هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود، چه رسد به آدمیزاد؛ آدمیزادی مثل آندرس هریس که در میانسالی یکدفعه پشت پا میزند به همهچیز و زندگیاش را به باد میدهد. میانسالی ظاهراً سن بازنشستگی نیست؛ هنوز مانده تا آدم، آدمی مثل او، برسد به جایی که قید کار را بزند و بگوید از این به بعد قرار نیست کار کنم. از این به بعد قرار است بازنشسته باشم. و تا چشم باز کند میشود همان فردایی که احتمالاً از چندروز قبل فکر کرده کِی از راه میرسد و هزارتا برنامه ریخته برای اینکه روزهایش را قرار است چهطور بگذراند. آدمی مثل او وقتی از همسرش هلن جدا شده، وقتی خانهی مشترکشان را گذاشته برای هلن، وقتی حواسش را جمع پسرش پرستن نکرده، احتمالاً به این فکر کرده که آزادی را از این به بعد قرار است به دست بیاورد. ساعتی که دوست دارد از خواب بیدار شود، ساعتی که دوست دارد بخوابد، هرجای که خانه که دوست دارد پیتزای سرد بخورد و خانه را آنطور که دوست دارد تزئین کند.
اما مشکل آندرس ظاهراً همین است؛ چون میانسالی، آنطور که میگویند، محدودهی مهگرفتهای است بینِ جوان نبودن و پیر نشدن و در این محدودهی مهگرفته یکجور بلاتکلیفی هست که آدمی مثل او تکلیفش با خیلی چیزها روشن نیست؛ چه رسد به آدمهایی که پیش از این در زندگیاش بودهاند و مهمتر از همه هلن، که حالا همسرِ سابق است و یار تازهای پیدا کرده، یا آنطور که آندرس بعداً میفهمد، این یار را از قبل انتخاب کرده بوده. زندگی ظاهراً در زمان حال ادامه دارد. آدم از خواب که بیدار میشود امیدش به این است که روزش را بهخوبی به شب برساند و فردا و فردای فرداْ همین داستان دوباره تکرار میشود. همین است که عادت به نبودنِ آنچه پیش از این بوده اصلاً آسان نیست. چهطور میشود باور کرد آدمی که سالهای سال بخشی از زندگی بوده، آدمی که زندگی، همین زندگیِ که حالا به گذشته پیوسته، با او شروع شده، حالا در خانهای که قبلاً خانهی هر دویشان بوده، با آدمی دیگر زندگی میکند، آدمی که قبلاً غریبه بوده، یا نهایتاً آشنایی که دعوتش میکردهاند به مهمانیهایشان.
مشکلْ همین کنار نیامدن با چیزهایی است که از دست میروند. داستانِ فیلم هم فقط داستان آندرس نیست؛ هر آدمی در آن شهر، بهخصوص آنها که آندرس را میشناسند، دلشان خوش است به عادتهایی که سالها با آنها سر کردهاند. زندگی برای آندرس، همین مردی که فعلاً دارد خودش را به باد میدهد، همان چیزی است که سالها با آن سر کرده. عادت به آنچه بعد از این باید اتفاق بیفتد، آنچه بعد از این قرار است با آن روبهرو شود، اصلاً آسان نیست. از این به بعد قرار است طور دیگری زندگی کند، اما همانطور که با شکوتردید دارد این زندگیِ تازه را از نزدیک تماشا میکند، مدام پشت سرش را هم میبیند؛ طبیعی هم هست؛ زندگی برای او جای دیگریست؛ زندگی برای او چیز دیگریست؛ چیزی که در گذشته داشته؛ چیزی که هنوز هم دوست دارد داشته باشدش.
آدمها همانطور که تصمیم میگیرند باهم زندگی کنند، به این نتیجه میرسند که قرار نیست زندگی را بعد از این باهم ادامه بدهند. همین است که چیزی بهنام طلاق را ابداع کردهاند؛ ابداعی که راه تازهای پیش پای زندگی آدمها میگذارد. بستگی دارد خودشان چهطور میخواهند با این زندگی تازه، با این راه تازه کنار بیایند. اما عاقبت هر جدایی، هر طلاق، لزوماً تنهایی نیست؛ یا دستکم این چیزیست که نباید اتفاق بیفتد؛ اگر آدمها یاد بگیرند که با تنهاییشان چهطور کنار بیایند و این تنهایی را چهطور تبدیل کنند به چیزی تازه. ممکن است مثل آندرس هر بار که آدمی تازه را میبینند یاد گذشته بیفتند و گذشته را مدام احضار کنند و حال را به چیزی تبدیل کنند که حوصلهی هر کسی را سر میبرد. این آندرسِ اول است؛ آندرسی که هنوز حقیقت زندگیاش را باور نکرده و ممکن است یکدفعه، در نتیجهی یک اتفاق، تبدیل شود به آندرسِ دوم، به آدمی که خوب میداند گذشته فقط در خاطراتیست که برایش مانده، در عکسها و فیلمها و بهجای اینها باید آمادهی زندگی تازهای باشد که هرچند شروع کردنش آسان نیست، اما ناممکن هم نیست. کار دیگری هم نمیشود کرد؛ زندگی ظاهراً ادامه دارد؛ دستکم این چیزیست که میگویند و راه خودش را هم میرود و ما هم مثل آندرس، مثل هر آدم دیگری، چشم به همین راه میدوزیم؛ به آنچه پیش پای ماست؛ به آنچه نامش را آینده گذاشتهاند؛ آنچه نامش را آینده میگذاریم.
بایگانی برچسب: s
به خانه برنمیگردیم؟
ادوارد سعید روزی که بعدِ سالها زندگی در تبعیدْ سر از خاک اجدادیاش درآورد، فلسطینی را دید که هیچ شباهتی به سرزمین سالهای کودکیاش نداشت؛ سرزمین دیگری بود با شکل تازهای که هرچه بود و هر جا بوذ خانه نبود و اسرائیلیها وجب به وجبش را به سلیقهی خود عوض کرده بودند تا نشانی از سرزمینِ سالهای دور به چشم نیاید؛ مخصوصاً به چشمِ آنها که بعدِ سالها به تماشای دوباره آمده بودند.
مردمان کوچه و خیابان را انگار کسی به چشم آدمیزاد نمیدید؛ حتا خودِ این مردمی که در کوچه و خیابان بودند. مردم به کالا بدل شده بودند؛ به چراغ و پردههای دیوارکوب و سبد و پارچههای سوزندوزیشده و خنزرپنزرهایی که کسی به قصد خریدن سراغشان نمیآمد؛ نیّتِ تازه از راه رسیدهها مطالعه و بررسیِ مردم بود؛ سر درآوردن از آنچه بودند و آنچه در سرشان میگذشت.
ادوارد سعید، بعدِ آن سفر، در زندگینگارهای مزیّن به عکسهای ژان مُر [After the Last Sky: Palestinian Lives]، که اولبار در ۱۹۸۶ منتشر شد، نوشت همانطور که از نمایشگاهها دیدن میکنند از ما هم میپرسند که شما مردمان فلسطین، شما مردمی که اصرار دارید باید فلسطینی صدایتان کنند، واقعاً چه میخواهید؟ و طوری این سئوال را میپرسند و طوری چشمبهراه جواب این سئوال میمانند که همهی خواستههای فلسطینیها را انگار میشود در یک جملهی زیبا و شیوا جا داد.
فلسطینیها، بهزعم ادوارد سعید، همه از بازگشت میگویند، اما این چه بازگشتیست؟ بازگرداندن هویتِ از دست رفته؟ بیشترِ فلسطینیها خانه و زندگیِ از دست رفتهشان را میخواهند، با اینهمه ادوارد سعید، در فصل اول آن کتاب، به جستوجوی چیز دیگری برمیآید: کجاست آن جایی که سرپناهِ ما و خاطرهها و تجربههایمان باشد؟ و علاوه بر این میپرسد ما فلسطینیها، فلسطینیهایی که اصرار داریم به نام دیگری نخوانندمان، اصلاً وجود داریم؟ دلیل و مدرکی داریم که ثابت کند وجود داریم؟ از فلسطینِ گذشتهمان هرچه دورتر میشویم، موقعیت و شرایط نامطمئنتر بهنظر میرسد؛ آنقدر که انگار باید بپرسیم کِی بدل میشویم به «مردم» و این «مردم» بودن دقیقاً کِی به نقطهی پایان میرسد؟
یوسفِ فیلم هدیه، مردی که سعی میکند سرش به کار خودش باشد، احتمالاً وقت و بیوقت به این بودن و وجود داشتن فکر میکند؛ مثل هر کسی که صبح تا شب، حتا برای تکان خوردن هم باید از دیگری اجازه بگیرد؛ چه رسد به خارج شدن از محدودهی خانه و سر زدن به محدودهای دیگر و خرید از سوپرمارکت و سر زدن به مغازهای که یخچال و تلویزیون و باقی چیزهای برقی را میفروشد. اما اینطور که پیداست همهی مردم، همهی آنها که صبح تا شب باید از دروازهای که اسرائیلیها ساختهاند رد شوند و برگهی عبور و کارت شناساییشان را نشان دهند و دستهایشان را بالا ببرند و کمربند و محتویات جیبشان را در سبدی خالی کنند و بهدقت بگویند چرا از خانه بیرون زدهاند و میخواهند کجا بروند و میخواهند چه چیزهایی بخرند و این چیزها را چرا میخواهند بخرند، اینطور نیستند؛ یا به این چیزها فکر نمیکنند؛ چون برای خیلیهایشان این نبودن و وجود نداشتن عادی شده؛ یا دستکم این چیزیست که سعی کردهاند به آن عادت کنند؛ چون بههرحال چیزی مهمتر از زندگی نیست و زندگی و نفس کشیدن و راه رفتن و کاری کردن، حتا اگر خودِ این آدمها حواسشان نباشد، نشانی از بودن و وجود داشتن است.
بودن و وجود داشتن احتمالاً مهمترین چیزیست که در هدیه میبینیم؛ چون این فیلم کوتاهِ فرح نابلُسی، بیش از همه دربارهی بودن و وجود داشتن است و تفاوت آدمی مثل یوسف با آدمهای دیگرِ آن محدوده دستکم این است که بهوقتش عصبانی میشود و اعتراض میکند. با اینهمه مشکل همینجاست؛ چون او هم بهوقتش اعتراض میکند و خیلی وقتها اگر سربازهای اسرائیلی سربهسرش نگذارند، یا سدِ راهش نشوند، فقط برگهی عبور و کارت شناساییاش را نشان میدهد و میگذرد؛ همانطور که اولِ کار میبینیم که در آن صف طویل فلسطینیها ایستاده و هیچ نمیکند جز صبر کردن.
این اعتراض و گفتنِ اینکه چه مرگتان است و چرا مثل آدمیزاد رفتار نمیکنید از صدقهسرِ دخترکش یاسمین است که در وجودِ پدرش زنده میشود. کمی بعدِ آنکه اسرائیلیها بالاخره دست از سر یوسف برمیدارند و وسایلش را تحویلش میدهند که با دخترش روانهی بیتونیا در کرانهی غربی رود اردن شود، یوسف از اینکه میبیند دخترکش آهسته قدم برمیدارد حرص میخورد و میپرسد چرا نمیآیی؟ دخترک کلمهای نمیگوید اما سرش را پایین میاندازد و چشم یوسف به شلوار دخترک میافتد که خیس است. میگوید چرا نگفتی بهم؟ و یاسمین همانطور که سرش را در کاپشن پدرش فرو میبرد میگوید ایرادی ندارد بابا. کاری از دستت برنمیآمد.
آن داد و بیدادِ آخرِ کار و روی میز کوبیدن و اعتراض به اسرائیلیها که چرا نمیگذارید مثل آدمیزاد یخچال را از جاده ببریم؟ نهایت کاریست که از یوسف برمیآید؛ مثل بیشتر آدمهای آن محدوده که به این وضعیت عادت کردهاند. در چنین موقعیتیست که یاسمین فرصت را غنیمت میشمرد و یخچال را که روی چرخدستیست در جاده پیش میبرد. تا اسرائیلیها به خود بیایند، یاسمین پیش رفته و حالا یوسف هم به او میپیوندد که هدیهی مادر را به خانه برسانند. اینجاست که «هدیه» چیزی تازه را با تماشاگرانش در میان میگذارد: تغییری اگر قرار است اتفاق بیفتد، کارِ یاسمین و نسلِ اوست؛ نه نسل پدر و پدربزرگها. آیندهای اگر در کار باشد، به همین بچهها تعلق دارد؛ به یاسمین و بچههایی مثل او.
بیرون پریدن از قفس
تکلیف روشن است: بالرام حلوایی، یا آنطور که قبلاً صدایش میکردهاند مونا، پسری از روستای لاکسمانگار، بهجای درس خواندن، بهجای باسواد شدن، باید در چایخانهها و قهوهخانهها استکانها را روی میز بگذارد و میزها را تمیز کند و مزاحمِ این و آن نشود. تقدیرِ این پسر ظاهراً همین است؛ یا دستکم این چیزیست که به او گفتهاند. بااینهمه بالرام، پسری که همه فکر میکنند پسری معمولیست، واقعاً معمولی نیست و چون مثل همهی همسنوسالهایش و مثل برادر بزرگترش نیست که علاقهای به فکر کردن ندارند، خوب میداند زندگی، یا دستکم این زندگیای که نصیب او شده، یکجور ظلمت است و خیلیها مثل او سالهاست دارند در این ظلمت زندگی میکنند و شکایتی هم ندارند؛ چون پذیرفتهاند که تقدیر چیزی جز این نیست و تقدیر اصلاً نتیجهی طبیعی کاست و طبقه است.
اما بالرام حلوایی، پسری از کاستِ حلواییها، پسری از طبقهی شیرینیپزها، اگر تقدیرش را بپذیرد، باید بهقول آن رانندهی پیر باید زندگیاش را صرف شیرینیپزی کند، نه اینکه رانندگی یاد بگیرد و بشود رانندهی ارباب روستا یا پسرِ این ارباب و در خیابانهای شهری مثل دهلی پا را روی گاز بگذارد و همینطور که بوق میزند به عالم و آدم بابت نشستن پشت فرمان این پاجرو فخر بفروشد. این فخر فروختن هم انگار مثل خیلی چیزهای دیگر طبیعیست؛ چون هر کسی در این سرزمین که اسمش هند است، براساس کاست و طبقهاش زندگی میکند و حلوایی هم قاعدتاً استعدادی در رانندگی ندارد؛ یا دستکم این چیزیست که دیگران فکر میکنند؛ چون رانندگی داستان دیگری دارد: «انگار بخواهی با زغال یخ درست کنی. کنترل کردنِ ماشین، عین رام کردن، از آن کارهاست که فقط پسرهای کاستهای جنگجو از عهدهاش برمیآیند. پرخاشگری باید در خونت باشد.» این قاعدهایست که همهی هندیها، یا خیلی از آنها، قبولش دارند، ولی بالرام حلوایی میخواهد «توی دندهی چهار دوام بیاورد» و همینطور در خیابانها پیش برود و آنقدر تمرین میکند که فقط رانندگی یاد نگیرد؛ چون بهقول رانندهی پیر، آدم تا راننده نشود، نشستن پشت فرمانِ هیچ ماشینی فایدهای به حالش ندارد و در خیابان باید مدام مراقب باشد که ماشینهای دیگر چپ و راست نپیچند جلویش و حواسش باید جمع باشد که نزند به یکی از آن گاوهایی که وقت و بیوقت در خیابانها میایستند و هیچ برایشان مهم نیست خیابان جای ماشینهاست؛ چون آدمها باید هوایشان را داشته باشند و آدمها باید مراقب باشند، نه گاوهایی که معلوم نیست چرا سر از آنجا درآوردهاند.
رمانِ آراویند آدیگا که سال ۲۰۰۸ درآمد، خیلیها از خواندنش کیف کردند؛ چون داستان شهریِ نویسندهی آن روزها سیوسه سالهی هندیای که دانشآموختهی دانشگاههای آکسفورد و کلمبیا بود و چندسالی هم شده بود خبرنگار مجلهی تایم در هند، یک داستان هندی متعارف نبود؛ یا دستکم آن چیزی نبود که در ادبیات و سینمای هند میشود سراغش را گرفت. آن زرقوبرق همیشگی سینمای هند که در داستانهای هندی هم هست، در داستان آدیگا هم بود؛ هرچند این زرقوبرق را اینبار باید در دل سیاهیِ ترسناکیای جستوجو میکردیم که جامعهی هند را در بر گرفته؛ جایی که مرز آدم فقیر و آدم پولدار روشنتر از آن است که به چشم نیاید و یکعده حتا قبلِ اینکه چشم باز کنند و بفهمند جایی به اسم دنیا هست و سالهای سال قرار است در آن زندگی کنند، به اندازهی هفت نسل بعدِ خود هم پول در حسابهای بانکی خانوادگی دارند و حتا اگر دست به سیاهوسفید نزنند و یک روزِ عمرشان را هم صرف کار نکنند، باز هم زندگیشان تا ابد به خوبی و خوشی ادامه پیدا میکند و درست عکسِ آنها یکعده حتا اگر هوش و استعداد والایی داشته باشند و خودشان را به آب و آتش هم بزنند، قرار نیست به جایی برسند چون کاست و طبقهشان راه را برای پیشرفت به رویشان بسته است. حالا اگر کسی در این شب تاریک و در این جامعهی خطکشیشده و در این دستهبندیِ خوبها و بدها سودای دیگری در سر بپروراند و آرزوهای بزرگی داشته باشد، احتمالاً باید قید برّه بودن را بزند و به ببر درندهای بدل شود که ترسی از هیچکس ندارد و به چیزی جز هدفش فکر نمیکند؛ به اینکه چیزی مهمتر از آزاد بودن نیست.
همینها بود که داوران جایزهی منبوکرِ ۲۰۰۸ را متقاعد کرد که مثلاً بهجای استیو تولتز که جزء از کل را نوشته، جایزه را دودستی تقدیم کنند به آراویند آدیگا که، دستکم بهزعم این داوران، با ترکیب پیچیدهی احساسات انسانی و طنز و جنایت و زیادهخواهی در ببر سفید، داستانی دربارهی هندِ امروز نوشته که هرچند بزرگترین دموکراسیِ دنیاست، اما ظاهراً آدمها در این سرزمین باهم برابر نیستند و آدمی مثل بالرام حلوایی درست همان ببر سفیدیست که در هر نسل ممکن است یکی مثل او پیدا شود و حالا که چنین ببر سفیدی را انداختهاند درون قفسْ باید راهی برای بیرون پریدن پیدا کند و درست است که برای فرار از این قفس ممکن است جان آدمهایی را هم بگیرد و خون یکی دو نفر را هم بریزد، اما چه باک که آزادی این چیزها را هم دارد.
نسخهی سینمایی ببر سفید، که رامین بحرانی فیلمساز امریکایی/ ایرانی ساخته، داستان همین سیر تدریجیِ بدل شدن برّهای به ببر درندهایست که از قدم زدن در قفس خسته شده و هیچ حوصله ندارد که دیگران همینطور تماشایش کنند و به ریشش بخندند؛ چون جای ببر سفیدی مثل او قطعاً پشت این میلهها نیست و ببر سفید حتماً بلد است نقشهای بکشد که جای خودش را با تماشاگرانش عوض کند و بلد است جوری جای آنها بنشیند که همه با خودشان فکر کنند جای او اصلاً از اول همینجا بوده. اما این فقط بخشی از داستان است؛ چون داستان بالرام حلوایی قرار است مثل همهی داستانهای هندی دیگر باشد؛ قرار است او دستآخر بدل شود به آشوک شارما، کارآفرین نمونهای که به نخستوزیر چین ایمیل میزند و داستان دورودراز موفقیتش را برای او شرح میدهد؛ چون به این نتیجه رسیده که دورهی سلطنت آدمهای سفیدپوست در دنیا به آخر رسیده و بعدِ این آدمهای زردپوستی مثل چینیها و آدمهایی با پوست قهوهای مثل خودش قرار است دنیا را پیش ببرند و اتفاقهای تازه را رقم بزنند. درست است که او هم از بچگی نوکر بوده و نوکری را هم خوب یاد گرفته و میداند چهطور میتواند نوکر بهتری برای اربابش باشد، اما از جایی به بعد بالرام حلوایی همان ببر سفید است؛ با همهی ویژگیهای ببر سفید و این ببر همانطور که از ظاهرش پیداست باید ارباب باشد نه نوکر و ارباب بودن را هم خوب بلد است و جایش قطعاً پشت میلههای قفس نیست. در واقع «ببر سفید» اگر اهمیتی دارد بهخاطر همین زیر پا گذاشتن راهوروش معمول سینمای هند است که قرار نیست گاهی خوشی، گاهی غم باشد و قرار است آن سیاهی و نکبتی را که زیر لایهی پرزرقوبرق پنهان شده بیرون بکشد و محکم بکوبد توی صورت تماشاگری که داستانهای هندی را با چشمهای پرِ اشک تماشا میکند. اینجا قرار است پوزخند و سر تکان دادن جای آن چشمهای پرِ اشک را بگیرد؛ قرار است تیزی و رندی و ذکاوت و البته جسارت بالرام حلوایی سابق و آشوک شارمای جدید، کارآفرین نمونه و مدیر مهربان، که هرچند آشوک و پینکی را پدر و مادر خودش میداند اما یکجا هم به این نتیجه میرسد که باید حق خودش را طلب کند و پای حق که در میان باشد ظاهراً چیزهای دیگر را میشود به دست فراموشی سپرد؛ یا دستکم این کاریست که از ببر سفید برمیآید؛ چون بههرحال در هر نسل یکی مثل او ممکن است پیدا شود و همین دلیل محکمیست برای اینکه بالرام را به آشوک بدل کند؛ حلوایی را به شارما و رانندهای گوشبهفرمان را به کارآفرینی موفق. زندگی یا گردش روزگار ظاهراً همین است.
خواهر کوچیکه
شاید شما هم آن حکایت مشهور ابوالهول و اُدیپ را شنیدهاید که روزی اُدیپ از کنار ابوالهول گذشته و ابوالهول برای آنکه هوش و ذکاوت اُدیپ را بسنجد از او پرسیده آن چیست که صبحها چهارپا دارد و ظهرها دو پا دارد و غروبها سه پا؟ و شاید از جواب اُدیپ هم خبر دارید که در جواب گفته آنچه میگویی انسان است که ایام طفولیتش را چهار دستوپا میگذراند و جوانی و میانسالیاش با دو پا میگذرد و ایّام پیریاش عصایی دست میگیرد و راه میرود و صاحب سه پا میشود.
امّا همین چیستانِ ظاهراً مشهور پییر بوآلو و توماس نارسژاک را به این نتیجه رسانده که در فصل اوّل کتاب نقد و بررسی رمان کارآگاهی اُدیپ را در موقعیت کارآگاهی ببیننند که چارهای ندارد جز درست فکر کردن و جواب درست را تحویل دادن. همینها آندو را به این نتیجه رسانده که اُدیپ بیآنکه بداند و بخواهد قرنها پیش از این نقش کارآگاه را بازی کرده و مثل هر کارآگاه خوب دیگری دست به انتخاب زده و به نتیجه رسیده و داستان کارآگاهی را با آزمونوخطا و کورمالکورمال تجربه کرده است.
اگر اُدیپ اولین کارآگاه تاریخ باشد که عقلش را به کار انداخته و جواب درست را پیدا کرده حتماً از نسلِ او هم کسانی شغل آباواجدادیشان را ادامه دادهاند و بااینحساب شرلوک هُلمز را هم احتمالاً میشود در شمار نوادگان او جای داد؛ خردمند عاقل و دانای و البته توانایی که غیبگویی نمیکند؛ از بدیهیات هم چشمپوشی نمیکند؛ دربارهی همهچیز میخواند و مسلح و مجهز به دانش استنتاج است: مقدماتی را در نظر میگیرد و آنها را کنار هم مینشاند و به نتیجهای میرسد که جواب همهی سؤالهاست.
حقیقت این است که شرلوک هُلمز بهواسطهی همین دانشِ استنتاج یک پلّه بالاتر از جدّ بزرگش اُدیپ ایستاده و زمینهی رفتار جنایتکاران را کشف میکند؛ اینکه چرا دست به جنایتی زدهاند و بعدِ این ممکن است دست به چه کاری بزنند. این چیزیست که جدّ بزرگش اُدیپ بهرهای از آن نبرده بود و بااینکه توانسته بود دستآخر از دست ابوالهول بگریزد و زنده بماند اما هیچچیز دربارهی انگیزههای احتمالی رفتار ابوالهول نفهمیده بود.
آدمی که همهی وقتش صرف دیدن و سنجیدن میشود قطعاً آدمی معمولی نیست؛ قطعاً نمیتواند صاحب خانه و زندگی باشد و مثل آدمهای معمولی به ازدواج و زندگی زیر یک سقف بیندیشد و کاری هم بازنشستگی و بیمه و چیزهایی مثل این ندارد. دستکم چند پله بالاتر میایستاد و با چشم غیرِمسلح همهی آدمهای معمولیای را زیر نظر میگیرد که زندگی روزمرهشان با همین چیزها میگذرد. همین است که تقریباً هیچ کارآگاه سرشناسی را پیدا نمیکنید که ازدواج کرده و صاحب زندگی باشد.
کارآگاهان معمولاً زندگی فکری و خلوت را به ازدواج و زندگی ترجیح دادهاند تا وقتی حادثهای اتفاق میافتد، یا در نتیجهی جنایتی جنازهای روی زمین میافتد، یا خانهای منفجر میشود، یا الماسهای یگانهای دزدیده میشوند و همه وحشتزدهاند، وارد صحنه شود و با چراغقوهای در دست گوشههای تاریک را روشن کند. در این صورت است که شخصیتهای داستان (و خوانندگان و تماشاگران) هم لحظهای نفسی راحت میکشند و با خیالی آسودهتر از قبل چشمبهراه سر درآوردن از بقیهی ماجرا میمانند. تفاوت عمدهی کارآگاه و دیگران این است که دیگران در لحظهی وحشت اصلاً به چراغقوه فکر نمیکنند و تاریکی ناگهانی را میپذیرند بیآنکه فکر کنند راه دیگری هم هست.
شرلوک هُلمز دقیقاً یکی از این چراغقوهبهدستهاست؛ اولین کارآگاهی که کاملاً طبقِ موازینِ علمی عمل میکند و البته آنطور که در داستانهای ششگانهی نانسی اسپرینگر آمده، این چراغقوهبهدستی و عمل به موازین علمی و شامهی قوی و چیزهایی مثل اینها را مدیون مادرش یودوریاست؛ مادری که طبعاً در داستانهای اصیلِ هُلمز، یعنی داستانهای آرتور کانن دویل، نشانی از او نیست. خانوادهی هُلمز در آن داستانها شخصِ مایکرافت است؛ برادر بزرگتری که برادر کوچکش را مدام میپاید و از آنجا که در خدمت سرویس مخفی ملکه است و بهقول خودش هدفی جز خدمت به انگلستان ندارد، این پاییدن و سرِ راه برادر کوچک سبز شدن چیز عجیبی نیست.
فریدون هویدا در رسالهی تاریخچهی رمان پلیسی (ترجمهی مهستی بحرینی، انتشارات نیلوفر) نوشته بود شهرتِ هُلمز چنان فراگیر شد که کسی باور نمیکرد او شخصیتی داستانیست و خیلیها او را حقیقتاً بزرگترین کارآگاه تاریخ میدانستند. همین است که بعدِ کانن دویل داستاننویسان زیادی به گوشههای زندگیِ این کارآگاهِ پیپبهلبِ تیزبینِ نسبتاً بداخلاق سرک کشیدند و داستان خودشان را نوشتند.
نانسی اسپرینگر هم یکی از همین داستاننویسان است، با این تفاوت که بهجای نوشتن ماجراها یا پروندههای تازهی شرلوک هُلمز سراغ خواهرش رفته؛ خواهری که تماشاگران مجموعهی تلویزیونی شرلوک او را بهنام یوروس میشناسند؛ دختری که هوش و ذکاوتش بیشتر از برادرش شرلوک است و صرفاً بهخاطر بیماری روحی در یک مرکز پزشکی بستریاش کردهاند. نام این خواهر اینجا، در داستانهای نانسی اسپرینگر و فیلم هری بردبیر، اِنولا (Enola)ست؛ اسم عجیبوغریبی که درواقع شکل معکوس (Alone) است و اینطور که معلوم است یودوریا خوب میدانسته چه اسمی برای این دختر انتخاب کرده و تأکیدش البته تنها ماندنِ اِنولا نبوده؛ این بوده که هرکسی تکوتنها میتواند راه خودش را پیدا کند؛ چون هُلمزها اساساً آدمهایی نیستند که برای انجام کاری به دیگران تکیه کنند.
اما تفاوت اصلی داستانهای نانسی اسپرینگر و فیلم هری بردبیر با داستانها و فیلمهای دیگری که دربارهی هُلمز ساخته شده این است که هُلمزِ کوچک، هُلمزِ مؤنث، مثل مادرش یودوریا فکر میکند که دنیای دوروبرش زیادی مردانه است و در این دنیای مردانهی مردانه حق زنان بهسادگی زیر پا گذاشته میشود و همه از زنها توقع دارند با پوشیدن لباسهای ویکتوریایی در هیأتِ «بانوان» ظاهر شوند. معلوم است که اشتباه میکنند و معلوم است که اگر کسی روبهروی مردها نایستد حتا حق رأی به زنها نمیدهند؛ چه رسد به اینکه روی صندلیهای مجلس بنشینند و از حقوحقوق خودشان دفاع کنند.
اِنولا هُلمز این چیزها را میداند؛ چون مادرش از قبل خیلی چیزها را به او یاد داده و حالا که در صبح روز شانزدهسالگی از خواب بیدار شده و دیده مادرش آب شده و توی زمین رفته، به این فکر میکند که خودش باید دنبالش بگردد؛ چون مایکرافت هُلمز نوکرِ دولت فخیمه است و نگران آبرویش و حرفهایی که ممکن است که مانع سِمَتهای عالیه شوند و شرلوک هُلمز هم خودش را از همهچیز دور کرده تا به کشفیات خودش برسد. در این مسیر پُرپیچوخم اِنولا با لُرد جوانی همسنوسال خودش همسفر میشود و اتفاقاً با نقشه و هوشمندیِ اِنولاست که پای توکسبریِ جوان به مجلس اعیان باز میشود.
یودوریا میخواهد جهان را تغییر بدهد؛ چون این جهان جای دلپذیری نیست و پسرش شرلوک بیشتر به تفسیر جهان علاقهمند است و حالا اِنولا بینِ مادر و برادر راهِ مادر را انتخاب میکند؛ قرار نیست دخترها آنطور که خانم هریسنِ ظاهراً آدابدان و مایکرافت هُلمز دوست دارند «بانو»ی تماموکمال شوند؛ قرار است همان چیزی شوند که خودشان دوست میدارند؛ زنانی که همپای مردان قدم برمیدارند و هیچ دری به رویشان بسته نخواهد بود.
دنیای آینده از آنِ آنهاست. به همین صراحت.