… مرگ نهتنها سرحدّ زندگیست که سرحدّ خیال نیز هست، آنجا که شعر را در آن راه نیست؛ چرا که گرچه شعر اغلب به مرگ میپردازد و آن را بهعنوانِ موضوعِ خود برمیگزیند، وانگهی شعر چیزی نیست مگر ابرازِ افسوس از وجود و دَر رسیدنِ مرگ. ما دلباختهی این خیالِ خامیم که هیچچیز از دایرهی خیالِ ما خارج نیست و البتّه بدیهیست که هیچکس لزوماً نیازمندِ آن نیست که کاری را انجام داده یا شاهدِ رخدادی بوده باشد تا بخواهد آن را در ذهن مجسّم کند. امّا وضعِ مرگ را نمیتوان در ذهن مجسّم کرد…
*
مرگ لب از لب باز نمیکند. با گُنگ خواندنِ آن تنها بخشی از رازآلودگیاش را بیان کردهایم…
*
مرگ در بقایا نیست…
*
اگر سلسلهمراتبی از مُردگان وجود داشته باشد چه؟ ما دراینباره هیچ نمیدانیم…
*
مُردن ـ یک آموختن است؟
*
مرگ علاقهای به چگونه مُردنِ ما ندارد…
هوارد بارکر؛ مرگ، آن یگانه و هنرِ تئاتر؛ ترجمهی علیرضا فخرکننده، انتشاراتِ گامِ نو، ۱۳۸۹
بعدالتحریر: با هر مرگی، خصوصاً مرگ هر جوانی، هر آشنای جوانی، از نو پناه میبرم به خلوتی خودخواسته، خلوتی خودساخته. پناه بردن به سکوت خلوتی که جز کتاب و کلمه راهی به آن ندارند تنها راه کنار آمدن با مرگِ هر جان جوانِ عزیزیست که از دست رفته، یا دستکم من اینطور خیال میکنم.