچه اکنون گذشته مینامندش، نکبت و تیرگی موج نزند. با اینهمه چگونه میشود به آینده امید بست وقتی آینده چیزی است شبیه زمان حال، شبیه گذشتهای که به حال رسیده؛ گذشتهای که در حال ادامه دارد؟
دختر چهاردهسالهای را به یاد میآورم که نامش موشِت است. چهاردهسالهای که چیزی در بساط ندارد. پدر و برادرش به فکرش نیستند. مادرش بیمار است. معلمش هیچ شباهتی به معلمها ندارد. هیچکس دوستش ندارد. هیچکس دیگری را دوست ندارد. موشِت چرا باید آنها را دوست بدارد؟ اما قرار نیست همهی موجوداتی که نامشان را گذاشتهاند انسانْ شبیه هم باشند. آرسن شبیه دیگران نیست. هوشوحواس درستی ندارد. آنقدر مینوشد که درکی از واقعیت ندارد. صرع دارد. آدمی است که دیگران نمیخواهند حتا لحظهای کنارش باشند. طردش کردهاند و او زندگی در جنگل را به زندگی کنار دیگران ترجیح داده است.
همینها است که موشِتِ چهاردهساله، موشتِ طردشده را وامیدارد به دوستی با آرسن. اما دیگران، موجوداتی که نامشان را گذاشتهاند انسانْ این دوستی را برنمیتابند. معترضند به چیزی که همهی این سالها از موشِت دریغش کردهاند؛ چیزی که مدام از او دریغ میکنند. مادرِ موشِت که میمیرد او هم به این نتیجه میرسد که زندگی بعد از فایدهای ندارد. قبل از این هم فایدهای نداشته. ترجیح دادن مرگ به زندگی انتخاب آسانی نیست. کار هر کسی هم نیست. موشِت است که از پسِ این کار برمیآید. موشِت است که چنین جسارتی دارد. موشِت است که پذیرای مرگ میشود.
سالها بعد از موشِتِ روبر برسون، در آستانهی قرن بیستویکم بود که نیکول برنز، بعد از آنکه رُزتای داردنها را دید، نامهی کوتاهی برای جاناتان رُزنبام نوشت و در آخرین سطرهایش، در کلمههایی که میشد شور و هیجان را در آنها حس کرد، رُزتا را اینگونه شرح داد که این موشِتِ زمانهی ما است؛ موشِتی است که ما، مردمان این زمانه، لیاقتش را داریم. ملکوتی در کار نیست. بهشتی در انتظارمان نیست.
صدای رُزتا در گوش نیکول برنز پیچیده بود که میگفت «اینجا پُر از گِل است مامان؛ پُر از گِل.» و این جملهها، جملههایی که در ذهن تماشاگرِ رُزتا حک میشوند، بهزعم او، خبر از چیزی میدهد که نامش را میشود یأسِ زنده بودن گذاشت. رُزتا در نمایش این یأسِ زنده بودنْ ترحم نمیکند؛ دل نمیسوزاند؛ حاشیه نمیرود؛ یکراست میرود سراغ اصل ماجرا؛ میزند به قلبِ آنچه نامش زندگی در این زمانه است؛ آنچه زندگی واقعی مینامیمش؛ واقعیتی که مثل مُشتی محکم، ضربهای که چشمانتظارش نبودهایم، خواب را از سرمان میپراند و صورتمان را دربوداغان میکند.
رُزتای برادران داردن، در آستانهی قرن بیستویکم، دستکمی از این مشت محکم نداشت؛ دستکم برای مردمانی که در بلژیک، سرزمین داردنها، زندگی میکردند. جایی که همه میدانستند کار ظاهراً طبیعیترین حق هر آدمی است. همه حق دارند شغلی داشته باشند و بابت کارشان دستمزد بگیرند. با اینهمه در بلژیک هم، مثل بیشتر جاها، کارفرماها به این فکر میکردند که نوجوانها را به کار بگیرند و دستمزد کامل را به آنها ندهند و بهانهشان این باشد که اینها بچهاند؛ به سن قانونی نرسیدهاند.
رُزتا که در جشنوارهی کنِ بیستسالِ پیش روی پرده رفت، تماشاگرانش را شگفتزده کرد. عجیب است که دنیا هرچه پیشتر میرود بیشتر به تباهی نزدیک میشود. حق نوجوانها را چگونه میشود زیر پا گذاشت؟ رُزتا را که در بلژیک نمایش دادند، روزنامهها و مجلهها فیلمِ داردنها را فقط به چشم فیلم ندیدند. فیلمهایی هستند که پیشتر میآیند؛ نزدیکتر میشوند به تماشاگرانشان و جا خوش میکنند در ذهنشان. همین بود که بحث حقوق نوجوانها جدیتر شد. اگر قرار است نوجوانها کار کنند، اگر قرار است کاری را به آنها بسپارند، باید حداقلِ حقوق را، تماموکمال، پرداخت کنند. این طرحِ رُزتا بود که تصویب شد؛ به نامِ دختری که شخصیت اصلی فیلم داردنها بود.
رُزتای خشمگین، رُزتای حقبهجانب، از نهری گلآلود ماهی میگیرد، دردِ معده که امانش را میبُرد، پناه میبرد به سشوآر و گرمایش. هیچچیزِ این دختر، این آدم، شبیه دیگران نیست و چرا باید شبیه دیگران باشد وقتی آدمهای دوروبرش حتا نمیدانند چرا زندهاند و چرا کار میکنند؟ آدمی مثل او خوب میداند که برای ماندن، برای تاب آوردن باید سخت بود؛ تن دادن به خواستههای دیگران، پذیرفتنِ آنچه دیگران میخواهند، فایدهای ندارد. اخم میکند. چه بهتر. چه چیزِ این دنیا است که گره از اخمِ آدمی مثل او بگشاید؟ آنچه میبیند مایهی ناامیدی است.
اما هنرِ داردنها در رُزتا این است که همهچیز را دربارهی این دختر نمیگویند؛ چیزی نمیگویند که او را بهتر بشناسیم. بهتر شناختنِ آدمی مثل او کار آسانی نیست. آدمِ سخت و خشمگینی مثل او نمیخواهد دیگران بشناسندش؛ نمیخواهد خودش را، آنطور که هست، آنطور که خودش را میشناسد، به دیگران نشان دهد. شناختِ دیگران کار دستِ آدم میدهد. راه را باز میکند برای تصاحب، برای کنار زدن، برای از سرِ راه برداشتن و این چیزی نیست که رُزتا دوست داشته باشد. بهخصوص که مادرش را دیدهایم؛ مادری که رُزتا به دوش میگیردش و با خود میبردش جایی که میخواهد. حتا نمیدانیم این معدهدرد بیصاحب چرا دست برنمیدارد از سرش. این معدهدرد هم بخشی است از روزمرگیاش.
همهی آنچه از رُزتا میبینیم، همهی آنچه از رُزتا میدانیم، روزمرگی او است. روزگاری مارتین بوبر نوشته بود «من صاحبِ چیزی نیستم مگر امرِ روزمره، که هرگز نمیتوان از آن جدایم ساخت. رمز و راز ناگشوده باقی میماند، یا از دست میگریزد، یا در همینجا مأمن میگزیند؛ جاییکه در آن هر چیز آنچنان که رخ میدهد، رخ میدهد.» زندگی چیزی جز روزمرگی نیست و همین روزمرگی است که رُزتای خشمگین، رُزتای سرسخت و حقبهجانبِ شاهکارِ داردنها را پیش میبَرَد.
در سایهی زندگی روزمره است که میشود از آدمها سر درآورد. هر رفتاری شاید واکنشی است به چیزی و پناه بردن آدمها به امر روزمره شاید فرار از چیزی بزرگتر باشد؛ چیزی عظیمتر از آنکه شانههای آدمی آن را تاب بیاورد.