کفِ روزها به رؤیای خوشی شبیه است که تا چشم کار میکند موسیقی و رنگ و نور میبینیم ولی هرچه بیشتر میگذرد خوشیهای این رؤیای خوش کمرنگتر میشوند و موسیقیِ دلانگیز و شادِ رؤیا هم جایش را به موسیقیِ غمناکی میدهد که دلتنگی و تنهایی آدم را بیشتر میکند.
رنگ و نوری هم که مایهی دلخوشی بوده به سیاهوسفیدی بدل میشود که کمرنگیِ مداومش خبر از دلگیریِ ابدی میدهد. دلتنگی برای روزهای از دست رفتهای که چیزی غیرِ چند خاطره از آنها نمانده و چارهی آدمی که حسرتِ آن روزها را میخورد چیزی غیرِ این نیست که گوشهای بنشیند و دور از چشمِ دیگران خاطرههای پراکندهاش را مرور کند و از یاد نبَرَد که دسترسی به آن روزها ممکن نیست.
احتمالاً همین چیزهاست که کفِ روزهای بوریس ویان را باب طبعِ میشل گوندری کرده؛ رمانی که ـــ بهقولی ـــ نهایتِ خیالپردازیست و فانتزیِ مثالزدنیاش در دنیایی اتّفاق میکند که هرچند شباهتی به دنیای مُدرن دارد ولی چند پلّه بالاتر از این دنیا میایستد و سه زوجِ رمان (کولَن و کلوئه؛ شیک و آلیس؛ نیکلا و ایسی) برای زنده نگه داشتن رؤیایشان دست به هر کاری میزنند.
همین دنیای فانتری سر از کفِ روزهای میشل گوندری هم درآورده؛ خواب و خیال و رؤیا و توهّمی که بخشِ جداناشدنیِ زندگیِ روزمرّه است و چیزی در این زندگی نیست که رؤیا نقشی در آن نداشته باشد. بااینهمه خواب و خیال و رؤیا و توهّمی که زندگیِ کولَن را ساخته کمی بعدِ ازدواجش با کلوئه کمرنگ و کمرنگتر میشود و انگار حقیقت جای همهی چیزهایی را میگیرد که پیش از این زندگیاش را ساخته بودند.
هیچچیزِ این دنیا طبیعی نیست؛ نه زنگِ دری که حرکت میکند؛ نه موشِ کوچکی که آدم است؛ نه میز و صندلیهایی که راه میروند؛ نه فیلسوفی بهنام ژانسُل پارت که در معیّت دوشس دوبُوار از ساندویچ انسانی و هستیشناسی میگوید؛ نه شیکِ دیوانه که واله و شیدای این فیلسوف است و نه بیماریِ ناگهانیِ کلوئه که شبی از شبها وقتی در خواب است بهشکلِ گُلی وارد دهنش میشود و ریههایش را کمکم از کار میاندازد. چارهی کار ظاهراً این است که گلهای دیگری را نزدیکش بگذارند تا گُلی که در قفسهی سینهاش جا خوش کرده از شدّتِ حسادت پژمرده شود.
همهچیز تا پیش از آنکه کلوئه بیمار شود خوب است و بیماری کلوئه همان تلنگریست که این خواب و خیال و رؤیا و توهّم را میشکند و آدمهای همیشهشادی که تنها غموغصّهی زندگیشان دلنباختن به دیگریست ناگهان به بختبرگشتهترین آدمهای روی زمین بدل میشوند؛ آدمهایی که نمیدانند چرا باید زنده باشند و فکر میکنند چرا زندگی روزهای خوشش را از آنها دریغ کرده است.
دنیای آیندهی کف روزها آیندهی عجیبوغریبیست؛ پیشرفته است ولی ظاهراً همهچیز قدیمیست. بهجای نمایشگرهای صفحهتخت چشممان مدام به تلویزیونهای ترانزیستوری میافتد و بااینکه رنگ همهجا را پُر کرده فیلمهایی که از این تلویزیونهای ترانزیستوری میبینیم سیاهوسفید و قدیمیاند؛ درست مثل موسیقی دوک الینگتون و آهنگ کلوئی/ کلوئهاش که انگار جادوی صدایش با بیماری کلوئه کمرنگ و کمرنگتر میشود و شنیدنِ صدایش کمکی به بهبود حالِ کلوئه نمیکند.
حقیقتِ تلخِ کف روزها این است که تقدیر همهچیز را پشتِ سر میگذارد و اجازه نمیدهد در کارش دخالت کنند. تقدیر ظاهراً محتوم است و چارهای جز پذیرفتنش نیست و کولَن دوباره باید تنهاییاش را تاب بیاورد، ولی دنیا بدونِ کلوئه چه فایدهای دارد؟