سیاستمدارها ناامیدکنندهاند و فقط گِرِتا تونبرگ نیست که با دیدن سخنرانیهای کوتاه و بلندشان فکر میکند تا این سیاستمدارها روی صندلیهایشان نشستهاند و بهجای رسیدگی به آبوهوا و گرمایش زمین و جنگلهایی که هر روز آتش میگیرند و دریاچههایی که خشک میشوند و حیواناتی که روزبهروز کمتر میشوند، به چیزهای دیگری فکر میکنند اتفاق بهتری نمیافتد و دنیا جای بهتری برای زندگی نمیشود؛ حتماً خیلیهای دیگر هم به همین نتیجه رسیدهاند اما خیال میکنند گفتنش فایدهای ندارد. روزی که گرتای هشت نُه ساله آن مستندی را با همکلاسیهایش دید و فهمید زمین روزبهروز دارد گرم و گرمتر میشود و خیلی از موجودات زنده بهخاطر همین گرما دارند تلف میشوند حالش بد شد و احتمالاً خیلیها حالِ بدش را گذاشتند پای سندروم آسپرگر و شروع کردند به دست انداختنش که خیلی هم جای نگرانی نیست؛ مثل همان سیاستمدارهایی که صدایشان را اوایل فیلمِ من گرتا هستم میشنویم و با شوخیهای بیمزهشان سعی میکنند گرمایش زمین را به دست فراموشی بسپارند و اینطور میگویند که یکی دو درجه گرم شدن زمین چیز بدی نیست؛ بهخصوص برای کشورهایی مثل کانادا و روسیه که آدمها بهخاطر هوای سرد چارهای ندارند جز پوشیدن لباسهای گرم. شوخی بیمزهایست و شنیدنش آن ناامیدی اولیه را دوچندان میکند.
آن سهسالی که گرتا در خانه ماند و با کسی جز پدر و مادر و خواهر و البته سگهایش حرف نزد احتمالاً به چشم خیلیها نشانهی دیگریست از سندرم آسپرگر؛ چون آسپرگر نوعی اختلال رشد عصبی و شکل ملایمی از اوتیسم است و اینطور که میگویند آدمی که مبتلا به این سندرم باشد علاقهی عجیبی به چیزهایی پیدا میکند که دیگران ممکن است رغبتی به آن نشان ندهند و ممکن است تمرکزش روی همین چیزها باشد و هرچه دربارهی این چیزها پیدا میکند بخواند و جستوجو کند و فقط دربارهی همین چیزها حرف بزند. گرتا تونبرگ هم آن سه سال را ظاهراً با فکر کردن به مسئلهی آبوهوا گذراند؛ به اینکه چرا کسی فکری به حال گرمایش زمین نمیکند و چرا کسی حواسش نیست که زمین کمکم دارد از دست میرود؛ چون هرچه گرمتر بشود فقط درختها و حیوانات نیستند که از دست میروند، آدمهای بیشتری هم میمیرند؛ مثل مرگهای مکرری که در تابستانهای توکیو اتفاق میافتد؛ مثل همهی مرگهایی که نتیجهی همان یکی دو درجه گرمتر شدنِ زمین است.
همین چیزها گرتا تونبرگ را به نوجوانی بدل کرد که شبیه همسنوسالهایش نبود و حقیقت این بود که وقعاً شبیه آنها نبود؛ چون چندسال قبل همکلاسیهایش شروع کرده بودند به دستانداختنش، شروع کرده بودند به مسخره کردنش و هیچکس به هیچ مهمانیای، به هیچ جشن تولدی دعوتش نکرده بود و بهانهشان هم این بود که گرتا خیلی آرام است و در خودش فرو میرود و بچهها نباید اینقدر فکر کنند و حرفهای بزرگترها را بزنند و ادای آدمبزرگها را درآورند. از روزی که فهمید میشود در مصرف برق صرفهجویی کرد با پدر و مادرش کلنجار رفت و راضیشان کرد که چراغهای کمتری را روشن کنند و کمکم با این حقیقت کنار آمدند که دخترشان قرار نیست همان غذایی را بخورد که پدر و مادرها اصرار میکنند. بزرگترها فکر میکنند بچه اگر گوشت و مرغ نخورد کمجان میشود و اگر ماست و پنیر و شیر را هر روز به خوردش ندهند بیمار میشود و پوکی استخوان میگیرد، اما گرتا آنقدر پافشاری کرد که قبول کردند میشود گیاهخوار بود یا اصلاً باید گیاهخوار بود و از خوردن گوشت و لبنیات حذر کرد؛ همانطور که کمکم پدر و مادرش را راضی کرد علاقهای به سفر با هواپیما ندارد؛ چون سوخت هواپیماها تأثیر زیادی روی آلودگی هوا دارد و بهتر است آدم از چیزهایی استفاده کند که یا ضرری به محیط زیست نزنند و آبوهوا را از اینکه هست خرابتر نکنند، یا اصلاً برود سراغ چیزهایی که هیچ ضرری ندارند. برای همین سواری خانوادگیشان را عوض کردند و یکی از این سواریهای قابل شارژ را خریدند که خبری از بنزین و دیاکسید کربن و چیزهایی مثل اینها نباشد.
سیاستمدارها، همینهایی که به چشم گرتا تونبرگ و خیلیهای دیگر ناامیدکنندهاند، وقتی اسم و تصویر و حرفهایش را میبینند تُرش میکنند؛ خیلی هم مهم نیست کجای دنیا زندگی میکنند؛ همانطور که دونالد ترامپ در سخنرانیهایش با لحنی که هم بوی طعنه میداد و هم تحقیرْ از گرتا میگفت و تا مطمئن نمیشد که هوادارانش به این دختر نوجوان میخندند و مسخرهاش میکنند دست برنمیداشت، ولادیمیر پوتین هم با لحنی که عصبانیت در آن پیدا بود میگفت یکی باید به این دختر بگوید که دنیای مدرن جای این حرفها نیست و دنیا روزبهروز دارد بزرگ و بزرگتر میشود و چیزهایی از دست میروند تا چیزهای دیگری به دست بیایند و اصلاً دختری مثل او بهتر است برود سروقت درسومشقش و سروکلهاش مدام در این کنفرانس و آن کنفرانس جهانی پیدا نشود.
همین است. مشکل احتمالاً همین است که کنفرانسهای جهانی جای آدمبزرگهاست؛ جای آنها که مشهورند به سیاستمدار بودن و خود را مالک زمین و آدمها و هر چه روی زمین است میدانند. کنفرانسهای جهانی دربارهی محیط زیست و مسئلهی آبوهوا معمولاً وقت تلف کردنند و گرتا هم در همان اولین کنفرانسهایی که شرکت میکند میبیند که هرچند همه میخواهند با او عکس یادگاری بگیرند و جلو دوربین لبخند بزنند و هرچند دعوتش میکنند که آن بالا نوشتهاش را بخواند و به نمایندگی از همهی همسنوسالهایش اعتراضش را با صدای بلند اعلام کند و هرچند حرفهایش که تمام میشود برایش کفِ مرتب میزنند، وقتی از پلهها پایین میآید و روی یکی از صندلیها مینشیند، همهچیز انگار دوباره به شکل سابق برمیگردد و همهی بحث در مجلس اتحادیهی اروپا این است که کشورهای عضوْ سیفونهای توالت را یکجور تولید کنند و این برای گرتا آنقدر ناامیدکننده است که گوشی ترجمهی همزمان را برمیدارد و دوباره میشود همان دختر غمزدهای که دیگران میگویند.
در مجمع جهانی اقتصاد میگوید دنیا خانهی ماست و این خانه آتش گرفته؛ چون همان سیاستمدارهای ناامیدکننده، همانها که روبهرویش نشستهاند و خیلیهایشان حتا به حرفش گوش نمیدهند و سرشان به تلفنهای همراهشان گرم است، باعثوبانی این آتشی هستند که به جان خانهها افتاده. حرفش را گوش نمیدهند و طوری وانمود میکنند که انگار کارهای مهمتری دارند و انگار دنیا اگر رو به ویرانی برود کسبوکار آنها همینقدر پررونق میماند. در مجلس اتحادیهی اروپا که حرفهایی شبیه اینها را میزند باز همه سرشان به کار خودشان گرم است. فقط همان لحظهای که سخنرانی گرتا تمام میشود لطف میکنند و سرشان را میآورند بالا و به افتخار نوجوانی که نگران آبوهوا و محیط زیست است کف میزنند.
دنیا جای ناامیدکنندهایست ظاهراً؛ درست مثل همین سیاستمدارها و همین است که وقتی گرتا تونبرگ را دعوت میکنند به سازمان ملل، خطر سفری دریایی را به جان میخرد و سوار قایقی میشود که با انرژی خورشیدی کار میکند و توربینهایش زیر آب هستند و اینطوری خودش را از بریتانیا به نیویورک میرساند؛ جایی که جمعیت عظیمی از مردم چشمبهراهش هستند و برایش دست تکان میدهند و به بودنش افتخار میکنند و میگویند او را به چشم الگو، به چشم رهبر جنبشی برای نجات دنیا میبینند. اما اینها چه فایدهای دارد وقتی سیاستمدارها کارِ خودشان را میکنند و راه خودشان را میروند؟ میشود به صحنهای برگشت که گرتا پشت تریبون مجلس بریتانیا ایستاده و اول از همه میگوید میکروفن روشن است؟ صدایم را میشنوید؟ همه میگویند بله. میگوید انگلیسی را درست حرف میزنم؟ میگویند بله. شروع میکند به حرف زدن و همهی چیزهایی را که علم در این سالها ثابت کرده یادآوری میکند. اما ظاهراً میکروفنها خاموشند و هیچکس صدای گرتا را نمیشنود. مهم نیست؛ او هنوز به تحصنهای هفتگیاش ادامه میدهد. بالاخره روزی صدایش به گوش سیاستمدارها میرسد.