عبّاس کیارستمی گفته وقتی اوایل دههی ۱۳۴۰ سرگرم ساختن فیلمهای تبلیغاتی و تیزرهای تلویزیونی بوده یکی از دوستانش از او پرسیده چرا در فیلمهای تبلیغاتیاش هیچ شخصیّتِ زنی را نمیبینیم و کیارستمی هم جواب داده موضوع برای خودش هم جالب است و باید دربارهاش فکر کند؛ هرچند نبودن زنها را باید یک اتّفاق دانست، نه کاری عامدانه و خودآگاه. نتیجهی این سؤال و جواب ـــ ظاهراً ـــ این بوده که شخصیّتهای زن را وارد فیلمهای تبلیغاتی دیگرش کرده تا بعدِ این سؤالی برای دیگران پیش نیاید.
سالها بعدِ این سؤال و جواب منتقدان سینمای ایران بارها از کیارستمی پرسیدند چرا زن در بیشتر فیلمهایش غایب است و کیارستمی بارها در جوابشان گفت موضوع برای خودش هم جالب است و باید دربارهاش فکر کند؛ هرچند نبودنِ زنها را باید یک اتّفاق دانست، نه کاری عامدانه و خودآگاه. نتیجهی این سؤال و جواب هم ـــ ظاهراً ـــ این بوده که کیارستمی در ۱۰، رُمئوی من کجاست؟، شیرین، کپی برابر اصل و مثل یک عاشق فیلمهایی دربارهی زنها ساخته تا بعدِ این سؤالی برای دیگران پیش نیاید.
بااینهمه این چیزی نیست که از یاد رفته باشد و هنوز ـــ گاه و بیگاه ـــ منتقدانی پیدا میشوند که برای ردّ سینمای کیارستمی به این سؤال برمیگردند بدون اینکه معلوم کنند دربارهی کدام دورهی سینمای کیارستمی و کدام فیلمهایش حرف میزنند: فیلمهای آموزشی و فیلمهای داستانیِ کانونیاش یا اوّلین فیلم سینماییاش گزارش؟
حقیقت این است که با نادیده گرفتنِ گزارش ظاهراً این سؤال عجیب بهنظر نمیرسد امّا وقتی گزارش و شخصیّتِ اعظم همسرِ محمّد فیروزکوهی را بهیاد میآوریم دیگر نمیشود بهسادگی از نبودنِ زنها در سینمای کیارستمی نوشت و گفت نبودنشان کاری عامدانه و خودآگاه است. اعظمِ آن فیلم بعدِ دعوای سختی با شوهرش قرص میخورَد و کارش به بیمارستان میکشد و دمدمای صبح که در بیمارستان چشمش را باز میکند شوهرش را میبیند؛ محمّد فیروزکوهی را که ناگهان از کوره در رفته و کتکش زده بود؛ شوهری که وقتی میبیند زنش بههوش آمده و حالش بهتر است از بیمارستان بیرون میزند و میرود به زندگی روزمرّهاش برسد.
سالها بعدِ گزارش است که در ۱۰ خشونت به زنان ـــ آشکارا ـــ محور اصلی فیلم میشود و زنی که حتّا اتاقی از آنِ خود ندارد در سواریاش سرگرم حرف زدن با زنان دیگری است که گرفتاریهای پیچیدهای دارند و به جستوجوی راهی برای حلّ آن گرفتاریها برآمدهاند.
درعینحال ۱۰ فقط فیلمی دربارهی برخورد مردان با زنان نیست و آنچه بیشتر به چشم میآید برخوردهای مرسوم و متداولی است که ظاهراً همه به آن عادت کردهاند. دعوای امین و مادرش دعوای بیسرانجام و دنبالهداری است و در نهایت ـــ انگار ـــ هر دو حق دارند چیزی را بهانه کنند و حرفهایی را بزنند که قاعدتاً نباید به زبان آورد.
همین است که وقتی در فصل ۴ مانیا سراغ یکی از دوستانش میرود و میگوید بهتر است شام را باهم بخورند میبیند دوستش گریه میکند و میگوید شوهرش ترکاش کرده. طبیعی است در چنین لحظهای باید اوّل از اینجا شروع کرد که نه زندگی تمام شده و نه دنیا به آخر رسیده و اصلاً میشود زندگی تازهای را شروع کرد و طبیعی است در چنین لحظهای هر دلداریای بهنظر کار بیهودهای میرسد و این است که مانیا به دوستش توصیه میکند که هیچچی مهمتر از این نیست که آدم اوّل خودش را دوست داشته باشد و بعد دیگری را.
شاید در جواب این توصیه است که در فصلِ ۳ مکالمهی مانیا و امین دربارهی ازدواجِ دوبارهی پدرِ امین است و کمکم بحث میرسد به جاییکه قرار است امین بگوید زنِ خوب چهجور زنی است و در جواب مادرش میگوید زنی که مثل مانیا نباشد و همیشه خودش را به دیگران ترجیح ندهد و همیشه چیزهایی را که خودش دوست میدارد و میپسندد به چیزهایی که دیگران دوست میدارند و میپسندند ترجیح ندهد و همهی اینها ـــ ظاهراً ـــ معنایی جز این ندارد که امین راهِ پدرش را ترجیح میدهد.
کمی بعدِ آنکه ۱۰ ساخته شد شماری از منتقدان بهشوخی گفتند کیارستمی با این فیلم جای خالیِ زنها را در سینمایش پُر کرده؛ فیلمی باحضورِ زنان و دربارهی زنان و گمانشان این بود کیارستمی بعدِ این دوباره به دنیای معمولِ فیلمهایش برمیگردد؛ مثلاً به طعمِ گیلاس، یا باد ما را خواهد برد که هرچند اوّلاش فکر میکنیم فیلمی دربارهی زنی پیر است که آمادهی مُردن میشود، امّا در نهایت بدل میشود به فیلمی دربارهی زنی جوان که کودکی را به دنیا میآورد.
بااینهمه تجربهی رُمئوی من کجاست؟ کیارستمی را واداشت که شیرین را بسازد؛ تجربهای رادیکالتر از تجربههای قبلیاش که پیشتر نشانههایش را در تعزیهاش دیده بودیم؛ ندیدن آنچه اتّفاق میافتد و دیدنِ آنها که آنچه را اتّفاق میافتد میبینند و این بدل کردنِ واکنش به کنش که از تعزیه و تجربهی کوتاهِ رُمئوی من کجاست؟ شروع شد در شیرین به حدّ اعلای خود رسید: فیلمی باحضور زنان و دربارهی زنان و این زنی که زنانِ فیلم به تماشای سرگذشتاش نشستهاند بهقول آن پژوهشگرِ ادبیّاتِ ایران «دخترک مغرور و لجبازی است که جسورانه پنجه در پنجهی سرنوشت میاندازد و در نبرد با شاه قدرتمندِ بُلهوسی چون خسرو پرویز همهی استعدادها و امکانات خود را به کار میگیرد و با تقوایی آگاهانه و غروری برخاسته از اعتمادبهنفسْ رقیبانِ سرسختی چون مریم و شکر را از صحنه میراند و از خسرو انسانی والا میسازد که همه وجودش وقف آسایش همسر شده است.»
شیرین داستانِ زنی معمولی نیست؛ داستان زنی قدرتمند است که زندگی را آنگونه که میخواهد میسازد و آنگونه که میخواهد پیش میبردَش و از این نظر درست نقطهی مقابل شخصیّتی مثلِ لیلی است که بازهم بهقولِ آن پژوهشگرِ ادبیّات «بی هیچ تلاشی جنون مجنون و زندگی تلخ خویش را در سرنوشتی قطعی میداند و چارهی کار را منحصر به مخفیانه نالیدن و اشک حسرت ریختن که فرمان سرنوشت این است و چارهای ندارد جز سوختن و ساختن و در نوحهگری با مجنونِ از خلایق بُریده همنوا شدن و سرانجام در اعماق حسرت جان دادن و از قید جان رستن.»
این است که انتخابِ شیرین و سرگذشتاش انتخابی معمولی نیست و بیشک این قدرتِ زنانه و پنجه در پنجهی سرنوشت انداختن است که کیارستمی را به انتخاب این داستان واداشته تا همهی بازیگرانِ زنِ سینمای ایران را به تماشای فیلمی بنشاند که اصلاً وجود ندارد امّا فرصتی است برای آنکه خود را در موقعیّت شیرین قرار دهند.
تلاش برای ساختن یا احیای یک پیوند در کپی برابر اصل بیشتر به چشم میآید؛ بازیای شکل گرفته بیآنکه تماشاگران از پیش بدانند سرگرم تماشای یک بازیاند و گذر از زمانِ حال به گذشته فرصتی است برای تماشای زوجی در دو موقعیّت و رسیدن به این حقیقتِ تلخ که هیچ پیوندی دائمی و پایدار نیست و گاهی برای نجات این پیوند باید دست به ابداع بازیهای تازهای زد که دستکم شور و شوق را در وجود زوج زنده میکند.
بااینهمه زنِ کپی برابر اصل یکجای این بازی ـــ بالاخره ـــ خسته میشود و اقرار میکند همهچیز آنطور که میخواسته و دوست میداشته پیش نرفته؛ میگوید سعی کرد مسیر را کمی تغییر دهد و چیزهایی را اضافه و چیزهایی را کم کند که در نهایت این پیوند را نجات میدهند.
آنچه کیارستمی در کپی برابر اصل پیش چشم تماشاگرانش آورده عاشق شدن و از عشق فارغ شدن است؛ یا کمرنگ شدن عشق و عادی شدن پیوندی که زوجی را کنار هم نشانده بیآنکه خوشیهای زندگیشان بهاندازهی پانزده سال پیش باشد. سر درآوردن هر دو از رازهای یکدیگر و آشنا شدنشان با چیزهایی که دیگری در وجودش پنهان کرده آنها را در موقعیّت سختتری قرار میدهد: ادامه دادنِ این راه یا در میانهی راه ایستادن و بُریدن و راه دیگری را انتخاب کردن؟
بااینهمه آنکه در موقعیّت سخت ـــ واقعاً ـــ کاری میکند و شیوهی تازهای را به کار میبندد و فکری به حالِ این موقعیّتِ سخت میکند زن است؛ نه مردی که انگار خودش را بیش از دیگری دوست میدارد و حاضر نیست بهخاطر دیگری دست به کاری بزند و سوءتفاهمها وقتی به تفاهم بدل میشوند پایان یک پیوند را اعلام میکنند.
دخترِ جوانِ مثل یک عاشق هم گرفتار سوءتفاهمهایی است که نمیداند چگونه باید از چنگشان بگریزد. دوست داشتن دیگری حسادت را در جانِ عاشق زنده میکند و پسرِ جوان بیآنکه به حرفی گوش دهد یا اجازه دهد دربارهی موقعیّتی که گرفتارش شدهاند چیزی بگوید دست به تهدید میزند؛ سنگی بهنشانهی اینکه میدانم و حواسم به همهچی هست بیآنکه بداند ـــ واقعاً ـــ چیزی نمیداند و حواسش به هیچچی نیست. پرتاب آن سنگ راهی است برای پسرِ جوان که تصویر تازهای از خودش نشان دهد؛ تصویری که شاید دخترِ جوان هم آن را پسند کند؛ یا اصلاً از این کار خوشش نیاید. نکتهی اساسی برای دخترِ جوان این است که او را همانطور که هست بپذیرند؛ با سابقه و شناسنامهای که میتواند برای یکی مایهی سرافکندگی باشد و برای یکی اصلاً مهم نباشد و به این فکر کند که هر کسی هر جای این دنیا حتماً سابقه و شناسنامهای دارد که از دیگران پنهانش کرده است.
اینجا است که تفاوت دو برخورد را با دخترِ جوان میشود دید: برخورد پیرمردی که سرد و گرمِ روزگار را چشیده و برخورد پسر جوانی که حسادتِ درونش به اوج رسیده؛ سنگی که میخورد به شیشهای و تهدیدی که ادامه پیدا میکند بیآنکه معلوم باشد بعدِ این واقعاً چه میشود.