آقای بدیعی خسته است. حوصلهی توضیح دادن ندارد. حرفِ آخرش را همان اوّل میزند. آقای بدیعی بُریده است. حوصلهی زنده ماندن ندارد. ترجیح میدهد چشم در چشم دیگران زندگی نکند. ترجیح میدهد بهجای راه رفتن توی گوری که کنده دراز بکشد. آقای بدیعی به آخرِ خط رسیده است. فکر میکند این خط را نمیشود بیشتر از این ادامه داد. این خط را بگیر و بیا؟ همهی عمر آن خط را گرفته و آمده. همهی راه را آمده. حالا هم رسیده به اینجا که خسته است. که بُریده است. که به آخرِ خط رسیده است. حالا رسیده به گودالی که کنده. گودال که اسم درستی نیست. گوریست که باید در آن گم شود. خانهی آخر است اگر سنگریزههایی که پرت میکنند بهسویش بیدارش نکنند. سنگریزههایی که یکی باید بهسویش پرت کند. بعد معلوم میشود زنده است یا مرده. بعد معلوم میشود دوباره آن خط را باید بگیرد و برود یا نه.
آدمی که زنده است بهجستوجوی خط برمیآید. گاهی هم حوصلهاش سر میرود از تنهایی. گاهی هم خیال میکند باید قیدِ این تنهایی را زد و کنارِ آدمهای دیگر بود. فکر میکند کنار دیگران بودن است که تنهایی را کنار میزند. امّا کمی که با دیگران میگردد حوصلهاش سر میرود از با دیگران بودن. بعد پناه میبرد به تنهاییاش. به خلوتی که خودش باشد و سایهاش؛ سایهای که نور چراغ مهیبتر از آنچه هست نشانش میدهد. همیشه کسی باید باشد که یادآوری کند پریدن از روی سایه کار آسانی نیست وقتی آدم اصلاً سایهای ندارد. «چگونه میتوانی از روی سایهات بپری، وقتی دیگر سایهای نداری؟»
این پرسشِ ژان بودریار است در کتابِ توهّمِ پایان. بودریار از مردی مینویسد که «با چتری زیرِ بغل زیرِ باران قدم میزد. وقتی از او میپرسیم که چرا چترش را باز نمیکند، پاسخ میدهد «دوست ندارم احساس کنم تا تهِ همهی امکاناتم رفتهام.» این گویای همهچیز است؛ تا تهِ امکانات رفتن اشتباهِ مطلق است و رسیدن به نامیرایی، امّا نامیراییِ تمامیت بخشیدن و افزودن و تکرار کردنِ خود. به گونهای متناقض، تا تهِ امکانات رفتن مغایرت دارد با دانستنِ اینکه چگونه پایان بیابی. رسیدن به سرحدّاتِ خاصّ خود یعنی دیگر پایان را در اختیار نداشته باشی. این یعنی حذفِ مرگ بهمنزلهی افقِ زندگیبخش. و یعنی از دست دادنِ سایه و درنتیجه عدمِ امکانِ پریدن از روی سایه ـــ چگونه میتوانی از روی سایهات بپری، وقتی دیگر سایهای نداری؟ به دیگرْ سخن اگر میخواهی زندگی کنی، نباید تا تهِ امکاناتت بروی.
آقای بدیعی چیزی از گذشتهاش نمیگوید. چیزی برای گفتن ندارد؛ یا ترجیح میدهد نگوید. امّا ظاهراً تا ته همهی امکاناتش را رفته و حالا از اینهمه رفتن پشیمان است. آن خط را گرفته و آمده تا رسیده به اینجا که فکر میکند تکرار کردنِ خود فایدهای ندارد. رسیده به اینجا که فکر میکند پایان را در اختیار داشت و در اختیار داشتنِ پایان شاید کندن همان گودالیست که میخواهد توی آن دراز بکشد و تا برآمدنِ آفتاب به این فکر کند که سنگریزهها بیدارش میکنند یا نه. یا به این فکر کند که اصلاً کسی سنگریزهها را پرت میکند یا نه.
مرگ سرحدّ زندگیست. مرزیست که زندگی را پشتِ سر میگذارد. انگار کسی بگوید از اینجا به بعد بلیتِ شما اعتبار ندارد؛ آنطور که رومن گاری نوشته بود. امّا مرگ فقط سرحدّ زندگی نیست؛ سرحدّ خیال هم هست؛ آنطور که هوارد بارکر نوشته بود. مرگ بیرون گذاشتن پا از محدودهی خیال است. وضعیتیست که نمیشود مجسّمش کرد. به خیال درنمیآید. محو است. گنگ است. دستنیافتنیست. هر چه هست حدس و گمان است دربارهاش.
آقای بدیعی هم از همین میترسد. از کجا معلوم که گذر از سرحدّ زندگی با سلیقهاش جور باشد؟ مثل آقای ص. ص. م در داستانهای عباس نعلبندیان که مردی از راه میرسید و به او میگفت شما در گور خوابیده و دستتان را بلند کردهاید. مثل مردی که از او میپرسید گورتان اندازه است یا نه. مثل خودِ آقای ص. ص. م که میگفت علاقهای به دراز کشیدن در آن گور ندارد. مثل مردی که به او میگفت اجازه میفرمایید وقتی که مُردید من روی گورتان خاک بریزم؟
«تنها مردگانند که شکل مردنشان را میدانند.» ولی آقای بدیعی چیزی در این باره نمیداند. ترس از مُردن است که مدام آن لحظهی گذر از سرحدّ زندگی را به تعویق میاندازد. آقای بدیعی روز را بهجستوجوی شریکِ جرمی میگردد که کمی از این ترس را با او در میان بگذارد. دلیل بیاورد برای این گذر و این دلیلها را به زبان نیاورد. دوست دارد این دلیلها را از زبان دیگری بشنود، ولی چگونه میشود دیگری را در گذر از سرحدّ زندگی شریک کرد وقتی که مرگ تجربهایست کاملاً شخصی؟ و ظاهراً هیچکس به اندازهی آدمی که در آستانهی گذر از زندگی ایستاده چیزی از شکل مُردن نمیداند و مردن ظاهراً کاریست که خیلیها از پسش برنمیآیند. گذر از سرحدّ زندگی برای آقای بدیعی دراز کشیدن در گودالیست که برای خودش کنده. گوری که خواسته خودش در آن گم کند. نجاتدهندهای اگر در کار باشد خود اوست که در گور خفته. با چشمهای باز. رو به آسمان. چشمبهراه سپیدهی صبح.
ــــ عنوانِ یادداشت نام کتابیست از حافظ خیاوی