بایگانی برچسب: s

این‌طور به یاد بیاور

روزهای اول دی بود؛ سه‌شنبه یا چهارشنبه‌ی سردی که سوزِ باد از درهای چوبی گذر کرده و رسیده بود به سالنی که آن ساعتِ صبح ما چند نفر جمع شده بودیم دورِ هم و داشتیم از چیزهایی حرف می‌زدیم که به زندگی و حال‌وروزمان ربط پیدا می‌کرد؛ به این‌که آدم چرا در این زمانه باید از خودش بنویسد و چه‌طور می‌تواند از خودش بنویسد و چه چیزهایی را می‌تواند بنویسد و بهتر است چه چیزهایی را کنار بگذارد و بهترین جستارهای شخصی چه‌طور از مموآر فراتر می‌روند و چه‌طور موضوع و تأملی درباره‌ی آن را فدای شخصِ نویسنده نمی‌کنند و در آن لحظات با این‌که کاپشن تنم بود و لیوان داغ قهوه را گرفته بودم توی دستم و سعی می‌کردم با نهایت شوروشوق این حرف‌ها بزنم واقعاً سردم بود و نمی‌دانم چرا فکر کردم برای توضیح این‌که آدم خاطرات گذشته را لزوماً دقیق و درست به یاد نمی‌آورد و گاهی اصلاً آن چیزی که در یادش مانده هیچ ربطی ندارد به آن‌چه اتفاق افتاده یا آن‌چه واقعاً دیده، خاطره‌ای از زبان الن رنه‌ی فیلم‌ساز را بگویم که در سال‌های میانی دهه‌ی نودِ میلادی در مصاحبه‌ای با مجله‌ای فرانسوی گفته. 

*

لحظه‌ای که شروع کردم به تعریف کردنشْ خیالم کاملاً راحت بود که دارم خاطره‌ی الن رنه را با اندکی تغییر در جمله‌ها می‌گویم و چون این خاطره را چند سال قبل خوانده بودم شک نداشتم دارم درست تعریفش می‌کنم و این‌طور شروعش کردم که یک وقتی الن رنه قرار بوده فیلمی را تدوین کند و کارگردان دلش می‌خواسته نسبتی بین صدا و تصویر برقرار کند که چیز معمولی نبوده و رنه شروع می‌کند به اظهارنظر که فلان کارگردان قبلاً این کار را کرده و دست‌آخر کارگردان جوان به آرزویش می‌رسد و سال‌ها بعد که رنه فیلمی را که شاهدمثال آورده بوده دوباره می‌بیند متوجه می‌شود اصلاً هم این‌طور نبوده. 

این دو سه خط هر چه رو به پایان می‌رفت بیش‌تر به نظرم می‌رسید یک جای کار ایراد دارد. کارگردان کی بوده؟ چه فیلمی بوده؟ این‌که خاطره‌ی رنه نبود. خاطره‌ی رنه واضحِ واضح بود؛ درست عکسِ روایتی که در بهترین فیلم‌هایش به کار گرفته بود و تماشاگرانش را سردرگم کرده بود. پس چه مرگم بود که داشتم خاطره‌ای به این بی‌مزگی را تعریف می‌کردم؟ خاطره‌ای که گوشه‌ی ذهنم مانده از اول همین‌قدر بی‌رمق بوده؟ بعید می‌دانستم، اما معلوم بود یک جای کار حتماً ایراد دارد چون صبح آن سه‌شنبه یا چهارشنبه‌ی روزهای اول دی‌ هر کلمه‌ای به ذهنم می‌رسید پیش از آن‌که به زبان بیاید محو می‌شد و از ریخت می‌افتاد و همین بود که خاطره‌ی رنه را که قبلاً برای بسیاری گفته بودم این‌بار به ناقص‌ترین و بی‌مزه‌ترین شکل ممکن تعریف کرده بودم و دوستان جوانم با حیرت نگاه می‌کردند که آخر این چه‌جور خاطره‌ای‌ست و دست‌آخر چه نصیب شنونده‌اش می‌شود و معلوم است حق با آن‌ها بود.

همان‌شب که به خانه برگشتم  کتاب را پیدا کردم و رفتم سراغ آن خاطره و دیدم درستش این است که انی‌یس واردا بعدِ ساختن قله‌ی کوتاه (۱۹۵۶) تدوین فیلمش را می‌سپارد به رنه و آنری کُلپی و صحنه‌ای در فیلم بوده که فیلیپ نوآره و سیلویا مونفور را از دور به‌صورت خیلی کوچک در چشم‌انداز نشان می‌داده. آن‌قدر دور بوده‌اند که صدای حرف‌ زدن‌شان به گوش نرسد اما واردا می‌خواسته حرف‌های‌شان به گوش تماشاگران برسد. روژه لینهارت می‌گفته این کار درست نیست و واردا می‌گفته دلم می‌خواهد این‌طوری باشد و جوابش این بوده که نمی‌شود؛ اگر کار درستی بود حتماً قبلِ این‌ها کسی انجامش می‌داد و تو اولین نفر نبودی و بحث ادامه پیدا می‌کند تا این‌که رنه به لینهارت می‌گوید ساشا گیتری هم در فیلم موفق باشید صحنه‌ی گفت‌وگوی ژاکلین دولوباک در اتوموبیل را همین‌طور گرفته؛ یعنی دوربین روی کاپوت اتومبیل ثابت است و حرکت نمی‌کند و بعد اتومبیل سفید را با سوپر لانگ‌شاتی می‌بینیم که در چشم‌انداز دور و دورتر می‌شود و آن گفت‌وگو بدون این‌که لحظه‌ای قطع شود ادامه پیدا کرده. لینهارت می‌گوید این فیلم را ندیده و رنه می‌گوید این‌طور که گفته‌اند همه‌ی نسخه‌های فیلم نابود شده. لینهارت تسلیم می‌شود، رنه آن صحنه را همان‌طور که واردا می‌خواسته تدوین می‌کند. 

اما از آن‌جا که گاهی گردشِ روزگار لازم است تا تکلیف چیزها روشن شود، سال‌ها می‌گذرند و در همان دهه‌ی نود میلادی نسخه‌ای از فیلم ظاهراً نابود شده‌ی ساشا گیتری می‌رسد به دست رنه و او مشتاقانه شروع می‌کند به دیدنش و طبیعی‌ست بیش از هر چیز پی صحنه‌ای می‌گردد که سال‌ها پیش به لینهارت گفته و قانعش کرده که حرفِ واردا درست است، اما در نهایت تعجب می‌بیند وقتی اتوموبیل در آن صحنه دور می‌شود دیگر خبری از گفت‌وگو نیست. 

پس این‌طور. آن صحنه‌ی به‌خصوص گفت‌وگو در اتوموبیلِ فیلم گیتری در حافظه‌ی الن رنه آن‌طور که خودش دوست می‌داشته مانده، در واقع به نظر می‌رسد بازسازی‌اش کرده، آن هم به شیوه‌ای که دلش می‌خواسته، یا فکر می‌کرده درست است و اصلاً کی می‌تواند درست و غلطش را معلوم کند؟ کی‌ می‌تواند به حافظه بگوید این‌طور به یاد بیاور وقتی فقط پای به یاد آوردن در میان باشد؟ 

اتاق سبز

ماه‌نامه‌ی ۲۴ از نویسنده‌هایش پرسیده بود «آیا هنوز عشقِ سینما هستید؟ روزی چند فیلم می‌بینید؟ آخرین باری که بعد از تماشای فیلمی خوابتان نبرده، کی بوده است؟» به‌جای نوشتن چند خط در جواب این سئوال‌ها فکر کردم یادداشت کوتاهی بنویسم درباره‌ی عشقِ سینما بودن؛ این‌که عشقِ سینما بودن در زمانه‌ی کثرت فیلم‌ها چه معنایی دارد؟

*

فیلم دیدن قاعدتاً در زمانه‌ای که فیلم‌ها را می‌شود به‌سادگی از اینترنت دانلود کرد، یا دی‌وی‌دی‌شان را از فیلم‌فروش کنار خیابان خرید، کار سختی نیست. هاردهای یکی دو ترابایتی را می‌شود به‌سرعت برق‌وباد پر از فیلم‌هایی کرد که یا قبلِ این دیده‌ایم و می‌خواهیم محض احتیاط نسخه‌ی تروتمیزشان را نگه داریم، یا پر از فیلم‌هایی کرد که فکر می‌کنیم روزگاری ممکن است بالاخره وقتی برای‌ دیدن‌شان پیدا می‌شود؛ فیلم‌هایی که احتمالاً تعریف‌شان را از این‌وآن شنیده‌ایم، یا نام‌شان را در نوشته‌های منتقدی دیده‌ایم که چون به نظرش اعتماد داریم فکر می‌کنیم دیدن‌شان واجب است.

اما همان‌قدر که فیلم‌ها را ساده‌تر می‌شود به دست آورد، عاشق سینما ماندن سخت‌تر شده است. تعریف عاشق سینما هم احتمالاً در این سال‌ها تغییر کرده. سال‌ها پیش عاشق سینما کسی بود که نیمی از روز، یا تقریباً همه‌ی روزش را در سالن سینما می‌گذراند و فیلم‌ها را پشت هم می‌دید و احتمالاً در طول عمر پربرکتش شش‌هزار، یا ده‌هزار فیلم را روی پرده‌ی سینما تماشا می‌کرد.

بااین‌همه حالا فیلم دیدن ظاهراً برای اثبات عشق به سینما کافی نیست. حالا جواب این سئوال را که «برای چی فیلم می‌بینید؟» باید داد. حتا کسی که فیلم دانلود نمی‌کند و جیره‌ی هفتگی‌اش را از فیلم‌فروش کنار خیابان هم نمی‌خرد ممکن است در انبوه شبکه‌های تلویزیونی به فیلم، یا فیلم‌هایی، بربخورد که با دیدن‌شان گذر زمان را حس نکند.

چه اهمیتی دارد که هفته‌ای بیست‌وچهار فیلم می‌بینیم یا سه‌تا؟ حالا چیزهای دیگری مهم‌تر از تعداد فیلم‌ها هستند: تماشای نسخه‌ی کارگردان که چند دقیقه‌ای اضافه دارد؛ تماشای پایانی که کارگردان ترجیح می‌داده؛ تماشای پشت‌صحنه‌ها؛ تماشای صحنه‌های حذف شده‌ای که وقتِ تدوین کنار گذاشته شد‌ه‌اند؛ گوش دادن به حرف‌های کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس و بازیگر و هر چیز دیگری که بلو رِی در اختیارمان می‌گذارد. ممکن است ترجیح دهیم چند روزی را صرف تماشای گفت‌وگوهای (مثلاً) کریشتف کیشلوفسکی کنیم، یا به حرف‌های عباس کیارستمی درباره‌ی کپی برابر اصل و شباهتش به گزارش گوش کنیم.

عشقِ سینما بودن اگر معادل سینه‌فیلِ فرنگی باشد که این سال‌ها پا به ادبیات سینمایی ایران گذاشته، کار کمی سخت می‌شود؛ چون یافتن آن تماشاگران تربیت‌شده‌ای که چشم‌شان روی تصویر می‌گردد و همه‌چیز را به‌دقت می‌بینند و چیزهایی را کشف می‌کنند که به چشم دیگران نیامده، هیچ کار آسانی نیست. هرکسی می‌تواند ادعا کند که عشقِ سینماست و عشقِ سینما بودن هم که قاعدتاً مسابقه‌ی بیست‌سئوالی نیست که بشود با چند سئوال جانانه عاشق بودن یا نبودنِ طرف مقابل را ثابت کرد.

بااین‌همه اگر یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های یک عشق فیلمْ این باشد که فیلم‌ها را به چشم دنیایی برای زیستن می‌بیند و دوست می‌دارد این فیلم‌ها را با دیگران قسمت کند و درباره‌شان بنویسد یا گپ بزند و شور و هیجانش را به وقت کشف فیلم‌ها پنهان نکند، آن‌وقت بهتر است به این فکر کنیم که کاش ما هم جزء همین دسته باشیم؛ آدم‌هایی که فیلم دیدن برای‌شان راهی برای فرار از دنیای واقعی نیست؛ فیلم دیدن واقعیتی‌ست که آن را به هر واقعیت دیگری ترجیح می‌دهند و از ‌این‌که همه‌ی پول‌شان را صرف خریدن نسخه‌های باکیفیت فیلم‌های محبوب‌شان کنند ترسی به دل راه نمی‌دهند.