بایگانی برچسب: s

عشق داغی‌ست که تا مرگ نیاید نَرَود…

برای مسکوبِ مهاجر نوشتن از خود اصلاً آسان نیست؛ حتی اگر از قبل تمرین کرده باشد، حتی اگر سی سال قبل اولین خاطره‌های روزانه‌اش را روی کاغذ آورده باشد:
«همه‌چیز را به همه‌کس نمی‌توان گفت. هر نوشته‌ای ممکن است به دست هر نااهلی برسد. از این عادت بیوگرافی‌بازیِ فرنگی‌ها که جای ادبیات را گرفته خوشم نمی‌آید. کنجکاوی‌های خاله‌زنکی، دل‌وروده‌ی همه‌چیز را درآوردن و در گذرگاه همه ریختن؛ شاید بهتر باشد بعضی از دردهای شریف و خصوصی همچنان پنهان بمانند.» [همه‌ی نقل‌قول‌ها برگرفته از روزها در راه است.]
اما در نهایت روزنوشت‌ها، روزانه‌هایی که تاریخ دقیقِ روز و ماه و سال دارند، مگر چیزی جز این می‌توانند باشند؟ یا دست‌کم بخشی از روزنوشت‌ها، علاوه‌ بر آن تأملات روزمره‌ای که نسبتِ مهاجر و جهان و نسبت مهاجر را با خودش روشن می‌کنند، قاعدتاً چنین ویژگی‌ای دارند. پس شاید چیزی مهم‌‌تر از این نباشد که پیش از هر چیز مهاجر موقعیت اضطراری‌اش را بسنجد؛ باید با خودش کنار بیاید، باید آینه‌ای مقابل خود بگیرد، باید به یاد بیاورد و لحظه‌هایی را روی کاغذ بیاورد که چیزی از غمِ دوری در آن‌ها خانه کرده و خودِ این خانه چه تعبیر غریبی است وقتی داریم از مهاجرت حرف می‌زنیم:
«خاطره‌های روزانه: نگاه در آیینه‌ای شکسته، در تکه‌های آیینه‌ای که پاره‌های پراکنده‌ی آن را خودم ساخته‌ام، نوعی «خودسازیِ» به واسطه، نگاه به خود، میانجی خود و نوعی تقلب محترمانه از راه سکوت، از راه فراموشی و خاموشیِ آن‌چه که از خود دوست نمی‌دارم، «تبعید» آن‌ها به پشت نادیدنی آیینه، نشان دادن یک روی سکه، در حقیقت یک عکس‌برگردان و ثابت نگه‌ داشتن تصویری دلبخواه در «قاب» نوشته، در زنجیر واژه‌ها.»
حتماً در این به یاد آوردن‌ها اتفاق‌هایی نوشته می‌شوند و خط می‌خورند، حتماً در این به یاد آوردن‌ها نام‌هایی خلاصه می‌شوند در یک حرف، حتماً در این به یاد آوردن‌ها لحظه‌هایی از ابتدا روی کاغذ نمی‌آیند؛ چون «همه‌چیز را به همه‌کس نمی‌توان گفت» (در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.) و این چیزها، این اتفاق‌ها، این نام‌ها، این لحظه‌ها حتماً جایی گوشه‌ی ذهن مسکوب ماندند تا روزهای آخر، به‌ روایت حسن کامشاد، با دست‌های کم‌جان و لرزانش دفترچه‌ی روزنوشت‌هایش را با مصراعی از سعدی تمام کند:
«عشق داغی‌ست که تا مرگ نیاید نَرَود…»
مهاجر مگر «بی‌درکجا»تر از این می‌شود؟