سالهای میانی دههی ۱۹۹۰ بود؛ چند سالی مانده به پایان قرن بیستم، که نویسندهای پرتغالی ایدهای به ذهنش رسید و با خودش فکر کرد چه میشود اگر روزی همهی مردم چشمهایشان را باز کنند و چیزی نبینند. هیچ ضربهای به سرشان نخورده. هیچ نوشابهای هم ننوشیدهاند که بیناییشان را از آنها گرفته باشد. چشمها سالمند ولی اینطور که پیداست قدرتِ دیدن را از دست دادهاند و عجیب اینکه درست عکسِ آنچه دربارهی کوری میگویند، هیچ سیاهیای پیش رویشان نیست و اتفاقاً سفیدیست که اجازهی دیدن نمیدهد. روزهایی را صرفِ فکر کردن به این ایده کرد و دستآخر رمانی نوشت و نامش را گذاشت کوری.
نکتهی اساسیِ رمان نویسندهی پرتغالی، دستکم بهزعم خودش، آن پرسشیست که همسر دکتر در انتهای داستان، وقتی بعدِ فاجعهای جهانی، بینایی عدهای کمکم برمیگردد، او که در طول روزهای کوریِ دیگران بیناییاش را از دست نداده بوده، از شوهرش میپرسد: چه شد که ما کور شدیم؟ دکتر میگوید نمیداند و امیدوار است روزی دلیلِ این کوریِ ناگهانی را بفهمد. معلوم است که نمیداند. اینجاست که همسر دکتر ایدهی خودش را با او در میان میگذارد و میگوید من که فکر میکنم ما آدمها کور نشدیم؛ ما کوریم. کوریم ولی بینا هم هستیم. کورهایی هستیم که میتوانند ببینند ولی نمیبینند. به همین صراحت.
ماهی کوچولوی چاد هارتیگان هم، که براساس داستان کوتاهی از آجا گابل ساخته شده، داستانِ اتفاقیست که آدمها را یکدفعه به چیزی غیرِ آنکه پیش از این بودهاند بدل میکند. ماهی کوچولو داستانِ خاطره است و خاطره را گاهی آن چیزهایی میدانند که هر آدمی در زندگیاش از سر گذرانده؛ چیزهایی که بعدِ سالها، با گذرِ زمان، هنوز در ذهنش مانده. چیزهایی در گذشتهی هر آدمی هست که سالهای سال با او میماند. با او که نه؛ در او میماند و همین است که روز و شبش را میسازد؛ که دلیلِ راه میشود برایش؛ که میگویدش آینده را چگونه باید ساخت. اما همین خاطره، همین چیزهای از سر گذرانده، همین چیزهای در ذهن مانده، همین چیزهای سالهای سال مانده، لحظههایی که زندگی را میسازند، لحظههایی که زندگی را تباه میکنند؛ خودِ زندگیاند و همین لحظهها اگر از دست بروند، اگر ناپدید شوند، یا کمرنگ شوند، آدم به موجود دیگری بدل میشود؛ آدمی بیگذشته که پیوندش با گذشته از دست رفته و هر بار که برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند چیزی نمیبیند؛ در تاریکیِ پشت سر چیزی برای دیدن، برای به یاد آوردن، نیست.
به یاد نیاوردن ظاهراً در این زمانه اصلاً عجیب نیست؛ گرفتاری و غصه آنقدر بر سر آدمها میبارد که جایی برای فکر کردن نمیماند. چیزهایی هستند که جای خودش را در ذهن شلوغ آدم ثبت میکنند و چیزهایی هم هستند که جایی برای ثبت شدن پیدا نمیکنند و چند ساعت بعد، یا چند روز بعد، به دست فراموشی سپرده میشوند. اما بدبختی اینجاست که این به یاد نیاوردنْ درست همان چیزی بشود که نامش را «همهگیری» گذاشتهاند: بروزِ بیشازحدِ فراموشی در جامعهی جهانی و شیوع سریع بیماریای که آدمها نهتنها چیزهایی را فراموش میکنند که اصلاً هویتِ خودشان را از یاد میبرند. اینجاست که ماهی کوچولو، هرچند ظاهری معاصر دارد و همهچیز آدمهای این فیلم و زندگیشان به آدمها و زندگیِ این روزگار شبیه است، اما هرچه بیشتر میگذرد و هرچه از داستان بیشتر سر درمیآوریم، به فیلمهای آیندهنگر، یا فیلمهای افسانهی علمی شبیهتر میشود.
مشکل فقط این نیست که دو آدم، دو نفر که تصمیم گرفتهاند با هم زندگی کنند، چیزهایی را فراموش کنند؛ چون آنطور که اِما همان اوایل فیلم میگوید، این مشکلی شخصی نیست و چیز مهمی هم نیست، اما این فراموش کردن را نباید محدود به پیوندی دونفره، بهخصوص پیوند اِما و جود، کرد؛ چون قبلِ آن ماهیگیری را از آب گرفتهاند که معلوم شده یادش نبوده چهطوری باید قایقش را هدایت کند و دیده برای رسیدن به خانه چارهای ندارد جز اینکه مسیری طولانی را شنا کند. همان وقتها زنی هم بوده که در مسابقهی ماراتن شرکت کرده و با اینکه مسابقه تمام شده بوده، زن یادش نبوده که نباید بیشتر بدود و همینطور سرگرم دویدن بوده و آفتاب هم هم رفته بوده، تا اینکه پلیسها، یا ماشینهایی که از کنارش گذشتهاند، چشمشان به او افتاده و پرسیدهاند چرا حالا که نه مسابقهای هست و نه آفتابی در آسمان پیداست هنوز در حال دویدن است. بدبختی از جایی شروع شده که یک خلبان یکدفعه یادش رفته چهطور باید هواپیما را هدایت کند و نتیجهاش هم مثل سقوط هواپیما و مرگ همهی مسافرهای بختبرگشتهای بوده که سوار آن هواپیما بودهاند. از اینجا به بعد نمیشده بیخیالِ این فراموشیِ ناگهانی شد.
این بیماری التهاب عصبیست؛ آنطور که اِما میگوید. ممکن است سراغ هر کسی، هر جای جهان که باشد، بیاید. پیر و جوان هم ندارد. هیچ درمان قطعیای هم ندارد؛ مثل بعضی بیماریهایی که سراغ داریم و هر کسی که اسیرش شود، کمکم، خودش را و خاطراتش را و هویتش را فراموش میکند. مهم نیست که با عشق و دوستی ازدواج کرده و مهم نیست که تا همین چند ساعت قبل به چیزی جز همسرش فکر نمیکرده؛ چون حالا و از چند دقیقه پیش که چشمهایش را باز کرده نه خودش را میشناسد و نه اسم همسرش را میداند و نه اصلاً خبر دارد که ازدواج کرده. چیزهایی حتماً در ذهنش هست؛ تصویرهای پراکندهای که گاهی خودی نشان میدهند و میروند و البته تصویرهایی که لحظه به لحظه کمرنگتر میشوند؛ حتا اگر تصویر مهمترین لحظههای زندگیاش باشند.
همینهاست که ماهی کوچولو را به یک رمانسِ تلخ بدل کرده؛ چه میشود اگر عاشقی معشوقش را از یاد ببرد؟ اگر اصلاً به یاد نیاورد که دلدادهی او بوده است؟ دنیای بیرون پُرِ آدمهاییست که اسیر این فراموشی شدهاند و التهاب عصبی خاطراتشان را پاک کرده، اما آن دنیا را میشود پشتِ در گذاشت و فقط نگرانِ اِما و جود بود که چیزی تازه به دست آورده را دارند از دست میدهند. عشق نیازمند به یاد آوردن است؛ نیازمند تکرار کردن و چیزهایی را مدام یادآوری کردن، اما با چنین بیماریای قاعدتاً نمیشود امیدوار بود که چیزی به یاد بماند. یکجای زندگی آدم به این نتیجه میرسد که میخواهد ادامه بدهد و چون تصمیمش را گرفته به چیزی جز این فکر نمیکند که باید ادامه داد. اما همیشه پای بیماریهای سخت که در میان باشد، میلِ ماندن و مقاومت هم در وجود آدم زنده میشود و هر چیز کوچکی برایش همان روزنهی امیدیست که میتواند راه به آینده ببرد. اینجاست که میشود فکر کرد چه اهمیتی دارد آنکه حافظهاش را، خاطراتش را، تکههای هویتش را از دست داده، اِماست یا جود؛ چون آدمها وقتی این چیزها را از دست میدهند زندگیشان به چیزی بدل میشود که اسمش هرچه باشد زندگی نیست.
ماهی کوچولوی چاد هارتیگان داشت تمام میشد که یاد یکی از قطعههای اوپانیشادها افتادم و فیلم که به آخر رسید رفتم سراغش:
نارادا گفت «بالاتر از هوا هم چیزی هست؟»
سانتارکومار گفت «آری، یاد از هوا بالاتر است. یاد را از آدمی بگیر، دیگر نه میشنود، نه میاندیشد، و نه میفهمد. یاد را به او بازگردان، دوباره میشنود، میاندیشد، و میفهمد.»