بازنشستگی؟
به شوخی شبیه بود این حرف ولی شوخی نمیکرد وقتی در نهایتِ جدّیت گفت آنقدر پول جمع کرده که نیازی به کار نداشته باشد و آنقدر پول جمع کرده که تا آخرِ عمر سیگار بخرد و دود کند و کسی که اینقدر پول جمع کرده چه نیازی دارد به اینکه باز هم عذابِ فیلمسازی را به جان بخرد و هر روز صبح دلنگرانِ فیلمش باشد؟ وقتش رسیده که دست از نگرانی بردارد و برود در خانهی ییلاقیِ همیشهآرامی که دور از شهر است و با خیالِ آسوده روی صندلیاش لم بدهد و سیگار بکشد و رُمان بخواند و گاه و بیگاه هم نگاهی به شبکههای تلویزیونی بیندازد. ولی از این به بعد سری به هیچ سینمایی نمیزند و برای دیدنِ هیچ فیلمی در صفِ سینما نمیایستد.
دو سالِ آخر عمرش را انگار صرفِ همین کارهایی کرد که دوست داشت؛ آنقدر سیگار کشید و دودِ سیگار را بلعید که قلبش تاب نیاورد و ایستاد. اوّل سکتهی مغزی کرد و با اینکه پزشکانِ فرانسوی و امریکایی برای عملکردنش آماده بودند، ترجیح داد که جای بهخصوصی نرود و در همان بیمارستانی عمل شود که نزدیکِ خانهی ییلاقیاش بود؛ جایی که میدانست کاری از دستِ پزشکهایش برنمیآید. جملهی مشهوری دربارهی مُردن داشت که انگار از عاقبتِ خودش خبر میداد. «آدمها وقتی میمیرند که تابِ زندگی نداشته باشند.»
کسی خبر ندارد در روزهای بازنشستگی چند رُمان خواند و چند کتابِ نیمهکارهی سالهای دور و نزدیک را از نو ورق زد، امّا خبر داریم که به افراطیترین شکلِ ممکن پاکتهای سیگار را یکییکی خالی کرد و دود کرد و به هوا فرستاد؛ یعنی دودِ این سیگارها را به ریههای ضعیفش فرستاد و هیچ بعید نیست که از روی لجاجت یا علاقهی قبلی دودها را از بینیاش بیرون نداده باشد و آخرش علاقهی قبلی بیماریِ قلبیاش را دوچندان کرد. لابد فکر میکرده حیفِ دود نیست جایی غیرِ این ریههای ضعیف لانه کند؟
این سیگاریِ انزواطلب ظاهراً در آن دو سال میلی به زندگی نداشت. همهی عمر در حسرتِ این بود که فیلمهایش ذرّهای به ادبیات، به رُمانهایی که همیشه دوستشان میداشت، نزدیک شوند و آخرین فیلمهایش، سهگانهی سه رنگاش و زندگیِ دوگانهی ورونیکاش چیزی از مشهورترین و محبوبترین رُمانهای تاریخِ ادبیات کم نداشتند.
گفته بود «فیلم میسازم؛ چون واقعاً بلد نیستم کارِ دیگری بکنم.» و منظورش از کارِ دیگرْ نوشتنِ داستان و رُمان بود. آدمی که دلسپردهی نوشتههای ویلیام شکسپیر، فیودور داستایوفسکی و آلبر کامو و فرانتس کافکا بود و فکر میکرد سینما هیچوقت به پای ادبیات نمیرسد و همیشه خودش را بابتِ اینکه استعدادِ نوشتن نداشت سرزنش میکرد.
بهنظرش سینما حقیرتر از آن بود که ذرّهای به عظمتِ ادبیات نزدیک شود و حیف که همهی آدمها استعدادِ رماننوشتن ندارند. امّا همهی این غُرزدنها و شرمساریهایِ مکرّر را باید به پای فروتنیاش نوشت. یکی از فروتنترین کارگردانهای اروپایی بود؛ آدمی که ترجیح میداد او را صنعتگر بدانند و لفظِ هنرمند را دربارهاش به کار نگیرند و خیال میکرد هیچ فیلمسازی از پسِ «تصویرکردنِ جهان درون، جهانِ احساسات» برنمیآید. امّا هنرمند بود و یک چشمه از هنرش شاید این بود که جهانِ درون و جهانِ احساسات را به جذّابترین و غریبترین شکلِ ممکن روایت کرد و تفاوتی نمیکند وقتی از جهانِ درون و جهانِ احساسات حرف میزنیم به زندگیِ دوگانهی ورونیک فکر کنیم یا به آبی و قرمز.