جشنِ بیکرانِ ارنست همینگوی با بخشی از نامهای شروع میشود که نویسندهی امریکایی، درست میانهی قرن بیستم، برای یکی از دوستانش نوشته «اگر بخت یارت بوده باشد تا در جوانی در پاریس زندگی کنی، باقی عمرت را، هر جا که بگذرانی، با تو خواهد بود؛ چون پاریسْ جشنیست بیکران.»
بخت یارِ نویسندهی این یادداشت نبوده تا جوانیاش را در پاریس بگذراند، اما تماشای چندتا از دویستوپنجاه تابلو مجموعهی نیلوفرهای آبیِ مونه در موزه اُرسیِ پاریس کفایت میکند که بقیهی عمرش را، وقت و بیوقت، به زیبایی محض این تابلوها فکر کند؛ به جشن بیکرانی که چندساعتی را محو تماشایشان بوده.
تاریخنویسان هنر اینطور نوشتهاند که وقتی سهتا از چهاردهتا تابلو نقاشیِ گوستاو کوربه را در نمایشگاه ۱۸۸۵ رد کردند و بهانه آوردند که قدوقوارهی تابلوها هیچ شباهتی به تابلوهای دیگر ندارد، کوربه دید بهتر است جایی را کنار این نمایشگاه رسمی اجاره کند و تابلوهایش را آنجا به تماشا بگذارد؛ بدون اینکه بازدیدکنندهها پولی برای ورود پرداخت کنند. دور شدن از فضاهای رسمی و راه انداختن جاهای غیررسمی را کوربه به نقاشانِ بعدِ خود یاد داد.
یکی از این نقاشان کلود مونه بود که عبارتِ امپرسیونیسم را ظاهراً برای دست انداختن و مسخره کردن او ابداع کردند و چه ابداع خوبی هم بود؛ چون مونه واقعاً شبیه هیچکدامِ نقاشهای قبلِ خودش نبود. واقعیت ظاهراً حیّوحاضر بود؛ در دسترس هر کسی که چشم باز میکرد و به تماشا میایستاد. اما چه فایدهای داشت واقعیت را آنطور که بود، آنطور که همه میدیدند، نقاشی کند؟ شروع کرد به دقیقتر دیدنِ این واقعیت؛ به آنچه در واقعیت بود و به چشم نمیآمد. باید از واقعیت کمی دور میشد تا درستتر ببیندش. فاصله لازم بود. همیشه لازم است. دورتر که نایستیم و بافاصله که نبینیم معلوم نیست آنچه دیدهایم چیست؛ معلوم نیست چه شکلی است.
اما مستند نیلوفرهای آبی مونه: جادوی آب و نور دربارهی این چیزها نیست؛ دربارهی مونهای نیست که عبارت امپرسیونیسم را بهخاطر دست انداختنش ابداع کردند؛ دربارهی کلود مونهای است که وقتی فکر کرد دلش میخواهد نیلوفرهای آبی را نقاشی کند، شروع کرد به ساختن یک باغ؛ باغ بزرگی که رودی از میانهاش بگذرد؛ رودی که نیلوفرهای آبی در آن برویند؛ به زندگی ادامه دهند و مبنع الهام نقاش گوشهنشینی شوند که دلش نمیخواست شبیه دیگران نقاشی کند؛ چون خودش شبیه دیگران نبود؛ چون دنیا را همانطور نمیدید که دیگران میدیدند.
ساختن برکهی نیلوفر آبی برای مونه دستکمی از کشیدن تابلوهای نقاشیاش نداشت. کاری بود که بادقت تمام باید انجامش میداد. پرورش نیلوفرهای آبی برای مونهی هنرمندْ خودِ هنر بود؛ هنری بود که میشد هنری دیگر را بر پایهی آن آفرید؛ آفریدن زیباترین چیزها در زشتترین زمانه و کدام زمانه زشتترین زمانه نیست؟ تاب آوردنِ زشتی زمانه با هنر ممکن است و حیف که مردمان همدورهی مونه، آنها که وقت و بیوقت او را میدیدند، درکی از هنر نداشتند. برایشان مهم نبود که این شیفتهی نیلوفرهای آبی نقاشی است که دنیای همین آدمها را دارد به جای بهتری تبدیل میکند. این چیزها ظاهراً برای هیچکس مهم نیست؛ بهخصوص مردمی که هر روز هنرمند را میبینند.
شاید اگر کلمانسو دستِ مونه را نمیگرفت و کمک نمیکرد کارش را، برکهی نیلوفرهای آبیاش را، تابلوهایش را، آنطور که دوست دارد پیش ببرد، هنر امپرسیونیستها در گذر سالها ارزشش کمتر به چشم میآمد. زمانهای بود که امپرسیونیستها را هنرمند نمیدانستند. هنرمندِ نقاش کسی بود که سیب را همانطور بکشد که دستکمی از سیب واقعی نداشته باشد و پرندهای که روی شانهی مردی نشسته باید آنقدر واقعی میبود که تماشاگران با دیدنش خیال کنند واقعاً پرندهای نشسته روی شانهی آن مرد. چه فضیلتی دارد واقعیت را، همانطور که هست، نشان دهیم؟ واقعیت با همهی نکبتش پیش روی همه هست و تقلیدِ این واقعیت، تقلیدِ واقعیت زندگی، چه فایدهای میتواند داشته باشد؟
معلوم است این چیزها برای مونهی نقاش اهمیتی نداشت؛ آنچه میخواست نور بود و سایه و نیلوفرهای آبیای که برکه را پُر کرده بودند. چیزی خالیتر از برکهای نیست که نیلوفرهای آبی در آن نروییده باشند. چیزی جذابتر از این هم نیست که برکهای را ببینیم با نیلوفرهای آبیای که تمامی ندارند. همین مهم بود برای مونه. هنر آفرینش دوبارهی این نیلوفرهای آبی بود. بافاصله تماشا کردنشان. و غرق شدن در دنیای این نیلوفرهای آبی.
کشیدن نیلوفرهای آبیِ مونه بدونِ این باغ، بدون این برکهی بزرگ، ممکن نبود و این باغ، این برکه را، خودِ مونه آفرید و چه خوب که آنجا را در همهی این سالها حفظ کردهاند. مستند نیلوفرهای آبی مونه: جادوی آب و نور، داستان شکلگیری این باغ، این برکه و سفری است که مونه برای یافتن نیلوفرهای آبیاش رهسپارش شد. هنر را بدون جستوجو که نمیشود به دست آورد. دست دراز کردن و اولین چیزی را که در دسترس است برداشتن، فایدهای ندارد. جادوی آب و نور بود که اشتیاق مونه را برای کشیدن تابلوهای بیشتر دوچندان کرد. خوشا به سعادت مردمانی که سیاستمداری چون کلمانسو دارند؛ سیاستمداری که هنر را میفهمید و از چیزهای تازه نمیترسید و خوب میدانست هنرمند را باید حمایت کرد.
تماشای مستند «نیلوفرهای آبی مونه: جادوی آب و نور» دستکمی ندارد از عنوانش؛ فیلم که تمام میشود فکر میکنی باید دوباره از اول ببینیاش؛ باید این جادو را دوباره ببینی؛ باید اجازه دهی دوباره تسخیرت کند. جادویی است که تمامی ندارد. حوصله را سر نمیبرد. پناه بردن به این جادوی آب و نور، به این زیبایی بیانتها، تنها راه فراموش کردن نکبتی است که واقعیت روزمره نصیبمان میکند. بهجای آنکه سر بچرخانیم و واقعیت زندگی را ببینیم، مستقیم باید روبهرو را ببینیم؛ آنچه را مونه کشیده؛ آنچه را مونه ساخته.
همهی آن چندساعتی که نویسندهی این یادداشت روی نیمکتهای روبهروی نیلوفرهای آبی نشسته بود، حواسش نبود زمان پیوسته در گذر است؛ زمان برای او در این نیلوفرهای آبی خلاصه میشد؛ در این رنگهای بینظیر؛ در این نورهای بینظیر؛ در این تابلوهای بینظیر و چه حیف که مثل خیلی چیزهای دیگر این تابلوها را هم باید روی صفحهی لپتاپ و تلویزیون و پردهی سینما دید. آنچه میبینیم، آنچه دیدنش نفسمان را بند میآورد؛ زیباییای است که تمام نمیشود؛ درست عکسِ همهچیز این دنیای واقعی؛ دنیایی که معلوم نیست چرا زندگی در آن را باید تاب آورد.