سالهای کودکی فرانسوآ تروفو به خواندن و دیدن گذشت. گاهی خانه میماند و بیاعتنا به درس و مدرسه بالزاک و استاندال و هوگو را برای چندمینبار میخواند و گاهی که حوصلهاش از درسهای بیهودهی معلّم سر میرفت، از پنجرهی کلاس بیرون میپرید و سر از سینمایی درمیآورد که آنوقتِ روز خلوت بود.
بعدها در نامهای به اریک رومر نوشت «گریزی از خواندن نیست. بدونِ کتاب همیشه چیزی در این زندگی کم است و آدمی که هر روز کتاب نخوانَد مُردنش بهتر از زندگیست. من اگر روزی یک کتاب نخوانم حس میکنم مُردهام.»
اصلاً عجیب نیست که با خواندنِ فارنهایت ۴۵۱ ری بِرَدبِری وسوسهی ساختنش به جانِ فرانسوآ تروفو افتاد. چه میشود اگر روزگاری کتاب را از آدمی بگیرند؟ چه میشود اگر روزگاری کتابخوانی ممنوع باشد و کتابها را بدل کنند به خاکستر؟ دنیا جهنّم است آنروز؛ روزی که مأمورانِ آتشنشانی درست مثلِ اجلِ معلّق از راه برسند و خانهای را آنقدر بگردند که بالأخره کتابهایی را که گوشهوکنارِ خانه پنهان شده پیدا کنند.
کارِ آتشنشان مواجهه با موقعیتهای سختیست که آدمی را از پا درمیآورد؛ خانهای که آتش گرفته، کودکی که در ارتفاع گیر افتاده و هر حرکتی شاید مرگش را نزدیک کند. کارِ آتشنشان دور کردنِ این سختیهاست از آدمی و فرصتِ دوبارهای به او بخشیدن تا بیشتر زنده بماند. امّا در این دنیای آیندهی فارنهایت ۴۵۱ وظیفهی آنها چیزِ دیگریست: دور کردنِ کتاب از آدمها و سوزاندنشان.
آدمی را نمیشود از گذشتهاش جدا کرد و هیچ آدمی حتّا اگر بخواهد گذشتهاش را فراموش نمیکند و گذشتهی آدمی انگار نسبتی عمیق با کتاب دارد؛ با چیزی که باید آنرا خواند؛ چیزی که نوشته میشود به نیّتِ خواندهشدن. کتاب است که گذشتهی آدمی را یادآوری میکند؛ سرگذشتِ دیگرانی را که پدرانِ آدمیانِ هر دورهای هستند. کتاب را آدمی مینویسد تا دیگران بخوانند؛ آدمهایی شبیه او؛ یا آدمهایی متفاوت. نکته شاید همین شباهتها و تفاوتهاست؛ اینکه آدمها در عینِ شباهت تفاوتهای عمدهای با هم دارند و کتابها، چیزهایی که نوشته میشوند، انگار همین شباهتها و تفاوتها را یادآوری میکنند.
امّا در دنیای فارنهایت ۴۵۱، در این شهری که همهچیز شبیه هم هست و همهی شهر انگار لباسهای یکدست به تن دارند هر تأکیدی بر تفاوتها مایهی دردسر است. کسی قرار نیست بیشتر بداند، کسی قرار نیست جورِ دیگری باشد، کسی قرار نیست از تفاوتها سر درآوَرَد و کتاب همهی اینها را یکجا در اختیارِ آدمی میگذارد که از سرِکنجکاوی به جستوجوی دنیای دیگر (دنیای بهتر) برمیآید. امّا دنیای فارنهایت ۴۵۱ دنیای سکون است و هر حرکتی رو به جلو محکوم به نابودیست. هر آدمی که دنیای دیگر (بهتر) را میخواهد خطر را به جان خریده و خطرْ نابودیِ کامل است.
آتشنشانهایی که کارشان سوزاندنِ کتابهاست جامههایی به تن میکنند که شباهتِ بیحدّی به جامهی کشیشان دارد؛ کشیشانی که در قرنِ شانزدهم، در محکمههای انکیزیسیون، به پشتوانهی پاپ، مردمانی را که به قرائتِ کلیسای کاتولیک باور نداشتند شکنجه کردند. این جامهایست مخصوصِ آتشنشانهای دنیای فارنهایت ۴۵۱، لباسِ کارشان است و البته مونتاگِ آتشنشان وقتی شبی از شبها بیدار میشود تا در تاریکیِ شب کتاب بخواند و دربارهی دنیای دیگر (بهتر) بیشتر بداند جامهای به تن میکند که انگار جامهی راهبان است؛ جامهای مخصوصِ نیایش انگار. کتاب را رو به صفحهی سفیدِ تلویزیون میگیرد؛ تلویزیونی که آن ساعتِ شب برنامهای ندارد غیرِ برفک. نورِ تلویزیون است که فرصتی برای خواندن فراهم میکند. در غیابِ برنامههای تلویزیون است که میشود کتاب خواند. تلویزیون صرفاً چراغِ مطالعه است در چنین ساعتی.
امّا چه میشود اگر روزگاری کتابخوانی ممنوع باشد و کتابها را بدل کنند به خاکستر؟ آنروز انگار هر آدمی که کتاب را شناخته باشد و لذّتِ آن دنیای دیگر (بهتر) را چشیده باشد، بدل میشود به کتاب. کلمه را برای آدمی نوشتهاند و آدمی کلمه را از بر میکند. آدمی کتابیست اگر میلِ به دانستن را در وجودش زنده نگه دارد؛ یکی اُدیسهی هومر است و یکی سرخ و سیاهِ استاندال. کتابها بیشمارند و فناناپذیر.