میشود از اینجا شروع کرد که آنچه تاریخ نامیده میشود معمولاً مجموعهی حکایتهایی است که مردمانی از نسلهای گوناگون در طولِ سالها باورشان کردهاند و همیشه تأکید کردهاند که تاریخ حقیقتی جاودانه است و کسی را یارای چونوچرا در آن نیست. جدالِ سالیان تاریخ و داستان هم ظاهراً هیچ برندهای نداشته و گذرِ سالها مردمانی را که به جستوجوی حقیقتِ تاریخ برآمدهاند به این نتیجه رسانده که تاریخ حقیقاً گذشتهی مُرده نیست؛ گذشتهای است که تا امروز رسیده و به روزهای بعد از این هم خواهد رسید و آنچه بیش از همه در این گذشتهی به امروز رسیده مهم است سرگذشتِ مردمانی است که تاریخ بهواسطهی آنها ساخته شده و تاریخ اصلاً بدون حضور این مردمان بیمعنا است.
این است که روزگاری تامس کارلایل در نقدِ یک کتاب زندگینامه نوشت «[داستان] بیش از حدّ تصوّر ما از دروغ استفاده میکند [و] چه لذّت وصفناپذیری دارد هنگامی که با همنوعِ خود آشنا میشویم، درونِ او را میبینیم، کارهای او را درک میکنیم، به کُنه راز او پی میبریم… زندگینامه تقریباً تنها چیزی است که لازم داریم.»
و سالها بعد از او آلن شلستون در توضیح حرفهای کارلایل نوشت «برای کارلایل تاریخ آیا معنایی بهجز «چکیدهی زندگینامههای بیشمار» میداد؟… نوع حقیقتی که در مطالعهی زندگی انسانهای واقعی میجُست چندان شباهتی با حقیقت مطلوبِ زندگینامهنویسانِ امروزی نداشت. امّا جالب اینکه وقتی به نگارش زندگینامهی معنویِ خودش پرداخت، آن را در قالب داستانی ریخت دربارهی نسخهای خطّی که ویراستار مرموزی ادّعا میکند آن را پیدا کرده است.»
نکته این است که ظاهراً زندگینامه بی داستان پیش نمیرود و هر زندگینامهای هر چه داستانِ بیشتری داشته باشد جذّابتر بهنظر میرسد و زندگینامهای که ماجرای کمتری داشته باشد، یا شخصّیتهایی جز شخصیّت اصلی در آن حضور نداشته باشند، یا نقششان کمرنگتر از آن باشد که به چشم بیایند، حوصله را سر میبَرَد. هیچکس بهتنهایی جذّاب نیست و جذّابیت هم ظاهراً در نتیجهی کنشها و واکنشها شکل میگیرد؛ در نتیجهی روابط شخصیّتها و در نتیجهی خواستههایی که در ذهن دارند و کارهایی که انجام میدهند.
چنین است که وقتی سخن از فیلمی چون کمالالمُلک میرود که ظاهری زندگینامهوار دارد و اصلاً بر پایهی زندگی شخصیتی ساخته شده که حتا اگر زندگینامهاش را نخوانده باشیم دستکم یکی دو تابلو نقاشیاش را دیدهایم، هیچ بعید نیست که ما هم به صرافت مقایسهی فیلم با تاریخ و روایتهای مکتوب بیفتیم و همان راهی را برویم که منتقدان سینمای حاتمی از ستّارخان تا دلشدگان بیوقفه طی کردند و هیچ نخواستند یکبار حرفهای حاتمی را گوش کنند که حتا اگر بیشتر از آنها تاریخ نخوانده بود، دستکم به اندازهی آنها متنهای تاریخی را ورق زده و چیزهایی را در آنها جُسته بود که به چشم دیگران نیامده بود. روایتهای مکرّری هم از حاتمی هست که گفته کارش نَقلِ تاریخ نیست؛ چون آنچه تاریخ در اختیارش گذاشته صرفاً مقدّمهای است برای ساختنِ چیزی تازه و این چیز تازه بیشک همان داستانهایی است که دستمایهی فیلمهایش شدهاند.
امّا مهمتر از این نکتهای است که بعد از همهی جدلهای بیهودهی منتقدانِ ظاهراً تاریخدان و تاریخدانانی که چیزی از سینما نمیدانستند گفت؛ اینکه «یکی از آرزوهایم این است که روزی تاریخ ایران را بنویسم… نه این تاریخ مرسوم و معمول را، بلکه تاریخ مردمی ایران را. همان اقوال و شایعات و حرفهای مردم را؛ همانها که با گذر زمان به باور مردم بدل میشود و آنوقت در حقیقت به تاریخ واقعی این مردم بدل میشود که برای من ارزشی نه معادل که حتّا بیشتر از تاریخ دارد.»
مسألهی اساسی گفتهی حاتمی این نیست که تاریخ مکتوب لزوماً را نباید جدّی گرفت؛ این است که حتماً چیزهایی هست که در تاریخ نیامده امّا اتفاق افتاده؛ یا صرفاً چند کلمهای دربارهاش حرف زدهاند؛ یا در کتابی آمده و کتابِ دیگری اصلاً به آن نپرداخته. «اقوال و شایعات و حرفهای مردم» اتفاقاً پایهی تاریخند، یا دستکم نقشِ مهمّی در تاریخ بازی میکنند؛ به شرطِ اینکه تاریخنویسی از راه برسد و این «اقوال و شایعات و حرفهای مردم» را در کتابش بنویسد. برای حاتمی شفاهیات همیشه مهمتر بودند؛ بخشهای نانوشتهی تاریخ و همهی آنچه کسی نمیداند واقعاً اتّفاق افتادهاند یا نه.
کمالالمُلک هم هرچند بر پایهی تاریخ مکتوب شکل گرفته اما «اقوال و شایعات و حرفهای مردم» هم در آن هست؛ درست همانطور که در ستّارخان و سلطان صاحبقران و حاجی واشنگتن هم بودند و اصلاً بدون «اقوال و شایعات و حرفهای مردم» هیچکدام از فیلمهای حاتمی شکل نگرفتهاند. بااینهمه نقطهی مرکزی کمالالمُلک همان چیزی است که بعد از این دستمایهی یکی از مهمترین ساختههای حاتمی، یعنی مجموعهی تلویزیونی هزاردستان میشود؛ نسبت و رابطهی هنرمند با قدرت و بزنگاههایی که هنرمند ترجیح میدهد آسودگی و آرامشش را کنار بگذارد و روبهروی قدرت بایستد و تن به خواستههای صاحب قدرت ندهد.
حاتمی برای ساختن داستانی دربارهی چنین هنرمندی سراغ کمالالمُلک رفت که از ابتدای جوانی در دربار قاجار بالید و بدل شد به مهمترین نقاش زمانهی خود و آنقدر نزد شاهان قاجار ارزش و اعتبار داشت که فرصت کسب تجربههای تازهای را در اختیارش بگذارند و او را روانهی فرنگستانی کنند که سرزمین نقاشی و آزادی بود و هنر مرتبهای والاتر از چیزهای دیگر داشت؛ درست عکس سرزمین مادری نقاشباشی که دربارش و شاه مملکتش نقاش را به چشم نوکر دربار و سلطان میدیدند.
از همان ابتدای کمالالمُلک بحث بر سر مالکیت نقاشباشی جوان است. وقتی نقاشباشی جوان و هنر خیرهکنندهاش را به سلطان صاحبقران معرفی میکنند، قبلهی عالم در جوابِ عضدالمُلک که میخواهد مهرِ خود را بیشتر در دلِ شاه جای دهد و خود را بیش از این شیرین کند میگوید «انشاءَاللّه که سالِ آینده این باغبانِ پیرِ خدمتگزار، توفیق تقدیم نهال برومندِ دیگری داشته باشد.» میگوید «امیدوار نباشید؛ مدرسهی هنر مزرعهی بلال نیست آقا که هرسال محصول بهتری داشته باشد. در کواکبِ آسمان هم یکی میشود ستارهی درخشان؛ الباقی سوسو میزنند.» و البته، مثلِ هر سلطان دیگری که ستارهی درخشان را برای خودش میخواهد و بر این باور است که هیچ ستارهای بیاذن و اجازهی او اصلاً نباید بتابد، ادامه میدهد «حالا او فقط مالِ من است؛ مملکت صاحاب داره آقا.»
این شروع آشنایی سلطان است با نقاشباشی جوانی که قرار است در طول عمر خود سلطنت چهار شاه را ببیند و هر چهار شاه بخواهند او را از آن خود کنند؛ نقاشی که هرچه میگویند و هرچه میخواهند بپذیرد. اما کمالالمُلکِ علی حاتمی از جنس دیگری است؛ اهل مصالحه نیست و لحظهای که ببیند آنها که در صدر نشستهاند مردم را زیر پا گذاشتهاند ترجیح میدهد که قید همهچیز را بزند و در صف مردم بایستد؛ جایی که صاحبان قدرت باورش ندارند.
همین است که وقتی چندسال بعد از قتل قبلهی عالَم به دست میرزارضای کرمانی مردم علیه شاه قاجار میشورند و مشروطه آغاز شده، مظفّرالدینشاه از او میپرسد «استادِ نقاش، جعبهی رنگت کو؟» در جواب میگوید که «اینروزها دست به رنگ نمیبرم. قلممو را رها کردم.» و اتابک که خیال میکند باید از هر فرصتی برای ضربه زدن به کمالالمُلک بهره بگیرد، میگوید «و قلم بهدست گرفته در دفاع از مشروطه، به معارضه با ولینعمتِ خود برخاسته.» همین چند کلمهی سرشار از خشم است که کمالالمُلک را وامیدارد به گفتنِ نصیحتی که البته بهمذاقِ جناب اتابک خوش نمیآید «اعلیحضرتا، سلطنت به سرزمینِ پهناوری مثلِ ایران بااهمیتتر است تا حکومت بر قلوبِ درباریان.»
این تکهی حرفهای او دقیقاً یادآور حرفهایی است که امیرکبیرِ علی حاتمی پیش از این در سلطان صاحبقران به قبلهی عالَم گفته بود «مسئولِ این ملّت، این مردم، جوابگوی این دنیا و آن دنیا شما هستید… اگر بهقیمتِ از دستدادنِ اهلِ این خانه هم باشد، مردم را از دست ندهید. این بر گردنِ شماست. مردم، تمامِ اهلِ این خانه را بهنامِ شما میشناسند. رفتارِ آنها را وارسی کنید. وابستگان و خویشانِ واقعیِ شما، تمامِ مردم هستند، نه فقط اهلِ خانه. شما در جوانی صاحبِ فرزندانِ زیادی هستید. این مهم نیست که فقط فرزندِ خوبی برای مادرتان باشید، مهم این است که پدرِ مهربانی برای این ملّت باشید.»
و باز در جوابِ طعنهی اتابک اعظم که میگوید «گرمای عراق استاد را خیالاتی کرده؛ کمکم خودشان را امیرکبیر تصوّر میکنند.» جواب میدهد «ایکاش بودم، یا ایشان زنده بود. ایران همیشه به امیرکبیر بیشتر نیاز دارد تا کمالالمُلک.»
این جوابی است که فقط میشود از کمالالمُلکِ حاتمی توقع داشت. با بودن امیرکبیر است که مملکت آرام میگیرد و هر کسی سر جای خودش مینشیند و در نبود او است که میرزاآقاخان نوری یا اتابک اعظم در مقام صدراعظم مملکت را اداره میکنند. چنین کمالالمُلکی چارهای جز این ندارد که در جوابِ اتابک اعظم که میگوید «قلمی که فرمانِ عزلِ من رو بنویسه، از نیستان نرویید.» چنین پاسخی بدهد «اگر تفرعن گذاشت، سری به عبرت به صحرا بزنید؛ اینروزها از خونِ جوانانِ وطن لاله دمیده.»
برای حاتمی هیچ اهمیتی هم ندارد که آن تصنیف در سالهای دیگری نوشته و ساخته شده؛ مهم این لحظهی تاریخی است که هنرمند میتواند روبهروی صاحب قدرت بایستد و با سطری از یک تصنیف، با قطعهای از یک موسیقی، با آنچه هنر میخوانیمش صاحب قدرت را زیر سئوال ببرد و کار هنرمند گاهی همین است؛ ایستادن و چشم دوختن در چشمهای آنکه قدرتش را به رخ میکشد و فرقی هم نمیکند که این صاحب قدرت مظفرالدینشاه و اتابک باشند یا رضاخانی که حرص میخورد از سرسختی نقاشباشی. کار درست همین است؛ سر خم نکردن در برابر قدرتی که مردم را دستکم میگیرد.