همهچیز شاید از جایی شروع میشود که کارمندهای ادارهی مالیات همه سرگرم کارهای اداریاند. تلفن زنگ میخورد و همینکه اسدی دارد با تلفن حرف میزند، فیروزکوهی، ممیّز ادارهی مالیات، با «سام علیکم. تبریک میگم.» وارد میشود. اسدی بلندبلند حرف میزند و حسابی خوشحال است «مرسی. پسره. خواهش میکنم. به جون تو عین خودم زاغ خوشگل. ولی چشش نزنیها!» و تا اسدی بیخیال حرف زدن با تلفن شود فیروزکوهی شروع میکند به حرف زدن با همکاری دیگر که از او کاری برایش بکند؛ چون طرف «آشناس؛ یعنی فامیل زنمه.» ولی همینکه آدرس میدهد فیروزکوهی میگوید «نه، نه، نه. اونجا حوزهی من نیس.» و بعد دستش میخورد به لیوان چای و لیوان میافتد روی زمین و میشکند. «لیوان هم زدیم شکوندیم.» و تا صدای کارمندی از بیرون نیاید که «آقای فیروزکوهی، تلفن.» از جایش تکان نمیخورد. تلفن اتاقِ فیروزکوهی ظاهراً قطع است و همکارش طاهری میگوید «مثل اینکه خانمت بود.». سروکلهی آقاسیدِ آبدارچی پیدا میشود و میگوید لیوان که قابلی ندارد اما «اگر میخوای بدی چهار تومان میشَد.» و استدلالش این است که لیوانِ شکسته از آن لیوانهای معمولی دوتومانی نیست؛ لیوانِ نشکن است و همین میشود مقدمهی صحنهای که همینطور دارند دربارهی لیوانِ نشکنی که شکسته، لیوانی کهآقاسید میگوید قیمتش چهارتومان است، حرف میزنند و بحث میکنند و مثل روز روشن است این حرفها و بحثها به جایی نمیرسند؛ چون فیروزکوهی خودش را به آن راه زده و طوری رفتار میکند که انگار نمیفهمد سرما و گرما لیوانِ نشکن را نمیشکنند، نه انداختنش روی زمین.
همهچیز شاید از جایی شروع میشود که محمد فیروزکوهی برگشته خانه و نشسته پیش زن و بچهاش. از ماشینی که گذاشته تعمیرگاه میرسند به اینکه عصر باید برود دنبال چیزمیزهای که خراب شدهاند و «از اونور هم با بچهها میریم بیرون.» معلوم است که این جمله صدای زنش اعظم را درمیآورد که بپرسد «بیرون؟ کجا؟ با کی؟» و جواب بگیرد که «میریم یهجا شام میخوریم. مصطفی دعوت کرد.» مصطفی چرا باید بچهها را دعوت کند به شام؟ چون «زنش زاییده.» و زنِ مصطفی، شهلا، که در تهران کلینک زاییده، فعلاً در اتاق ۴۱۱ بیمارستان است و فیروزکوهی به اعظم میگوید «بد نیست یه تُکِ پا بری بیمارستان، گلی چیزی بگیری بری. الآن بهترین موقعیتهها.» و این ظاهراً آن جرقهی کوچکیست که وقتی روشن میشود خاموش کردنش اصلاً ساده نیست. آنقدر که اعظم میگوید نه خودش حاضر است برود بیمارستان و نه فیروزکوهی باید برود شام دوستانهی مصطفی. فیروزکوهی فکر میکند حرف زنش را نباید گوش کند چون «روابط شما هم نباید تو رابطهی ما اثر بذاره. همین تکرویها رو کردم که الآن تو اداره وضعم اینطوریه دیگه.» و همین کافیست که اعظم حسابی حرص بخورد و صدایش دربیاید که «تکروی؟ اگه راست میگی روزها تکروی نکن. امشب هم اگه بری مُمیّز کُل میشی. آره جون خودت.»
همهچز شاید از جایی شروع میشود که اعظم نامهای را میدهد دست دخترش بهنوش و میگوید «این رو ببر بده به بابات. بدو. بیا مامی. بیا مامان. بده بابات.» و فیروزکوهی که تازه از خواب بیدار شده، دخترش را مینشاند روی پایش و همانطور که دارد این نامه را باز میکند همهچیز را برای بهنوش توضیح میدهد «شیرش رو ببین. ترازوش رو ببین. خب. ببین. تو بیا این رو بگیر… آره. ترازو داره، شیر داره. چی نوشته؟ نوشته: مدت اجاره دوماه قبل تمام شده. با وجود آنکه شما میدانید این خانه به خودم مورد احتیاج میباشد ولی تاکنون به دفعالوقت گذرانیده و از تخلیه… تخلیه میدونی چیه؟ آره؟» بهنوش میگوید «آره.» و فیروزکوهی ادامه میدهد «فهمیدی یعنی چی؟ ها؟ یعنی ما باید از این خونه پاشیم.» سرِ میزِ صبحانهی دیرهنگام روز تعطیل اعظم به شوهرش میگوید «گفتم برو بشین با این زنیکه حرف بزن. یهجور قضیه رو حلش کن بره. یا لااقل اجارهخونه رو زیادش کن. هی تو ترسیدی خودت رو نشون بدی. بیچاره خودش هم گفت ها یه وقتی بذاریم با آقاتون یهروز بشینیم دوستانه قضیه رو حل کنیم بره. انقدر خودت رو قایم کردی که اینطوری شد.» فیروزکوهی جواب میدهد «طوری نشده. در ثانی این کار دوستانه دشمنانه نداره. اونها میخوان ما بلند شیم. اگه بلند شیم دوستانهس. اگه بلند نشیم خصمانهس. که ماهم خیال نداریم بلند شیم. خصمانهشم همینه که برن شکایت بکنن که کردهن.» این بیخیالی و پشت گوش انداختن خودش مقدمهی دعواهای بعدیست؛ چون فیروزکوهی با بیخیالی میگوید «میریم خونهی مادرتاینا.» و اعظم جواب میدهد «من اگه میخواستم اونجا بمونم از اونجا بیرون نمیاومدم.» و فیروزکوهی بیخیالتر از قبل میگوید «میریم خونهی مادرماینها.» و اعظم بهجای گفتن چیزی فقط پوزخند میزند.
همهچیز شاید از جایی شروع میشود که فیروزکوهی و اعظم میروند برای خریدن کاموا. اعظم از ماشین پیاده میشود و فیروزکوهی همانجا توی ماشین میماند. رانندهی ماشین جلویی با بوق اشاره میکند فیروزکوهی برود عقبتر. فیروزکوهی هم میرود عقب. راننده اشاره میکند بیشتر عقب برود. فیروزکوهی دوباره دندهعقب میگیرد و میرود عقبتر. پلیس از راه میرسد و میگوید این جا نمیشود پارک کرد و تا فیروزکوهی ماشین خاموش را دوباره روشن کند و دور بزند اعظم از مغازه بیرون میزند. فیروزکوهی را نمیبیند و همینطور که ایستاده کنار خیابان ماشینها برایش بوق میزنند. بالاخره سوار میشود و میگوید «تو که میخواستی من رو اونجا یهساعت بکاری لااقل میگفتی با یهچیزی خودم رو برسونم تا هر بیسروپایی نخواد من رو سوار کنه.» و این شروع دعوای بزرگتریست که با حرفهای اعظم ادامه پیدا میکند «اگه به خاطر این تولهسگی که درست کردی نبود یه دقیقه هم تو خونهت وانمیستادم.» فیروزکوهی که از کوره در رفته میگوید «برو بابا! وانمیستادم! وانمیستادم! سیصددفعه گفتی. اگه همین تولهسگ نبود چه بهونهای میآوردی؟» اعظم جواب میدهد «چه بهونهای بیارم؟ تو بمیری تو خونهت خیلی به من خوش میگذره.» فیروزکوهی ادامه میدهد «خودت بمیری و جدوآبادت. لیاقت بیشتر از اینش رو نداری.» اعظم جوابش را میدهد که «تو لیاقت نداری. احمق!» و فیروزکوهی تهدیدش میکند که «خفه نشی میزنم تو دهنت ها.»
همهچیز شاید از جایی شروع میشود که اعظمِ عصبانی دارد چمدانش را جمع میکند و آمادهی رفتن است که تصمیم میگیرد دخترش بهنوش را هم ببرد و اینجا است که فیروزکوهی آن تهدید قبلی را عملی میکند؛ دست بلند میکند روی اعظم و کتکش میزند. اینیکی نیازی به شرح ندارد. همهچیز معلوم است؛ چون عباس کیارستمی میخواست با گزارش به زندگی آدمهای طبقهی متوسط سرک بکشد و عنوان گزارش را روی فیلم گذاشت تا شیوهی زندگی مردم را در تهران آن سالها نشان دهد؛ در شهری مثل تهران که مردمش زندگی را از یاد بردهاند. گزارش بیش از آنکه دربارهی فسادهای اقتصادیای باشد که چهلوچندسال بعد هنوز هم ادامه دارند و روزبهروز بیشتر میشوند؛ گزارشی از یک ازدواج است؛ داستان ازدواجی که پایههایش مثل خیلی ازدواجها بهسرعت سست شدهاند و زن و شوهر فقط بهخاطر کودکی که بیشتر از سنّش میفهمد کنار هم ماندهاند. درعینحال گزارشیست از حالوروز آدمی بهاسم محمد فیروزکوهی که همسری نسبتاً بیدستوپاست؛ کارمند محافظهکاری که میترسد و دمدمیمزاج هم هست و حرف زدن را دوست ندارد؛ چه رسد به اینکه بخواهد مشکلات زندگی و کار را با همسرش اعظم در میان بگذارد و هر بلایی هم که سرش بیاید و گرفتار هر مصیبتی هم که بشود تلافیاش را سرِ همسرش درمیآورد.
همین است که وقتی فیروزکوهی را بهخاطر حرفهایی که آن مردِ یزدی میزند و ادعایش این است که «کسی که حق و حقانیت نداشته باشه کارش رو راست در نمیآد. ما هم تو این دنیا اگه به چیزی رسیدیم به خاطر حقیقتی بوده که داشتیم.» متهم میکنند که رشوه گرفته، با زنش اعظم هم به مشکل میخورد. فشار کار و برداشت نادرست از وضعیت کاری دمدمیمزاجترش میکند. به درِ بسته میخورد و روی زنش دست بلند میکند و در هیأت مردی ظاهر میشود که میخواهد انتقام همهی ناکامیهایش را از زنی بگیرد که همهی این سالها با او زیر یک سقف زندگی کرده. کتک زدنِ اعظم احتمالاً تنها کاریست که محمد فیروزکوهی، ممیّز مالیاتی، میکند. هیچ کار دیگری را دوست ندارد و به هیچچیز رغبتی نشان نمیدهد. همهجا میرود و صرفاً همهچیز را تماشا میکند.
کیارستمی بر این باور بود که مشکل اساسی آن مکانیسمی ست که آدمها را از مسیر خارج کرده. در نتیجهی این مکانیسم است که بهنظر میرسد فیروزکوهی اگر میخواهد آدم موفقی باشد، باید جرأت رشوه گرفتن و راه انداختن کار دیگران را داشته باشد؛ درست مثل همکارهایش. باید جرأت حرف زدن با رئیس را داشته باشد و بگوید که آن مرد یزدی یک دروغگوی مادرزاد است که دارد نقش بازی میکند و جانماز آب میکشد. باید جرأت حرف زدن با صاحبخانه را داشته باشد و بگوید فعلاً با این وضع کار و پول و باقی مشکلات نمیتواند قید این خانه را بزند و جای دیگری برود. اما وقتی این جرأت و جسارت نیست، بالأخره یکجایی آدمی که ظاهراً در همهی این سالها ترسیده و از همهچیز پرهیز کرده، به آستانهی انفجار میرسد. اما بعد از انفجار چه میشود؟ چه اتفاقی میافتد؟ خودکشی اعظم با اینکه مهمترین اتفاق فیلم است، اما محمد فیروزکوهی فقط تا لحظهای صبر میکند که اعظم چشمش را باز کند و معلوم شود که حالش خوب میشود. حالا که زنده است، حالا که اعظم هم مثل شوهرش محمد در انجام یک کار ناموفق بوده، پس میشود همان راه سابق را رفت. میشود همین راه را ادامه داد. ظاهراً که اینطور است، اما آن خانهزندگی، قاعدتاً دیگر شباهتی به خانهزندگی ندارد. هرچه هست اسمش را نمیشود گذاشت خانهزندگی. یا دستکم اینطور بهنظر میرسد.