بعد این چه میشود؟ بعد این چه میکنند خانوادهی مایروویتز؟ چه اهمیتی دارد که هرولد مایرووتیز نیویورکی دوباره به خانه برگشته و چشمها را باز کرده و حافظهاش دوباره برگشته سر جای اولش؟ مهم این است که دستآخر ناخواسته کاری کرده که همهی عمر نمیخواسته انجام دهد؛ متحد کردن بچهها و روشن کردن چراغ کانون خانواده و همهی چیزهایی که بعید است از هنرمند نسبتاً معمولیِ بداخلاقِ پیری مثل او سر بزند. هیچچیزِ هرولد مایرووتیز به آدمیزاد شبیه نیست اگر آدمیزاد کسی باشد که قدر خانوادهاش را میداند و سعی میکند چیزی را که ساخته خوب نگه دارد. عجیب هم نیست؛ چون این کاری است که او با کارهای هنریاش هم میکند؛ با تندیسها و مجسمههای کوچک و بزرگش؛ با حجمهایی که شبیه هیچچیز نیستند جز حجمهایی که انگار باید ساعتها به تماشایشان نشست تا دستآخر معلوم شود هنرمند خواسته چه چیزی بیافریند و چرا این چیز را اینطور آفریده.
هرولد مایرووتیز یکی از آن هنرمندانی است که هیچوقت به خانواده اجازه نمیدهد درهای بستهی کارگاه را باز کنند و ببینند آنچه هنر مینامند واقعاً چگونه خلق میشود. دلیلش هم روشن است. هیچکس بهاندازهی خودش نمیداند این چیزها واقعاً چه چیزی هستند و اگر هنر هستند چهجور هنری هستند. مثل خیلی از هنرمندان او هم خیال میکند حقاش را خوردهاند و مثل خیلی از هنرمندان او هم خیال میکند آنچه ساخته بهتر از کارهای دیگرانی است که روز به روز مشهورتر شدهاند؛ حتا بهتر از کارهای دوست قدیمیاش ال.جِی که با وجود سنوسال زیادش اصلاً مثل آدمهای پیر و خسته رفتار نمیکند و نمایشگاهش را به سبکوسیاق جوانها برگزار میکند. نمایشگاه ال.جِی از این نظر مثالزدنی است چون سعی کرده با هنرهای چندرسانهای خودش را بهروز کند. ویدئویی از دخترش لورتا هم آنوسط هست که نشان میدهد از همان قدیم رابطهاش با دخترش خوب بوده؛ درست عکس دوست قدیمش هرولد مایرووتیز که هیچ علاقهای به بچههایش نداشته، یا اگر حرف خودش را قبول کنیم و بگویی متیو را بیشتر از آن دوتای دیگر دوست داشته باز هم آنقدر که لازم بوده برایش پدری نکرده. او هم مثل توماس مان که صبح تا ظهر و عصرها را دور از بچهها میگذراند و اجازه نمیداد حتا شادی کودکانهشان را صدای جیغ و دادی ابراز کنند فقط به این فکر کرده که باید چیزی تازه آفرید. آفریدههای اصلی هرولد مایرووتیز البته همین سه بچهای هستند که حالا در میانسالی هزار و یک مشکل دارند و هیچکدام صاحب زندگی درست و کاملی نیستند. هیچکدام یاد نگرفتهاند درست زندگی کنند. کسی نبوده به آنها یاد بدهد آنچه نامش را خانواده گذاشتهایم و برای شکلگیریاش زحمت کشیدهایم باید حفظ شود. زحمت نکشیدن برای هیچچیز و فقط کنار هم گذاشتن چیزها و قطعههای چوبی و برنزی نهایت کاری است که هرولد مایرووتیز میکند بیاینکه اصلاً برایش مهم باشد این کارها را باید کنار هم نشاند. وقتی دنی و جین عکسهای تندیسها و مجسمههای پدر هنرمندشان را در قالب یک کتاب/ آلبوم تکنسخه تقدیمش میکنند و ورقش میزند انگار تازه میفهمد که باید این تندیس و مجسمهها را کنار هم دید؛ درست همانطور که باید هر سه بچهاش را کنار هم ببیند.
لجبازیهای هرولد مایرووتیز و غر زدنهای مدام و کاری نکردن و توقع داشتن از دیگران البته شباهت بسیاری دارد به آنچه از هنرمندان این روزگار سراغ داریم؛ خیال میکنند همه میخواهند سرش را کلاه بگذارند؛ همه میخواهند آزارش بدهند و هیچکس حواسش نیست که او واقعاً در دنیای خودش سیر میکند و دنیای هیچ هنرمندی با دنیای آدمهای معمولی یکی نیست. بااینهمه بیدقتیها و بیمسئولیتی هرولد مایرووتیز در زندگی یکی از آن گناههای نابخشودنی است که فهرست کردنشان احتمالاً سر به فلک میزند اما میشود از ازدواجهای مکرری حرف زد که هیچ معلوم نیست چرا پیوند قبلی را رها کرده و سراغ پیوند تازهای رفته و بدتر از همه وضعیت و موقعیت سه بچهای است که حالا تازه دارند باهم کنار میآیند و پسر کوچکتری که ظاهراً از همه موفقتر است ولی در برقراری ارتباط با خواهر و برادر بزرگترش یک بیدستوپای تمامعیار است: متیو ظاهراً همان بچهای است که هرولد مایرووتیز همیشه دلش میخواسته داشته باشد؛ پسری که پول درآورد؛ بلد باشد زندگی خوبی برای خودش تدارک ببیند و پلههای موفقیت را چندتاچندتا بالا برود؛ درست عکس پدر هنرمندی که نه یاد گرفته کارهای هنریاش را خوب بفروشد و نه یاد گرفته زندگیاش را حفظ کند و نه پلههای موفقیت را یکییکی بالا رفته. هرولد مایرووتیز از این نظر وصلهی ناجوری است و چون خودش به این ناجور بودن عادت کرده دوروبریهایش را ناجور از کار درآورده. یکی از مهمترین صحنههایی که این ناجور بودن را نشان میدهد سر زدن به نمایشگاه ال.جِی است: اول اینکه به دنی میگوید چون خودش دعوت شده و قرار نیست همراهی داشته باشد پس بهتر است دنی خودش بلیت ورودی بخرد؛ بعد میگوید باید برای شرکت در مراسم افتتاح نمایشگاه لباس تمامرسمی پوشید و چون لباس اضافهای ندارد کتوشلوار شوهر مُردهی مورین، همسر فعلیاش را، تنِ دنی میکند و وقتی هم به نمایشگاه میرسند میبینند هیچکس با کتوشلوار نیامده و اتفاقاً همه لباسهای معمولی و غیررسمی به تن دارند. عجیب است آدمی اینهمه سال در نیویورک زندگی کرده باشد و نداند که اینجور نمایشگاهها نیازی به لباسهای رسمی ندارند، اما بهنظر میرسد اینیکی را هم باید یکی از لجبازیهای هرولد مایرووتیز دانست که اصلاً با محیط اطرافش سر سازگاری ندارد و حواسش نیست که دوروبرش چه اتفاقی میافتد.
چه اتفاقی ممکن است در زندگی بیفتد که هرولد مایرووتیز بالاخره سرش را برگرداند و آن اتفاق را ببیند و دنبال راهی بگردد برای حل کردن و به نتیجه رساندن و به آرامش رساندن؟ تقریباً هیچ. برای هرولد مایرووتیز هیچچیز مهم نیست. بهنظر میرسد به هیچچیز و هیچکس بهاندازهی خودش اهمیت نمیدهد و حواسش نیست که هیچ آدمی نمیتواند از دیگران دور باشد و از دیگران بخواهد دوستش داشته باشند و محبتشان را نثارش کنند؛ حتا اگر این دیگران اعضای خانوادهاش باشند. همسران قبلیاش که قید زندگی با او را زدهاند و خودشان را به ساحل امنی رساندهاند که دیگر خبری از این ناسازگاری و ناجوری نباشد. دستکم یکی از آنها سعی میکند آدمی معمولی باشد و درست زندگی کند. اما این چیزی نیست که هرولد مایرووتیز از آن سر دربیاورد. او همهی عمر همهچیز را اشتباه فهمیده. برای همین وقتی در رستوران با متیو چشمبهراه ناهار نشسته فکر میکند مشتریِ میز کناری کت او را برداشته و وقتی با متیو چند خیابان دنبالش میدوند ناگهان در جیبش بلیت فیلم بخت پریشان ما را پیدا میکند و یادش میآید این فیلم را دیده. وقتی هم با متیو راهی خانهی همسر سابقش میشود و محبت دوستانهی او را میبیند با خودش اینطور فکر میکند که انگار هیچچیز تغییر نکرده و بعدِ اینهمه سال هنوز علاقهای در کار است. وقتی هم از کتابخانهی همسر سابقش رمان بودنبروکهای توماس مان را برمیدارد و میگوید این کتاب خودش بوده که سر از این کتابخانه درآورده همسر سابقش میگوید کتاب مال تو. باز هم توماس مان؟ بودنبروکها حکایت زوال یک خاندان است؛ خانوادهای که نسل به نسل رو به تباهی میروند. این میراثی است که بزرگِ بودنبروکها برای خاندانش به ارث گذاشته. از این نظر آنچه هرولد مایرووتیز هم برای خاندانش گذاشته دستکمی ندارد از همتای آلمانیاش.
اما همهچیز از جایی تغییر میکند که نسل دوم خانوادهی مایروویتز در میانسالی به این نتیجه میرسند که آنچه تا به حال از سر گذراندهاند اسمش زندگی نیست؛ شاید شباهت کمرنگی به زندگی داشته باشد اما زندگی قطعاً تعریف دیگری دارد و خانواده اگر واقعاً وجود داشته باشد معنایش این است که اعضایش با یکدیگر حرف بزنند و گپ زدنهای دنی و متیو و جین از اینجا است که شروع میشود. دو برادر و خواهر تازه میفهمند که باید دربارهی سالهای کودکیشان بگویند. باید آن تجربههایی را که از سر گذراندهاند به زبان بیاورند و باید به آن دیگری نشان بدهند که داستان از چه قرار بوده. وضعیت دنی که از همان ابتدا معلوم است: آدمی که دنبال جای پارک میگردد؛ آدمی که میخواهد یکجا توقف کند و بماند. متیو آدمی است که مدام از راه میرسد؛ هیچوقت نزدیک دیگران نیست و همیشه باید از آسمان فرود بیاید و جین در این بین یک استثناء است: آدمی با داستانی که هیچوقت برای برادرانش تعریف نکرده و حالا که تعریف میکند نتیجهاش میشود خراب کردن سواری شخصی یک پیرمرد بختبرگشته که حالا دچار زوال عقل شده و هیچ یادش نیست در میانسالی چه جنس ناجوری بود. بااینهمه نتیجهای که هر سه از داستان تلخ جین میگیرند این است که هرولد مایرووتیز طبق معمول به هیچچیز و هیچکس اعتنا نکرده؛ درست مثل همهی این سالها.