اصلاً عجیب نیست که با تماشای اوّلین صحنهی فیلم یادِ ازنفسافتادهی گُدار بیفتیم؛ دَمدمای صبح است که زوجِ جوان شروع به حرف زدن میکنند و مردِ جوان سعی میکند از زیرِ هر جوابی در برود و توضیح ندهد برنامهی روزانهاش دقیقاً چیست و خوب معلوم است زن با آن لباسِ راهراهی که شبیه لباسِ ملوانهاست اصلاً از شنیدنِ جواب راضی نیست. پرسههای نیکو هم در کافههای گاهی شلوغ و گاهی خلوت بیشتر به قهوه و سیگارِ جارموش شبیه است که آدمها تا جاییکه میشد حرفِ یکدیگر را گوش نمیکردند و هر کسی حرفِ خودش را میزد و اینجا هم آدمها فقط هیاهو میکنند و حرفِ بهدردبخوری گفته نمیشود و علاوه بر اینها دوستِ نیکو که وظیفهی رانندگی را بهعهده دارد دیالوگهای تراویس بیکلِ راننده تاکسیِ اسکورسیزی را به زبان میآورد و آرزو میکند باران همهی گند و کثافتهای شهر را پاک کند و البتّه وقتی نیکو بعد از خواب و حمّامَ صبحگاهی قرصِ جوشانِ ویتامین ث را توی لیوانِ آبِ سرد میاندازد قاعدتاً راننده تاکسی را به یاد میآوریم.
امّا چیزی که هی پسر (یا یک قهوه در برلین) را از این فیلمها جدا میکند در وهلهی اوّل انفعالِ نیکو است؛ جوانی که ترجیح میدهد کاری نکند؛ شاید مثلِ بارتلبیِ مُحرّر در داستانِ هرمان ملویل؛ مردی که ناگهان تصمیم گرفت بگوید «مایل نیست کاری را بکند» و در جوابِ هر سئوال و هر خواستهای بیمیلیاش را به زبان آورد و این جمله را آنقدر گفت و تکرار کرد که مُرد! نیکو ِ فیلمِ هی پسر هم انگار دستکمی از بارتلبی ندارد و چیزی در این جهان نیست که رغبتش را برانگیزد.
آنقدر ساکت است که انگار حرفی برای گفتن ندارد؛ امّا حقیقت دقیقاً عکسِ این است؛ خیال میکند گفتن فایدهای ندارد و همین است که سکوت را جایگزینِ هر حرفی میکند. بداقبالیاش هم البتّه در این داستان بیتأثیر نیست؛ مواجهه با هر چیزی او را از ادامهی راه منصرف میکند و فرقی نمیکند این چیز دستگاهِ عابربانک باشد که کارتش را میبلعد و پس نمیدهد آن هم درست لحظهای که سکّههای پولِ خرد را در کاسهی گدایی نابینا ریخته و حالا که هیچ پولی در بساط ندارد آرام و آهسته خم میشود تا سکّهها را دوباره از کاسهی گدای نابینا بردارد و زنی جوان که شاهدِ این ماجراست با حیرت نگاهش میکند؛ یا قهوهفروشی که بابتِ یک فنجانِ قهوهی کلمبیایی سه یورو طلب میکند و حاضر نیست قبول کند نیکو به اندازهی کافی پول توی جیبش ندارد.
بیستوچهار ساعت از زندگیِ نیکو سرشار از اتّفاقهای روزمرّه و ایبسا پیشپاافتاده است؛ اتّفاقِ خاصّی نمیافتد و رویاروییِ دوبارهاش با یولیکا هم که میتوانست شروعِ تازهای برای نیکو باشد بهواسطهی یادآوریِ خاطرههای گذشته و حرفهای بیربطِ نیکو در سالهای دور به پیوندی ازدسترفته بدل میشود و نیکو صبحِ روزِ بعد که در کافهای نشسته و قهوهی صبحگاهیاش را هم میزند انگار به این فکر میکند که گذشته دست سر از آدمی برنمیدارد و آدمی انگار چارهای ندارد جز اینکه بگوید ترجیح میدهد کاری نکند.